امتیازگونه، قدرت و تفاوت[1]
آلن جانسون
مشکلی که «تفاوت» را فراگرفته است در واقع مربوط به امتیازگونه و قدرت است-وجود امتیازگونه و توزیع نامتعادل قدرت به این مشکل دامن میزند. ریشهی این مشکل در میراثی است که همگی به ارث بردهایم، و حال که اینجاییم، به ما تعلق دارد. این میراث از آنِ ماست. تقصیر ما نیست، اما حال که متعلق به ماست، بر ماست که تصمیم بگیریم قبل از سپردن آن به نسلهای بعدی، چگونه با آن کنار بیاییم.
صحبت کردن بیپرده دربارهی قدرت و امتیازگونه آسان نیست، به همین دلیل مردم بهندرت دراینباره حرف میزنند. به نظر میآید دلیل این امر ترس از هر چیزی است که ممکن است باعث نارضایتی گروههای غالب شود و یا «گروههای مختلف را علیه هم بشوراند». حتی اگر این گروهها پیشتر توسط ساختارهای امتیازگونهای که جامعه را به صورت کلی سازمان میبخشد، در برابر هم قد علم کرده باشند. ترس مانع دیدن آنچه در حال روی دادن است، میشود و انجام هر کاری در مورد واقعیتی که در عمق نهفته را ناممکن میسازد.
تفاوت مشکل نیست
نادیده گرفتن امتیازگونه، با ترویج این خیالواهی که تفاوت به خودی خود مشکل است، ما را در وضعیتی غیرواقعی نگه میدارد. البته، از جهاتی تفاوت میتواند مشکلساز شود؛ وقتی مردم در تلاشند فراتر از تقسیمات فرهنگی که گروهها را بهگونهای تنظیم میکند که هر گروه به شیوهی مخصوص خود فکر کند و کارها را پیش برد، با هم کار کنند. اما انسانها هزاران سال است که بر این تقسیمات فرهنگی بهعنوان امری معمول، فائق آمدهاند. توهم واقعی مربوط به مقولهی تفاوت، این پندار رایج است که مردم بهصورت طبیعی از آنچه نمیدانند یا نمیفهمند، واهمه دارند. ظاهراً این امر گریزناپذیر است که شما از کسانی که مانند شما نیستند بترسید و به آنها اعتماد نکنید، و به رغم نیت خوبتان درخواهید یافت که همراهی و همسویی با افرادی که شباهتی به شما ندارند تقریباً غیرممکن است.
با وجود همهی عمومیتی که دارد، این ایده که هرکسی بهطور طبیعی از تفاوت میترسد یک افسانهی فرهنگی است که بیش از هر چیز، بیرون نگه داشتن آنهایی را که خارج از حلقه هستند توجیه میکند و اگر بهصورت اتفاقی وارد حلقه شوند با آنها به بدی رفتار میشود. حقیقت محض این است که جدید یا عجیب و ناآشنا بودن چیزی دلیل کافی برای ترس ما از آن نیست. بهعنوان مثال، زمانی که اروپاییها برای اولین بار به امریکای شمالی آمدند، از افرادی که با آنها مواجه شدند چندان نترسیدند، و پاسخ معمول بومیان امریکا به این انسانهای بهطرزی حیرتآور «متفاوت» خوشامدگویی با آغوش باز بود(چیزی که برایشان پشیمانی به دنبال داشت). دانشمندان، رواندرمانگرها، مخترعان، داستاننویسان (و طرفدارشان)، کاوشگران، فیلسوفان، روحانیون، انسانشناسان و یا صرفاً فردی با حس کنجکاوی ساده، همگی به سمت رمزوراز چیزهایی که نمیدانند سوق داده میشوند. حتی کودکان- که احتمالاً آسیبپذیرترین شکلی هستند که مردم به آن صورت ظاهر میشوند- به نظر ناشناختهها را دوست دارند، به همین دلیل است که والدین همیشه نگران این هستند که کودک نوپایشان اینک سر از کجا درمیآورد.
چیزی که ما از آن سر درنمیآوریم، ذاتاً ترسناک نیست. اگر احساس ترس میکنیم، آنچه نمیدانیم مایهی ترسمان نیست، بلکه آنچه ما را میترساند چیزی که فکر میکنیم میدانیم. مشکل تصوراتی(انگارههایی) است که دربارهی آنچه نمیدانیم در ذهن داریم. تصوراتی مانند این که چه اتفاقی ممکن است بیفتد یا چه چیزی پشت آن در بسته در کمین است یا چه در ذهن این مرد عجیبی که در قطار تقریباً خالی در مقابلمان نشسته میگذرد. و این که ما دربارهی چیزها اینگونه فکر میکنیم، چیزی نیست که با آن به دنیا آمده باشیم. ما یاد میگیریم که اینگونه فکر کنیم، همان طور که یاد میگیریم چطور بند کفشمان را ببندیم، حرف بزنیم و همهی دیگر چیزهای یادگرفتنی. اگر تفاوت و تنوع را دلیلی برای ترس و باعثوبانی بروز مشکل تلقی میکنیم، به این علت است که یاد گرفتهایم دربارهی چنین چیزهایی بهعنوان عامل ترس و دردسر فکر کنیم. مارشال میچل[2] که در دانشگاه دولتی واشنگتن به تدریس مطالعات معلولیت مشغول است، از کودکانی میگوید که «بدون هیچ تردید یا ترسی به ویلچر من نزدیک میشوند، اما هر سال که این کودکان بزرگتر میشوند ترسوتر میگردند. چرا؟ زیرا از آنچه آموختهاند و فکر میکنند میدانند، میترسند».
ترسیم تفاوت: ما چه کسی هستیم؟
مباحث مربوط به تفاوت قلمرو وسیعی را دربرمیگیرد. یک روش مفید و کمککننده برای دیدن تفاوت در جایگاه خود، استفاده از «گردونهی تنوع»[3](شکل یک) ساختهی مریلین لودن[4] و جوی روزنر[5] است. در مرکز این گردونه شش مشخصهی اجتماعی قرار دارد: سن، نژاد، قومیت، جنسیت، توانایی جسمانی و خصوصیات فردی(چپ دستی/راست دستی، قد، و غیره)، و گرایش جنسی. در حلقهی بیرونی گردونه مشخصههای دیگری از جمله مذهب، وضعیت تأهل و والدینی، و شاخصهای طبقهی اجتماعی همچون تحصیلات، شغل و درآمد، قرار گرفتهاند. هر کسی با نگاه کردن به گردونه میتواند خود را توصیف کند. اگر از مرکز گردونه شروع کنم باید بگویم من مَردم، از نژاد انگلیسی-نروژی(تا آنجا که خبر دارم)، سفیدپوست(تا آنجا که میدانم)، پنجاهونه ساله، هتروسکشوال (علاقهی جنسی به جنس مخالف)، و بدون ناتوانی جسمی[غیرمعلول] هستم(تا حال). با نگاه به حلقهی بیرونی میتوانم بگویم که من متأهلم، پدر و پدربزرگ هستم، و شهروند طبقهی متوسط و شاغل با مدرک دکترا هستم. بیشتر عمرم را در نیوانگلند سپری کردهام، اما در کشورهای دیگر نیز بودهام. پیشینهی مبهمی از مسیحیت دارم، اما اگر قرار بود زندگی معنویم را با سنت بخصوصی گره بزنم، بیش از هر چیز به آیین بودا میگرویدم. مدت کوتاهی در نیروهای ذخیرهی ارتش خدمت کردم. خوب است که مدتی دست از خواندن بردارید و کاری را که من انجام دادم بکنید و چرخی در گردونه بزنید و با توجه به آن به درکی از خودتان برسید.
همچنان که بر نتایج این تمرین تأمل میکنید، ممکن است به ذهنتان برسد(همچنان که به ذهن من خطور کرد) این گرودنه چیز زیادی دربارهی خصوصیات فردی که خود از آن باخبرید، پیشینهی فردیتان، ظرفیت وجودیتان و این که چه رویاها و افکاری دارید، بیان نمیکند. با این وجود، این گردونه دربارهی واقعیت اجتماعی که قدرتمندانه زندگی هر کسی را شکل میدهد، حرفهای زیادی برای گفتن دارد. بهعنوان مثال، تصور کنید صبح فردایی از خواب بیدار شوید و دریابید که نژادتان با آنچه هنگام رفتن به رختخواب بودید، تفاوت دارد (ایدهی فیلمی به سال 1970 به نام مرد هندوانهای). یا فرض کنید جنسیت یا گرایش جنسیتان تغییر کرده است(چیزی که برای شخصیت اصلی رمان «اورنالدو» ویرجینیا ولف رخ داد). این تغییرات چگونه بر نحوهی درک و برخورد مردم با شما تأثیرگذار هستند؟ چنین تغییراتی چه تأثیری بر نحوهی نگرشتان بر خود دارد؟ این امر چگونه شرایط مادی زندگیتان مانند جایی که در آن زندگی میکنید یا مقدار پولی که دارید را تغییر میدهد؟ از چه طریقی این تغییر میتواند زندگیتان را بهتر کند؟ از چه طریقی اوضاع میتواند برایتان بدتر شود؟
شکل یک1. گردونهی تنوع. از کتاب نیروی کار امریکا[6] نوشتهی ام.لودن و جِی. روزنر، انتشارات مکگروهیل،1991. انتشارات مجدد با مجوز انتشارات مکگروهیل
برای پاسخ دادن به این پرسشها، سعی کنید به فراتر از پیامدهای آشکار بروید تا بتوانید چیزهای دقیقتری را مشاهده کنید. بهعنوان مثال، اگر در حال حاضر هتروسکشوال(دگرجنسگرا) باشید و صبح در حالی از خواب بیدار شوید که تبدیل به فردی همجنسگرا شده باشید، احساس جنسیتان نسبت به زنها و مردها متفاوت خواهد شد. اما این که مردم بدون توجه به جنیستتان، چه دیدی نسبت به شما دارند و چه رفتاری با شما دارند، چه میشود؟ آیا مردم در مدرسه یا محل کار با شما رفتاری متفاوت خواهند داشت؟ آیا رفتار دوستانتان با شما تفاوت خواهد کرد؟ پدر و مادر و خواهر و برادرهایتان چطور؟ به همین ترتیب، در صورت تغییر یافتن از جنسیت زن به مرد یا از مرد به زن، از سفیدپوست به یک افریقایی-امریکایی، از نژاد آسیایی به نژاد لاتین یا آنگلو، یا از فردی غیرمعلول و سالم به فردی که مجبور به استفاده از ویلچر یا عصایسفید است، چه تغییراتی را تجربه خواهید کرد؟ بار دیگر بر پیامدهای اجتماعی، بر نحوهی قضاوت و برخورد مردم با شما، در صورت رویداد چنین تغییراتی، تمرکز کنید. چه فرصتهایی پیش رویتان باز میشود یا چه فرصتهایی را از دست میدهید؟ چه پاداشی سر راهتان قرار میگیرد یا نمیگیرد؟
برای بیشتر مردم، تغییر یافتنِ فقط چند بخش از گردونهی تنوع کافی است تا زندگیشان به طرز چشمگیری تغییر نماید. حتی اگر مشخصههای موجود در گردونه به ما نگویند که در نهانکدهی قلب و روحمان چه میگذرد، با این حال این مشخصهها اهمیت زیادی دارند، زیرا همین مشخصهها هستند که ما را به گونهای به دیگر مردمان و جامعه پیوند میدهند و میتوانند پیامدهای عظیمی به دنبال داشته باشند.
بنابراین، مسئلهای که پیرامون تنوع مطرح است فقط این نیست که مردم با هم متفاوت هستند. مشکل در دنیایی به وجود میآید که به گونهای سازماندهی شده که مردم را به استفاده از تفاوت برای لحاظ کردن یا محروم کردن، پاداش دادن یا تنبیه کردن، اعتبار دادن یا بیاعتبار ساختن، ارج نهادن یا سرکوب کردن، ارزشنهی یا بیارزش جلوه دادن، به حال خود گذاشتن یا آزار دادن، ترغیب میکند.
این مسئله بهخصوص در مشخصههای درج شده در مرکز گردونه صدق میکند؛ مشخصههایی که تغییر کیفیت افزودهی بودن اگر غیرممکن نکرده باشند، دشوار کردهاند(به جز مورد معلولیت که میتواند برای هر کسی در هر زمان اتفاق بیفتد). درست است که جراحی تغییر جنسیت در دسترس است و برای برخی از افراد این امکان وجود دارد که به نژاد یا گرایش جنسی متفاوت از آنچه هستند، «بدل شوند». اما این تغییر کاملاً با ازدواج کردن در روزی و بعد طلاق گرفتن در روزی دیگر، یا پیدا کردن کار جدیدی که بهیکباره جایگاه طبقاتیتان را ارتقاء دهد، فرق میکند. برخلاف قسمتهای دیگر گردونه، قسمت داخلی گردونه حاوی مشخصههایی است که صرفنظر از این که چگونه بخواهیم خودمان را به دیگر بنمایانیم، به هر ترتیب باید یاد بگیریم با این مشخصههای وجودیمان زندگی کنیم.
با این حال کنترل کردن قضاوت و درکی که از دیگران داریم کاری دشوار است، زیرا مردم میپندارند با یک نگاه ساده میتوانند مشخصههایی همچون نژاد و جنسیت دیگران را تعیین کنند. ما از سر عادت، دربارهی نژاد، جنسیت، سن، گرایش جنسی، یا وضعیت معلولیت دیگران ابزار عقیده میکنیم. گاهی این برداشتها مبتنی بر فرضیات فراگیر[7] است- بهعنوان مثال، همه هتروسکشوال هستند مگر خلاف آن ثابت شود، یا آن که اگر کسی سفید به نظر میآید، حتماً سفیدپوست است. مردم معمولاً بدون تأمل دست به چنین برداشتهایی میزنند و به این برداشت اتکاء میکنند تا دنیا را بهعنوان مکانی سازمانیافته و قابلپیشبینی ببینند که به همین شکل در گذر است.
ممکن است پی به این نکته نبریم که چطور چنین برداشتهایی از آدمها داریم، تا زمانی که با کسی مواجه شویم که بهدرستی در دستهبندیهای ما، بهخصوص در دستهبندی جنسیت یا گرایش جنسی ما،
جا نگیرد. بهعنوان مثال، در خیابان از کنار کسی عبور کنید که بهوضوح نتوانید مرد یا زن بودن وی را تشخیص دهید، این موضوع میتواند شما را قلقلک دهد و دائم فکرتان را به خود مشغول کند تا زمانی که به قضیه پی ببرید.
فرهنگ ما فقط اجازهی وجود دو جنس را در جامعه میدهد(این فرهنگ را با برخی دیگر فرهنگها مقایسه کنید که وجود چندین جنسیت را به رسمیت میشناسد)، و هر کس که بهروشنی در قالب مرد بودن یا زن بودن نمیگنجد بیدرنگ یک بیگانه تلقی میشود. به همین دلیل است که نوزادانی که با ترکیبی از هر دو مشخصهی جنسیتی به دنیا میآیند معمولاً با عمل جراحی تغییر جنسیت میدهند تا در یکی از دستههای تعریف شدهی فرهنگی زن یا مرد بگنجند. در مقابل، در میان سرخپوستان ناواهو که از بومیان امریکایی هستند اگر کودکی با مشخصههای فیزیکی به دنیا میآمد که بهوضوح مرد یا زن بودنش مشخص نبود در دستهی جنسی سومی به نامnadler قرار میگرفت، جنسیتی که درست به اندازهی مرد یا زن بودن مشروع تلقی میشد. در برخی از قبایل بدوی بومیان امریکا، افراد اجازه دارند بدون توجه به مشخصههای فیزیکیشان، جنسیت خودشان را انتخاب کنند، مثلاً مردان ممکن است بینش معنوی خود را پوشیدن لباس زنانه ابزار کنند.
بیشتر طرز تفکر ما دربارهی جنسیت بر ساختار اجتماعی مبتنی است. بهعنوان مثال، این که رفتار همجنسگرایانه رفتاری طبیعی یا منحرفانه تلقی شود، به متن فرهنگی بستگی دارد، همچنان که این پرسش بزرگتر مطرح میشود که آیا گرایش جنسی تعریفگر نوع انسانی که هستید و روشی که برای زندگی کردن دارید، است.
بنابراین مشخصههای واقع در مرکز گردونه که معمولاً تغییر دادن آنها بسیار سخت است، در معرض تأثیرات سریع و سختی هستند که میتوانند زندگیمان را عمیقاً تحت تأثیر قرار دهند. واضح است که گوناگونی فقط مربوط به «تنوعی» نیست که این کلمه به آن اشاره میکند. گوناگونی و تنوع فقط میتواند دربارهی آن باشد، البته فقط در برخی جوامع.
ساختار اجتماعی تفاوت
رماننویس فقید امریکایی افریقایی تبار، جمیز بالدوین[8] زمانی این ایدهی بحثبرانگیز را مطرح کرد که چیزی بهعنوان سفیدپوست، یا سیاهپوست و در کل چیزی بهعنوان نژاد وجود ندارد. وی نوشت «پیش از این که کسی به قارهی امریکا بیاید، هیچکس سفیدپوست نبود، چندین نسل طول کشید تا امریکا کشوری سفیدپوست تبدیل شود.»
منظور بالدوین چه بود؟ به سادهترین بیان، وی به یک جنبهی اساسی واقعیت اجتماعی اشاره داشت: بیشتر آنچه که ما بهعنوان «واقعیت» تجربه میکنیم یک ابداع و آفرینش فرهنگی است. بهعبارت دیگر، یک چیز ساختگی است، حتی اگر ما آن را چنین تجربه نکنیم.
بهعنوان مثال، نژاد را در نظر بگیرید. بالدوین منکر این واقعیت نیست که رنگدانهی پوست از فردی به فرد دیگر متفاوت است. سخن وی این است که مگر اینکه شما در فرهنگی زندگی کنید که چنین تفاوتهایی را بهعنوان تفاوتهای فاحش به رسمیت بشناسد، وگرنه چنین تفاوتهایی به لحاظ اجتماعی بیمعنی هستند و میتوان گفت بهنوعی چنین تفاوتهایی وجود خارجی ندارند. ازاینرو، یک «زن سیاپوست» که برترپنداری نژاد سفید را تجربه نکرده است، خود را سیاه نمیداند یا تجربهای از سیاهپوست بودن خود و افراد پیرامون خود ندارد . بله او افریقایی است، آری او یک زن است. اما یک زن سیاهپوست نیست.
با این وجود، وقتی این زن پا به ایالات متحده میگذارد، یعنی جایی که بر اساس نژاد، امتیازگونه شکل میگیرد، ناگهان به یک فرد سیاهپوست تبدیل میشود، زیرا مردم این جامعه وی را به یک گروه اجتماعی منتصب میکنند که دربردارندهی این نام است، و در نتیجه با او رفتاری متفاوت خواهند داشت. به همین ترتیب، همچنان که بالدوین استدلال میکند، یک کشاورز نروژی تا زمانی که در نروژ زندگی میکند دلیلی ندارد خود را سفیدپوست بداند. اما وقتی به ایالات متحده میآید، یکی از اولین چیزهایی که کشف میکند اهمیت دیده شدن بهعنوان یک فرد سفیدپوست و امتیازگونهای که به همراه دارد، است. بنابراین این فرد مشتاق میشود «سفیدپوست» بودن را بهعنوان بخشی از هویت خود برگزیند و مطمئن شود که دیگران به آن اذعان دارند.
ازاینرو بالدوین به ما میگوید که نژاد و تمامی دستهبندیهایی که در آن شکل گرفته است، سیستمهای خاص بیرونی برای امتیازگونه و ظلم و تعدی که در وهلهی اول در آنها ایجاد شدهاند، وجود ندارند. یکی از راههای دیدن ماهیت ساختیافتهی واقعیت توجه به این امر است که چگونه، با گنجاندن گروهها در یک زمان که در زمانی دیگر کنار گذاشته شده بودند، تعاریف «نژادهای» مختلف از نظر تاریخی تغییر میکند. بهعنوان، ایرلندیها مدتها توسط پروتستانهای انگلوساکسون حاکم بر انگلیس و ایالات متحده بهعنوان یک «نژاد» غیرسفیدپوست در نظر گرفته میشدند، همچنان که ایتالیاییها، یهودیان، یونانیها و مردم کشورهای اروپای شرقی نژادهای غیرسفیدپوست تلقی میشدند. بدین ترتیب، افردی که از این گروهها به انگلیس و ایالات متحده مهاجرت میکردند، همچون سیاهپوستان کنار گذاشته میشدند و تحت سلطه و استثمار سفیدپوستان بودند. این امر بهویژه در مورد ایرلندیهای ساکن ایرلند که انگلیسها قرنها با آنها بهعنوان نژاد فرومایه رفتار میکردند، صدق میکند. با این وجود نکته اینجاست که رنگ پوست ایرلندیها با رنگ پوست کسانی که «سفیدپوست» تلقی میشد، غیرقابلتمایز بود. اگر چیزی در این بین وجود داشته باشد، پوست بیشتر افرادی که از نژاد ایرلندی هستند «بورتر»[9] از پوست دیگر اروپاییان است. اما رنگ چهرهی واقعی ایرلندیها اهمیتی نداشت، گروه نژادی غالب این اختیار فرهنگی را داشت که مرزهای «سفیدپوست» بودن را بهدلخواه تعریف نماید. این امر در تعریف آنچه «نرمال» تلقی میشود، صدق میکند.
شاید برای بسیاری از کسانی که خود را سالم میپندارند، مایهی شگفتی باشد، اما ناتوانی جسمی و عدمناتوانی جسمی نیز ساختهی دست جامعه است. این بدان معنا نیست که تفاوت بین توانایی یا عدمتوانایی حرکت دادن کامل پاها، بدون وجود هیچ واقعیت عینی، بهنوعی مفهومی «ساختگی» است. اما این که مردم چگونه به چنین تفاوتهایی توجه میکنند و بر آنها برچسب میزنند و دربارهشان فکر میکنند و چگونه در نتیجهی نوع نگاهشان به افراد با آنها رفتار میکنند، کاملاً به ایدههای موجود در فرهنگ یک سیستم بستگی دارد.
بهعنوان مثال، انسانها دارای قدهای مختلفی هستند و بیشتر کسانی که «طبیعی و نرمال» تلقی میشوند بدون کمک وسایل کمکی فیزیکی مانند صندلی یا نردبان دستشان به قفسههای بالایی آشپزخانه نمیرسد. با وجود ناتوانی برای انجام کارهای ساده بدون وجود ابزارهای کمکی ویژه، این گونه افراد بهعنوان معلول تعریف نمیشوند. این در مورد بیش از صد میلیون امریکایی نیز صدق میکند که بدون کمک عینک قادر به خوب دیدن چیزهای اطرافشان نیستند. چرا؟ زیرا گروه غالب- مانند تمامی گروههای غالب- قدرت تعریف نرمال بودن را دارد. در مقابل، بهعنوان مثال، افرادی که برای رفتن از یک مکان به مکان دیگر از ویلچر استفاده میکنند- یعنی میخواهند به جاهایی «برسند» که بدون کمک ویلچر قادر به رسیدن به آنها نیست- این قدرت اجتماعی را ندارند که شرایطشان را درون مرزهای نرمال بودن تعریف کنند، این چیزی بیش از تجلی این واقعیت ساده است که در روند عادی زندگی، انسانها در طیف وسیعی از شکلها، اندازهها و شرایط جسمی و ذهنی ظاهر میشوند.
معلول بودن و غیرمعلول بودن نیز از طریق زبانی که مردم برای توصیف این مفاهیم به کار میگیرند، ساخته میشود. بهعنوان مثال، وقتی کسی که قادر به دیدن نیست برچسب «نابینا» میخورد، این تصور به وجود میآید که کل وجودی شخص در ناتوانی در دیدن خلاصه شده است. به عبارت دیگر، کوری تبدیل به هویت آنها میشود. هنگامی که کسی «آسیبدیدهی مغزی» یا «چلاق» یا «عقبمانده» یا «ناشنوا» توصیف میشود، همین اتفاق برایش میافتد، فرد معلول شمرده میشود و نه چیز دیگر. تقلیل انسانها به یک بُعد واحد از آنچه هستند و مستثنی کردن آنها، آنها را بهعنوان «دیگری»، یعنی متفاوت از افراد «نرمال و عادی»(سفیدپوست، هتروسکشوال، مرد، سالم) علامتگذاری میکند و برچسب درجهی دوم بودن و فرودستی بر آنها میزند. این اثر با به تصویر کشیدن افراد معلول بهعنوان قربانیان درماندهای که «محصور» یا «گرفتار» یا «در حال رنج کشیدن از» برخی «دردها و رنجها» هستند، و سپس چپاندن آنها در یک طبقهی غیرمتمایز مانند-نابیناها، چلاقها، عقبماندههای ذهنی، ناشنواها، و معلومان- تشدید میشود.
البته که استفاده از ویلچر یا عدم توانایی دیدن یا شنیدن زندگی افراد را تحتتأثیر قرار میدهد، و اشاره بر این که معلول بودن و غیرمعلول بودن ساختهی دست اجتماع است، بدان معنا نیست که چیزی غیر این جلو داده شود. اما یک دنیا فرق است بین استفاده از ویلچر و رفتار کردن با فرد مانند یک انسان نرمال و عادی (که اتفاقاً برای رفتن به جاهای مختلف از ویلچر استفاده میکند) و استفاده از ویلچر و برخورد کردن با فرد مانند یک موجود نامرئی، دونمایه، کودن، فاقد توانایی جنسی، منفعل، وابسته و چیزی بیش از معلولیت در فرد ندیدن. و این تفاوت به خود معلولیت مربوط نیست بلکه مربوط به این است چنین تفاوتی چگونه در جامعه ساخته و پرداخته میشود و ما در ذهنمان چگونه از این تفاوت، برای فکر کردن دربارهی خودمان و دیگران، بهره میبریم و در نتیجه چگونه با دیگران رفتار میکنیم.
آنچه واقعیت ساخته شده توسط جامعه را بسیار قدرتمند میکند این است که ما بهندرت چنین چیزی را تجربه میکنیم. فکر میکنیم شیوهای که فرهنگ ما چیزی مانند نژاد یا جنسیت را تعریف میکند صرفاً شیوهای است که در آن چیزها به مفهوم عینی هستند. فکر میکنیم واقعاً چیزی به نام «نژاد» وجود دارد و کلماتی که ما استفاده میکنیم به سادگی گویای واقعیت عینی هستند که «وجود خارجی دارد». اگرچه، حقیقت این است که وقتی انسان بر روی چیزی نام مینهد-چه رنگ پوست باشد یا معلولیت- آن چیز اهمیتی کسب میکند که پیش از آن نداشت. مهمتر آن که، نام ساخته شده به سرعت مسیر حیاتی خود را پیش میگیرد، به گونهای که ما فراموش میکنیم این فرایند اجتماعی است که خالق آن نام بوده است و شروع به رفتار با آن بهعنوان یک «واقعیت» به خودی خود میکنیم.
این فرایند همان چیزی است که به ما میقبولاند که چیزی مانند «نژاد» واقعاً به مجموعهای از طبقهبندیهای واضح و نامبهم اشاره دارد که مردم در آنها قرار میگیرند، بدون توجه به این واقعیت که تعریف نژادهای گوناگون همواره در حال تغییر است و سرشار است از ناسازگاری و همپوشانی مرزهای نژادی. بهعنوان مثال، در قرن نوزدهم، قانون ایالات متحده همهی کسانی که بهنوعی تبار افریقایی داشتند را بهعنوان سیاهپوست مشخص کرد، استانداردی که بهعنوان «قانون یک قطره» شناخته میشود، که «سفیدپوست» را بهعنوان حالت خلوص مطلق در رابطه با «سیاهپوستان» تعریف میکرد. در مقابل، وضعیت بومیان امریکا برای واجد شرایط بودن، مستلزم داشتن حداقل یک هشتم تبار بومیان امریکا بودند. چرا استانداردهای متفاوتی وجود داشت؟ آدرین پایپر[10] استدلال میکند که این امر عمدتاً یک مسئلهی اقتصادی بود. بومیان امریکا میتوانستند مزایای مالی را از دولت فدرال مطالبه کنند، بنابراین قانون به نفع سفیدپوستان به گونهای وضع شد که بومی امریکا محسوب شدن دشوار شود. با این وجود سیاهپوست انگاشتنِ کسی، قدرت را از وی میگرفت و فرد را از حق ادعا علیه سفیدپوستان، از جمله خانوادههای اصیل سفیدپوست محروم میکرد. در هر دو مورد، طبقهبندی نژادی ارتباط چندانی با مشخصههای عینی داشت و در عوض ارتباط همه جانبهای با قدرت و ثروت سفیدپوستان داشت.
این واقعیت همچنین در مورد بهکارگیری نژاد برای برچسب زدن به اقوام مختلف صدق میکند. هنگامی که چینیها در قرن نوزدهم بهعنوان نیروی کار ارزانقیمت به ایالات متحده وارد شدند، دادگاه عالی کالیفرنیا آنها را غیرسفیدپوست اعلام کرد. با این وجود، مکزیکیهایی که بیشترشان صاحب زمینهای زیادی در کالیفرنیا بود و با سفیدپوستها به تجارت میپرداختند، سفیدپوست محسوب میشدند.
امروزه، همچنان که پُل کیول[11] اشاره میکند، مکزیکیها دیگر سفیدپوست محسوب نمیشوند و چینیها «در بعضی مواقع به طور مشروط سفیدپوست» محسوب میشوند. وقتی امتیازگونه و قدرت در مقابل هم قرار گیرند، گروههای غالب کاملاً میل به نادیده گرفتن چنین تناقضاتی(ناسازگاریهایی) دارند تا زمانی که نتیجه به تداوم امتیازگونهی آنها بینجامد.
امتیازگونه چیست؟
اگر بخواهید مسئلهی امتیازگونه و تفاوت را درک نمایید، فرقی نمیکنند متعلق به کدام گروه ممتاز باشید، اولین مانع راه معمولاً خودِ ایدهی امتیازگونه است. هنگامی که مردم میشنوند به گروه ممتاز تعلق دارند یا از چیزی مانند «امتیازگونهی سفیدپوست» یا «امتیازگونهی مردانه» نفع میبرند، متوجه آن نمیشوند، یا دربارهی آنچه متوجه میشوند احساس عصبانیت کرده و حالت تدافعی به خود می گیرند. امتیازگونه به یکی از واژههای پرباری تبدیل شده است که نیاز به احیاء دارد تا بتوان آن را برای نام نهادن و روشن سازی حقیقت به کار گرفت. انکار وجود امتیازگونه مانع جدی برای تغییر است، مانعی چنان جدی که یک فصل کامل را به خود اختصاص میدهد(فصل هفتم کتاب). اما قبل از پیشروی در این مبحث، بهتر است به درکی از معنای این کلمه برسیم.
همچنان که پگی مکینتاش[12] به توصیف این کلمه میپردازد، امتیازگونه وقتی مطرح میشود که یک گروه دارای چیز باارزشی باشد که از دیگران دریغ شود، صرفاً به خاطر گروهی که در آن قرار دارند، نه به دلیل کاری که انجام داده است یا موفق به انجام آن نشده است. اگر هنگام سخنرانی، مردم صحبتهای من را نسبت به رنگینپوستی که همان سخنان را به همان طریق بیان میکند، جدیتر بگیرند، در این صورت من از امتیازگونهی سفیدپوستی نفع میبرم. این که یک زن سیاهپوست هتروسکشوال میتواند آزادانه دربارهی زندگیش صحبت کند این واقعیت را میرساند که ازدواج او با یک مرد شکلی از امتیازگونهی دگرجنسگرایی است، زیرا لزبینها و همجنسگراها نمیتوانند بدون قرارگیری در معرض خطر، به راحتی گرایش جنسیشان را آشکار کنند.
توجه کنید که در تمامی این نمونهها، برای مردم نسبتاً آسان است که از نحوهی تأثیر امتیازگونه بر زندگیشان غافل باشند. بهعنوان مثال، هنگامی که مردم بعد از ارائهی یک سخنرانی نزد من میآیند، به ذهنم خطور نمیکند که اگر من لاتین یا زن یا همجنسگرا بودم، احتمالاً رفتارشان با من انتقادیتر یا کمترمثبت بود. در آن لحظه احساس ممتاز بودن نمیکنم. فقط احساس میکنم کار خوبی انجام دادم و از پاداشهایی که قرار است به همراه داشته باشد لذت میبرم.
وجود امتیازگونه بدان معنا نیست که من کار خوبی انجام ندادهام یا آن که لایق این اعتبار و آبرو باشم. معنای آن این است که من چیزی را به دست میآورم که بقیه(یعنی افرادی که از هر لحاظ مانند من هستند به جز طبقهی اجتماعی)از آن محروم هستند. در این معنا، دستیابی من به امتیازگونه تعیینکنندهی دستاوردهای من نیست، بلکه دارا بودن امتیازگونه قطعاً دارایی است که این احتمال را افزایش میدهد که هر استعداد، توانایی و آرمانی که داشته باشم، نتیجهی خوبی برایم دربرخواهد داشت. به همین ترتیب، زن یا رنگینپوست بودن تعیینکنندهی پیامدها نیست، بلکه این مشخصهها به چیزی تبدیل میشود که شانس صحه گذاشتن بر استعداد، توانایی و بلندپروازیهای این گونه افراد و درخور پاداش بودنشان، کمرنگ خواهد شد.
این امر همچنین در مورد افراد دارای معلولیت صدق میکند. افراد سالم اغلب فرض را بر این میگیرند که افراد دارای معلولیت فاقد هوش هستند و چیزی شبیه قربانیان نیازمند و درماندهای هستند که نمیتوانند از خود مراقبت کنند و دستاوردها و وضعیت زندگیشان صرفاً به شرایط جسمی یا ذهنیشان وابسته است و ربطی به نوع رفتار با آنها یا موانع فیزیکی یا نگرشی که در سر راهشان قرار میگیرد ندارد.
سهولت آگاه نبودن از امتیازگونه یک جنبه از خودِ امتیازگونه است که برخی آن را «نعمت فراموشی»(یا در فلسفه،«امتیازگونه معرفتی[13]») مینامند. آگاهی مستلزم تلاش و تعهد است. توانایی امرکردن به افراد سطح پایین برای توجه به خود، بدون اجبار به بذل توجه به دیگران در قبال آن، جنبهی اصلی امتیازگونه است. بهعنوان مثال، امریکاییهای افریقاییتبار مجبور هستند به سفیدپوستان و فرهنگ سفید توجه کامل نمایند و آنها را به قدر کافی بشناسند تا موجبات ناراحتی سفیدپوستان را فراهم ننمایند، زیرا این سفیدپوستان هستند که مشاغل، مدارس، دولت، نیروی پلیس و سایر ذخایر و منابع قدرت را در اختیار دارند. امتیازگونهی سفیدپوست دلیل اندکی به سفیدپوستان برای توجه به امریکایهای افریقایی تبار یا این که امتیازگونهی سفید چگونه بر زندگی آنها تأثیر میگذارد، میدهد. به عبارت دیگر، همچنان که جیمز بالدوین بیان میدارد، «سفیدپوست بودن در امریکا معنای مجبور نبودن به فکر کردن دربارهی آن است.» ما میتوانیم همین سخن را دربارهی مردانگی یا هر چیزی که مبنایی برای امتیازگونه باشد، بگوییم. بنابراین احساس استحقاقی[14] که در پشت این تجمل نهفته است چنان قوی است که مردان، سفیدپوستان، و سایرین میتوانند در برابر حتی ملایمترین جلب توجه به مسائل مربوط امتیازگونه، احساس انزار کنند. طبقات ممتاز با خود میگویند«ما نباید مجبور به نگاه انداختن به این چیزهای پیشپاافتاده باشیم، این منصفانه نیست.»
دو نوع امتیازگونه
به گفتهی مکینتاش، دو نوع امتیازگونه وجود دارد. نوع اول امتیازگونه مبتنی بر چیزی است که وی «استحقاق تحقیقنیافته[15]» مینامد، که شامل چیزهای ارزشمندی هستند که همهی مردم باید آنها را داشته باشند، مانند احساس امنیت در فضاهای عمومی یا کار کردن در جایی که به آن احساس تعلق داشته باشند و به خاطر مشارکتشان ارج نهاده شوند. با این حال، اگر یک استحقاق تحقیقنیافته به گروه خاصی محدود شود، تبدیل به شکلی از امتیازگونه میشود که مکینتاش آن را «مزیت بدون استحقاق»[16] مینامد.
در برخی موارد، میتوان بدون متضرر شدن کسی، مزایای بدون استحقاق را از میان برداشت. بهعنوان مثال، اگر محل کار به گونهای تغییر یابد که هرکس به خاطر کاری که انجام میدهد ارج نهاده شود، آن امتیازگونه ناپدید خواهد شد، بی آن که گروه غالب مجبور به ترک این حس شوند که به خاطر مشارکتشان در کار ارزشمند هستند. در این صورت استحقاق تحقیقنیافته در دسترس همگان خواهد بود، و بدین ترتیب دیگر نوعی از مزیت بدون استحقاق نخواهد بود. با این حال، در بسیاری از دیگر موارد مزیت بدون استحقاق به گروههای غالب یک مزیت رقابتی میدهد که حتی حاضر به اذعان به آن نیستید، چه رسد به این که بخواهند از آن دست بکشند. این امر بهخصوص در مورد سفیدپوستان و مردان طبقهی پایینتر، طبقهی کارگر و طبقهی متوسط پایین صدق میکند، که خیلی خوب از بهایی که بابت فقدان امتیازگونهی طبقاتی پرداخت میکنند و از سختی سروسامان دادن به زندگی و سر کردن با آنچه تا اینجای زندگی توانستهاند به دست آوردند، آگاهند. اگرچه، فقدان امتیازگونهی طبقاتی میتواند چشم آنها را به این واقعیت ببندد که ارزش فرهنگی سفیدپوست و مرد بودن بر رنگینپوست و زن بودن در بیشتر موقعیتها به آنها برتری میدهد که با خود ارزشیابی اعتبار یا شایستگی به همراه دارد. دست کشیدن از این مزیت، میزان رقابت را دو یا حتی سه برابر میکند. این امر به ویژه مردان سفیدپوست، یعنی اقلیت در حال کاهش جمعیت ایالات متحده، را تحت تأثیر قرار میدهد. از دست دادن امتیازگونهی نژادی و جنسیتی زمین بازی را برای پذیرش زنان و رنگینپوستان، یعنی گروهی ترکیبی که جمعیتش که با اختلاف زیاد بیشتر از مردان سفیدپوست است، هموار میکند.
نوع دوم امتیازگونه-آنچه مکینتاش آن را «سلطهی اعطاء شده[17]» مینامد- با اعطای قدرت به یک گروه در مقابل گروه دیگر، یک گام فرتر میرود. بهعنوان مثال، الگوی رایج در مردانی که در گفتگو با زنان نقش کنترلی دارند، بر این فرض فرهنگی استوار است که مردان قرار است بر زنان سلطه یابند. پسر نوجوانی که به نظر میرسد بیش از حد تمایل به تمکین از مادرش دارد، خطر «بچه ننه» نامیده شدن را به جان میخرد، به همین ترتیب، شوهری که به هر طریقی تحت امر زنش باشد اغلب لقب «زنذلیل»(یا بدتر از آن را) را به دوش میکشد. در نقطهی مقابل، چنین حالتی برای دختران چنین ننگی به همراه ندارد. در این فرهنگی «دختربابا» بودن توهین محسوب نمیشود، و این زبان برای زنی که تحت کنترل شوهرش است حاوی هیچ اصطلاح توهینآمیزی نیست.
سلطهی اعطاء شده همچنین خود را در امتیازگونهی نژادی آشکار میسازد. روزنامهنگار امریکایی افریقایی الیس کوز[18] داستانی از یک وکیل امریکایی افریقایی، که در یک شرکت بزرگ شراکت دارد میگوید. این وکیل اوایل صبح شنبه برای رسیدگی به برخی کارها، به دفتر کارش میرود و نزدیک آسانسور با وکیل جوان سفیدپوستی که به تازگی استخدام شده روبرو میشود.
مرد سفیدپوست مؤدبانه میپرسد«میتونم کمکتون کنم؟»
شریک سرش را به علامت منفی تکان میدهد و سعی میکند از کنار وکیل جوان عبور کند، اما مرد سفیدپوست به طرف وی گام برمیدارد و آنچه که حال حضور پررنگ مرد در ساختمان را به چالش میکشد تکرار میکند:«میتونم کمکتون کنم؟» تنها در این حالت است که مرد هویت خود را برای مرد جوان آشکار میسازد، که حالا کنار میرود تا شریک بتواند عبور کند. مرد جوان سفیدپوست هیچ دلیلی برای حق دادن به خود برای کنترل مرد مسنتر را نداشت، به جز دلیلی که پنداشت فرهنگی سلطهی نژاد سفید به وی میدهد که میتواند به راحتی هر مزیت طبقاتی که فرد رنگینپوست دارد را نادیده بگیرد.
اشکال ملایمتر مزیت بدون استحقاق معمولاً در همان ابتدا تغییر میکنند، زیرا این اشکال راحتترین شکلی هستند که گروههای ممتاز از آنها دست میکشند. بهعنوان مثال، طی چند دههی گذشته، نظرسنجیهای ملی در ایالات متحده نشاندهندهی کاهش پیوستهی درصد سفیدپوستانی است که آشکارا نگرشهای نژادپرستانه نسبت به رنگینپوستان ابزار میکنند. این روند در برنامههای آموزشی متنوعی که معمولاً بر بها دادن یا حداقل تاب آوردن تفاوتها تمرکز دارند، بازتاب میشود-به دیگر سخن میبایست به جای اختصاص دادن استحقاق تحقیقنیافته فقط به گروه غالب، آن را به همهی افراد جامعه گسترش داد.
با این حال، انجام کاری در رابطه با قدرت و توزیع نابرابر منابع و پاداشها، بسیار دشوارتر است. به همین دلیل است که مباحث مربوط به سلطهی اعطا شده و اشکال قویتر مزیت بدون استحقاق کمتر مورد توجه قرار میگیرند، و وقتی چنین مباحثی مطرح میشوند، اغلب بر تدافع خصمانه، بهخصوص در برابر کسانی که با فقدان امتیازگونهی طبقاتی کشمکش میکنند، دامن میزنند. احتمالاً، این بیمیلی برای کنار آمدن با اشکال جدیتر و ریشهدارتر امتیازگونه، بیش از هر عامل دیگر، دلیلی است برای آن که بسیاری از این برنامههای فرهنگی متنوع، نتایج محدود و کوتاه مدتی داشته باشند.
امتیازگونه در زندگی روزمره چگونه به نظر میرسد
همچنان که پگی مکینتاش در کار تحقیقاتی پیشگامانهی خود نشان داد، امتیازگونه در جزئیات روزمرهی زندگی افراد و تقریباً در هر مناسبت اجتماعی نمایان میشود. نمونههای ذیل از امتیازگونهی نژادی را مدنظر بگیرید. این فهرست به خاطر زیاد و متنوع بودن جزئیات زندگی مردم، فهرستی بلندبالا است. لطفاً در برابر وسوسهی مرور سریع فهرست مقاومت کنید. وقت بگذارید و سعی کنید موقعیتهایی که ممکن است در هر کدام از موارد فهرست رخ دهد را مشخص نمایید. همچنان که فهرست را میخوانید ممکن است با خود فکر کنید چرا باید باور کنم که هر کدام از مطالب فهرست حقیقت دارد، بهخصوص اگر خودتان سفیدپوست، مرد، هتروسکشوال یا سالم باشید. از آنجایی که من همهی این موارد هستم، بگذارید به شما بگویم چرا این فهرست را باور دارم.
برخی از این موارد مبتنی بر دادههای گردآوری شدهی علمی است، همچون آمار مربوط به درآمد افراد یا مطالعات مرتبط با همه چیز از دسترسی به مراقبتهای بهداشتی گرفته تا جانبداری در سیستم عدالت کیفری و تا میزان پولی که مردم برای ماشین پرداخت میکنند. آیتمهای دیگر بر حجم شواهد جمعآوری شده طی سالهای متمادی مبتنی است که مردم از تجربهی زندگی در این جامعه بازگو میکنند. به این فهرست منطقِ درک کردن آنچه به احتمال زیاد در جهانی بدین گونه سازمانیافته اتفاق خواهد افتاد، را بیفزایید. اگرچه این مسئله واجد اثبات علمی نیست، اما بسیاری از چیزهایی که ما درست تلقی میکنیم به لحاظ علمی و به معنای دقیق کلمه قابل اثبات نیستند. بهعنوان مثال، من نمیتوانم به لحاظ علمی اثبات کنم که برده بودن در یک مزرعه تجربهی وحشتناکی است. اما میتوانم شواهد زیادی در پشتیبانی از این ادعا بیاورم- داستانهای بردهها و بردههای پیشین، خاطرات دارندگان برده، عکسهای بردههایی که از شلاق خوردن به شدت وحشت داشتند، داستانهای روزنامهها از زمانهای بردهداری، و مانند آن. من همچنین میتوانم زندگی در چنین شرایطی را تصور کنم. با قرار دادن تمامی این شواهد در کنار هم، میتوان نتیجه گرفت که دورهی بردهداری حتماً دورهی وحشتناکی بوده است، حتی اگر من دقیقاً نتوانم آن را ثابت کنم.
بنابراین آنچه در ادامه میآید صرفاً نظرات شخص من نیست. بلکه با انواع مختلفی از شواهد بسیاری که طی سالها گردآوری شدهاند، پشتیبانی میشوند. اگر میخواهید این شواهد را خودتان به چشم ببینید، به بخش «منابع» در انتهای کتاب مراجعه نمایید.
- احتمال دستگیر شدن سفیدپوستان نسبت به سیاهپوستان کمتر است؛ اگر سفیدپوستی دستگیر شود، صرفنظر از جرم یا شرایط، احتمال محکوم شدن وی کم است، و اگر محکوم شود، احتمال کمی دارد که به زندان برود. بهعنوان مثال، سفیدپوستان 85 درصد از مصرفکنندگان غیرقانونی مواد مخدر را تشکیل میدهند، اما کمتر از نیمی از کسانی که به اتهام مصرف مواد مخدر در زندان به سر میبرند، سفیدپوست هستند.
- اگرچه بسیاری از ورزشکاران حرفهای سوپراستار سیاهپوست هستند، در کل بازیکنان سیاهپوست نسبت به بازیکنان سفیدپوست از استانداردهای بالایی برخوردارند. با این حال بازی کردن در یک تیم حرفهای برای بازیکن «خوب و نه عالی» سفیدپوست آسانتر از بازیکن سیاهپوست مشابه وی است.
- احتمال این که با درخواست وام سفیدپوستان در مقایسه با سیاهپوستان موافقت شود، بیشتر است و همینطور طی فرایند درخواست وام، احتمال این که به سفیدپوستان اطلاعات ضعیف ارائه شود و یا این سردوانده شوند کمتر است.
- سفیدپوستان نسبت به رنگینپوستان پول کمتری بایت خرید اتومبیلهای جدید یا دستدوم پرداخت میکنند، و جداییگزینی مسکونی[19] به سفیدپوستان امکان دسترسی به کالاهای با کیفیت بالاتر از هر نوع با قیمت ارزان را میدهد.
- سفیدپوستان میتوانند انتخاب کنند که خواه از هویت نژادی خود آگاهی یابند و یا آن را نادیده بگیرند و خودشان را بدون وابستگی به نژاد خاصی، صرفاً انسان قلمداد کنند.
- احتمال زیادی وجود دارد که سفیدپوستان محور گفتگوها را به دست گیرند و اجازه داشته باشند هر طور مایلند گفتگو را پیش برند و از طرفی ایدهها و مشارکتشان در گفتگو جدی گرفته شود، از جمله احتمالاً ایدههایی که پیشتر از طرف شخصی رنگینپوست پیشنهاد شده و از سوی سایرین نادیده گرفته یا رد شدهاند.
- سفیدپوستان معمولاً میتواند بپندارند که قهرمانان ملی، مدلهای موفق، و چهرههای دیگری که مورد تحسین عموم واقع میشوند، از نژاد آنها خواهند بود.
- سفیدپوستان میتوانند به طور کلی فرض را بر این بگیرند که وقتی در انظار عمومی ظاهر میشوند، به چالش کشیده نخواهند شد و دربارهی آنچه انجام میدهند بازخواست نمیشوند، یا صرفاً به خاطر نژادشان مورد حملهی گروه نفرت قرار نخواهند گرفت.
- سفیدپوستان میتوانند فرض کنند که وقتی به خرید میروند، با آنها مانند یک مشتری واقعی رفتار میشود و نه مانند دزدان بالقوه یا افرادی که پولی برای خرید ندارند. هنگامی که سفیدپوستان می خواهند چکی را نقد کنند یا از کارت اعتباری استفاده کنند، خیالشان راحت است که برای شناسایی هویت اضافه به دردسر نخواهند افتاد و بنا بر صداقت گذاشته خواهد شد.
- حضور سفیدپوستان در دولت و حلقههای حاکم در شرکتهای بزرگ، دانشگاهها، و دیگر سازمانها به طور نامتناسبی بالا است.
- بیشتر سفیدپوستان درون جوامعی که آنها را از داشتن بهترین فرصتهای شغلی، بهترین مدارس، و بهترین خدمات اجتماعی منزوی نماید، جداگزینی نمیشوند.
- سفیدپوستان دسترسی بیشتری به آموزش و مراقبتهای بهداشتی با کیفیت دارند.
- این احتمال زیاد وجود دارد که به سفیدپوستان فرصتهای زودهنگامی برای نشان دادن تواناییهای خود در کار داده شود، یا بهعنوان نامزد بالقوه برای ارتقای شغلی شناخته شوند، برای انجام کار راهنمایی و هدایت شوند، در صورت شکست در کار فرصت دوبارهای به آنها داده شود، و اجازه داشته باشند به شکست بهعنوان یک تجربهی یادگیری نگاه کنند و نه این که شکست دلالتی بر هویت وجودیشان و ضعف نژادیشان باشد.
- سفیدپوستان نگران این نیستند که نژادشان بهعنوان ابزاری برای پیشبینی شایستگیشان در کار به کار بسته شود یا نگران این نیستند که به خاطر نژادشان، همتیمیهایشان از کار کردن با آنها احساس راحتی خواهند داشت یا نه.
- سفیدپوستان میتوانند قلههای موفقیت را بپیمایند، بیآن که دیگران از موفقیت آنها شگفتزده شوند.
- سفیدپوستان مجبور به کنار آمدن با جریان تمامنشدنی و طاقتفرسای انگشتنما شدن نژادشان نیستند. آنها میتوانند نژادشان را بهعنوان امری مسلم و عادی اتخاذ کنند، تا جایی که حتی میتوانند تجربهی بدون نژاد قلمداد شدن داشته باشند. برخلاف تجربهای که برخی از دانشجویان امریکایی افریقایی تبار من دارند، کسی به سمت من نمیآید و طوری با من رفتار نمیکند که انگار من «بیگانهای» عجیب هستم، یا دربارهی این که من چقدر «باحال» هستم یا چقدر متفاوتم با آبوتاب حرف نمیزند، یا کسی نمیخواهد بداند که من «اهل کجا» هستم، و دستش را دراز نمیکند تا به موهایم دست بزند.
- · سفیدپوستان مجبور نیستند در مشاغلی جا بگیرند که با نژادشان مشخص میشود، در حالی که سیاهپوستان اغلب در مشاغل مرتبط با امور پشتیبانی جا داده میشوند یا آسیاییها در مشاغل فنی به کار گرفته میشوند.
- این گونه نیست که سفیدپوستی با سفیدپوست دیگری اشتباه گرفته شود، انگار همگی شبیه هم باشند. سفیدپوستان بر اساس فردیتشان شناخته میشوند، و اگر به جای که با آنها بهعنوان افرادی با هویتهای مجزا رفتار شود، همگی در یک طبقهبندی (همچون«سفیدپوست») قرار داده شوند، این را توهین به خود تلقی میکنند.
- سفیدپوستان به طور منطقی میتوانند انتظار داشته باشند در صورت سختکوشی و «طبق قوانین پیش رفتن»، به آنچه شایستهی آن هستند خواهد رسید، و اگر به آن نرسند خود را در گلهگزاری و شکایت محق میدانند. این چیزی است که دیگر گروههای نژادی نمیتوانند به واقع انتظار داشته باشند.
در فهرست ذیل که مربوط به امتیازگونهی مردان است، توجه کنید که چگونه برخی از موارد موجود در فهرست نژاد در اینجا تکرار میشوند، اما برخی موارد هم مختص این امتیازگونه هستند.
- در بیشتر حرفهها و مشاغل سطح بالا، مردان نسبت به زنان استانداردهای شغلی کمتری را دارا هستند. برای وکیل مرد «خوب و نه عالی» در مقایسه با وکیل زن با همان شرایط، یافتن شریک کاری آسانتر است.
- مردان برای خرید ماشینهای نو یا دستِ دوم پول کمتری میپردازند.
- اگر مردی در انجام چیزی کمکاری کند یا اشتباهی انجام داده و یا مرتکب جرمی شود، میتواند به طور کلی فرض را بر این بگیرد که این قصور به پای جنسیتش نوشته نمیشود. بچههایی که در مدرسه به طرف معلمها و همکلاسیها شلیک میکنند تقریباً همیشه پسرها هستند، اما این واقعیت که همهی این خشونتها توسط مردان ارتکاب مییابد، بهندرت بهعنوان مسئلهای مهم مطرح میشود.
- مردان معمولاً فرض را بر این میگیرند که قهرمانان ملی، مدلهای موفق، و دیگر چهرههای مطرحی که مورد تحسین همگان هستند، مرد خواهند بود.
- مردان میتوانند به طور کلی فرض کنند وقتی در انظار عمومی ظاهر میشوند، فقط به صرف مرد بودن، مورد آزار یا توهین جنسی قرار نمیگیرند، و اگر قربانی این موارد باشند به خاطر این بازخواست نمیشوند که در محله حادثه چه میکردند.
- حضور مردان در دولت و حلقههای حاکم در شرکتهای بزرگ و دیگر سازمانها به طور نامتناسبی بالا است.
- این احتمال زیاد است که به مردان فرصتهای زودهنگام برای بروز تواناییهایشان در کار داده شود، یا آن که بهعنوان نامزدهای بالقوهی ارتقای شغلی شناخته شوند، راهنمایی شوند و در صورت شکست فرصت دوبارهای به آنها داده شود، و این فرصت را داشته باشند که شکست را بهعنوان تجربهای برای یادگیری قلمداد کنند؛ به جای آن که شکست دلالتی باشد بر آنچه هستند و آنچه نواقص جنسیتی در وجودشان برجای گذاشته است.
- مردان بیشتر از زنان افسار گفتگو را در دست میگیرند و این اجازه را دارند که گفتگو را به هر سو که مایلند بکشانند و ایدهها و مشارکتشان در گفتگو جدی گرفته شود، حتی اگر همان ایدهها را پیشتر زنی مطرح کرده باشد و بقیه آن را رد کرده و یا نادیده گرفته باشند.
- برای مردان مسلم است که جنسیتشان برای تصمیمگیری دربارهی این که آیا مناسب محل کار هستند یا نه، و یا این که آیا همتیمیشان از کار کردن با آنها احساس راحتی خواهد کرد یا نه، به کار گرفته نمیشود.
- مردان به قلههای موفقیت دست مییابند، بی آن که سایرین از دستیابی به این موفقیتها شگفت زده شوند.
- مردان مجبور نیستند با جریان بیپایان و فرسایشی توجه به جنسیتشان دستوپنجه نرم کنند (بهعنوان مثال، تا چه اندازه جذابیت جنسی دارند)
- مردان مجبور نیستند خود را در طیف محدودی از مشاغلی که با جنسیتشان مشخص گردیده، جا دهند، در صورتی که زنان در حوزههایی مانند روابط اجتماعی، منابع انسانی، مددکار اجتماعی، آموزش در مدارس ابتدایی، کتابداری، پرستاری، کارهای دفتری و سمتهای منشیگری جا داده میشوند.
- مردان میتوانند به صورت کاملاً منطقی انتظار داشته باشند در صورتی که سخت کار کنند و «به قوانین احترام بگذارند»، به آنچه سزاوار آن هستند دست خواهند یافت و اگر این گونه نشود به خود حق میدهند که دست به شکایت و اعتراض بزنند.
- استانداردهایی که برای ارزیابی مردان بهعنوان «مرد» به کار گرفته میشود با استانداردهای مورد استفاده برای ارزیابی آنها در نقشهای دیگری همچون مشاغل، سازگاری و انطباق دارد. اما استانداردهایی که زنان را صرفاً بهعنوان «زن» ارزیابی میکنند اغلب با استانداردهایی که آنها را در دیگر نقشهای اجتماعی مورد ارزیابی قرار میدهند، متفاوت است. بهعنوان مثال، یک مرد میتواند همزمان یک «مرد واقعی» و یک وکیل موفق و پرخاشگر باشد، در حالی که اگر زنی وکیل پرخاشگری باشد شاید بهعنوان وکیل موفق باشد اما وقتی مورد قضاوت دیگران قرار گیرد در معیارهای زنانگی نمیگنجد.
در فهرست ذیل که مربوط به گرایش جنسی است، متوجه موارد مشترک با دو فهرست قبلی خواهید شد، اما مواردی هم وجود دارند که خاص این شکل از امتیازگونه هستند.
- هتروسکشوالها آزادند که روابط خصوصیشان را آشکارا ظاهر سازند و بدین گونه زندگی کنند- با اشاره کردن به نام شریک زندگیشان، بازگو کردن تجربههایی که داشتهاند، ظاهر شدن با هم در انظار عمومی، قرار دادن عکس شریک زندگیشان در میز محل کارشان- بیآنکه متهم به «رخ کشیدن» تمایلات جنسی شده یا در خطر تبعیض قرار گیرند.
- هتروسکشوالها میتوانند ازدواج را بهعنوان راهی جهت تعهد برای داشتن رابطهای طولانی مدت انتخاب کنند، چیزی که از لحاظ اجتماعی شناخته شده و مورد حمایت جامعه است و مشروعیت قانونی دارد. این واقعیت حقوق اساسی همچون مزایای سلامت همسر، توانایی به فرزندخواندگی گرفتن کودکان، ارث، ثبت مشترک اظهارنامههای مالیات بر درآمد، و قدرت تصمیمگیری برای همسری که در وضعیت اضطراری پزشکی دچار ناتوانی است، را به هتروسکشوالها اعطا میکند.
- هتروسکشوالها میتوانند مطمئن باشند که خواه در جایی استخدام شوند، ارتقاء شغلی یابند و یا از کار اخراج شوند هیچ ربطی به گرایش جنسیشان، یعنی جنبهای از وجودشان که قابل تغییر نیست، ندارد.
- هتروسکشوالها میتوانند بدون ترس از آزار دیدن یا مورد حملهی فیزیکی قرار گرفتن به خاطر گرایش جنسیشان، در انظار عمومی ظاهر شوند.
- هتروسکشوالها خطر محدود شدن به یک جنبهی واحد از زندگی را به جان نمیخرند، گویی نوع شخصی که هستند در هتروسکشوال بودنشان خلاصه شود. در عوض، میتوان به آنها بهعنوان انسانهایی پیچیده که برحسب اتفاق هتروسکشوال نیز هستند نگریست و با آنها رفتار کرد.
- معمولاً برای هتروسکشوالها مسلم است که قهرمانان ملی، مدلهای موفق، و دیگر چهرهای سرشناسی که مورد تحسین عموم هستند، از هتروسکشوالها خواهند بود.
- بیشتر هتروسکشوالها میتوانند تصور کنند که گرایش جنسیشان برای حکم دادن برای شایستگیشان در محل کار و یا این که آیا همتیمیشان از کار با آنها احساس راحتی میکند یا نه، مورد قضاوت قرار نمیگیرد.
- هتروسکشوالها مجبور نیستند نگران این باشند که برای تضعیف دستاوردها یا قدرتشان، گرایش جنسیشان بهعنوان سلاحی علیهشان به کار گرفته شود.
- هتروسکشوالها میتوانند تلویزیون را روشن کنند یا به سینما بروند، و مطمئن باشند کاراکترها(شخصیتها)، اخبار، و داستانهایی را خواهند دید که بازتابکنندهی واقعیت زندگیشان است.
- هتروسکشوالها میتوانند هر جا که بخواهند زندگی کنند، بیآنکه نگران همسایگانی باشند که گرایش جنسی آنها را ناپسند میشمردند.
- هتروسکشوالها میتوانند در راحتی خیال آگاهی از این که پنداشت دیگران دربارهی گرایش جنسی آنها صحیح است، زندگی کنند.
در فهرست ذیل که به وضعیت ناتوانی و معلولیت ارتباط دارد، متوجه میشوید که برخی از موارد با موارد موجود در دیگر فهرستها مشترکند و برخی هم مختص به این شکل از امتیازگونه هستند.
- افراد غیرمعلول میتوانند انتخاب کنند یا از وضعیت ناتوانی خود آگاه باشند و یا آن را نادیده بگیرند و به خود صرفاً بهعنوان انسان بنگرند.
- انسانهای غیرمعلول در چشم دیگران انسانهایی با تمایلات جنسی هستند که قادرند زندگی جنسی فعال داشته باشند، از جمله توانایی فرزندآوری و پدر و مادر بودن.
- افراد غیرمعلول دسترسی بیشتری به آموزش و مراقبتهای بهداشتی دارند. کمتر پیش میآید که افراد غیرمعلول بر اساس کلیشههایی که تواناییهای آنها را دستکم گیرند تفکیک شوند و یا در کلاسهای «آموزش استثنایی» قرار داده شوند که به آنها اجازهی شکوفایی استعدادهای نهانیشان را ندهد.
- برای افراد غیرمعلول مسلم است که در محل کار و دیگر محیطها جایگاه خود را مییابند، بیآنکه نگران ارزیابی یا قضاوت شدن بر اساس تصورات و کلیشههای پیشفرضی که دربارهی افراد معلول وجود دارد، باشند.
- احتمال این که به افراد غیرمعلول فرصتهای اولیهای برای نشان دادن آنچه در کار میتوانند انجام دهند، این که کاندیدهای بالقوهی ارتقای شغلی شناخته شوند، یا در صورت شکست شانس دوبارهای به آنها داده شود، و یا شکست برایشان حکم تجربهای برای یادگیری داشته باشند و نه حاکی از نواقص فردیشان باشد، زیاد است.
- افراد غیرمعلول مجبور به تحمل موج بیانتها و طاقتفرسای مورد توجه بودن به خاطر وضعیت ناتوانیشان نیستند. آنها میتوانند وضعیت معلولیتشان را چیزی عادی و بدیهی جلوه دهند، تا حدی که انگار اصلاً چنین چیزی وجود ندارد.
- افراد غیرمعلول میتواند درخواست کمک کنند، بدون نگرانی از این که مردم تصور خواهند کرد آنها برای هر چیزی به کمک نیاز دارند.
- افراد غیرمعلول میتوانند به موفقیت دست یابند، بیآنکه مردم به دلیل انتظارات پایینی که از تواناییهای اینگونه افراد برای سهیم بودن در جامعه دارند، شگفتزده شوند.
- افراد غیرمعلول انتظار دارند پول کمتری برای خرید خودرو بپردازند، زیرا انتظار بر این است که این افراد در سلامت کامل ذهن به سر میبرند و کمتر پیش میآید که اجازه فریب خوردن و مورد سوءاستفاده قرار گرفتن به خود دهند.
- برای افراد غیرمعلول مسلم است که اگر سخت تلاش کنند و طبق قواعد کاری پیش بروند، به آن شایستهی آنند دست مییابند، بیآنکه مجبور باشند بر کلیشههای موجود دربارهی وضعیت تواناییشان غلبه کنند. احتمال کمی میرود که آنها در مشاغل پَست و بدون ترقی گمارده شوند، آموزش شغلی ناکافی به آنها داده شود، صرفنظر از تواناییهایی که دارند، کمتر از آنچه ارزش واقعیشان است حقوق دریافت کنند و از کارگرانی که شبیه آنها نیستند جدا شوند.
- افراد غیرمعلول به احتمال بیشتر در گفتگو دست برتر را دارند و اجازهی دارند گفتگو را پیش برند، نظرات و مشارکت اینگونه افراد در گفتگو جدی گرفته میشود، از جمله ایدههایی که پیشتر توسط فردی با معلولیت پیشنهاد شدهاند و سپس رد شده و یا نادیده گرفته شدهاند.
- افراد غیرمعلول تصور میکنند که قهرمانان ملی، مدلهای موفق، و دیگر چهرههای سرشناسی که مایهی تحسین همگان هستند، وضعیت معلولیت خود را در میان خواهند گذاشت.
- افراد غیرمعلول در روز انتخابات میتواند به مراکز اخذ رأی مراجعه کنند، در حالی که میدانند به دستگاههای رأیگیری دسترسی خواهند داشت که میتوانند بهعنوان شهروند در خلوت و بدون کمک گرفتن از سایرین، از حق رأیدهی خود استفاده نمایند.
- افراد غیرمعلول عموماً فرضشان بر این است که وقتی بیرون میروند و در جامعه ظاهر میشوند، کسی به آنها بهعنوان عجیبوغریب یا وصلهی ناجور یا غیرخودی نگاه نخواهد کرد. همچنین برایشان مسلم است که بیشتر ساختمانها و دیگر سازهها بهگونهای طراحی نخواهند شد که دسترسی آنها را محدود کنند. افراد غیرمعلول فرضشان بر این است که وقتی میخواهند از مکانی به مکان دیگر سفر کنند، به اتوبوس، قطار، هواپیما و دیگر وسایل حملونقل دسترسی خواهند داشت.
- افراد غیرمعلول میتوانند بر روی جدی گرفته نشدن حساب کنند، اما نه این که مانند کودکان با آنها رفتار شود.
- کمتر پیش میآید که افراد غیرمعلول در محیطهایی با شرایط خاص(مانند خانههای سالمندان و مدارس استثنایی و برنامههای ورزشی خاص) جداسازی و نگهداری شوند، و از فرصتهای شغلی، مدارس، خدمات اجتماعی، و فعالیتهای روزمرهی زندگی در جامعه محروم شوند.
- افراد غیرمعلول وقتی در تلاشند تا در کار جا بیفتند یا همتیمیشان در کار با آنها احساس راحتی نماید، مجبور نیستند نگران این باشد که وضعیت جسمانی که دارند در کار علیه آن استفاده شود.
همان طور که دادههای بهدستآمده از سرشماری ایالات متحده و دیگر منابع نشان میدهند، یکی از بارزترین پیامدهای امتیازگونه، توزیع نابرابر شغل، ثروت و درآمد و هر آنچه که به همراه دارد، از مسکن مناسب و مدارس خوب گرفته تا مراقبتهای بهداشتی کافی، است. بهعنوان مثال، سفیدپوستان در هر سطحی از تحصیل که باشند، به اندازهی نیمی از رنگینپوستان بیکار یا با درآمد زیر خط فقر هستند. یک خانوادهی سطح متوسط سفیدپوست ثروت خالصی بیش از ۱۴ برابر خانوادهی امریکایی افریقایی تبار دارد، و متوسط درآمد سالانهی سفیدپوستانی که تمام سال و تمام وقت کار میکنند ۴۴ درصد بیشتر از همان امریکاییهای افریقایی تبار است. این عدد 60 برابر بیشتر از درآمد سالانهی لاتینها است. مزایای درآمدی سفیدپوستان در تمام سطوح پیشرفت تحصیلی وجود دارد.
عطف به نابرابری جنسیتی، مردانی که در طول سال و تمام وقت کار میکنند نسبت به زنان مشابه، 50 درصد درآمد بیشتری دارند.
افراد غیرمعلول در مقایسه با افرادی که دارای معلولیت هستند، دو برابر شانس تکمیل دورهی دبیرستان و کالج را دارند، دو برابر شانس بیشتر برای استخدام شدن دارند و در عین حال نصف افراد معلول احتمال دارد که در فقر زندگی بگذرانند.
صرفنظر از این که راجعبه کدام گروه صحبت کنیم، امتیازگونه به ظور کلی این اجازه را به مردم میدهد تا سطح خاصی از پذیرش، شمول، و احترام را در دنیا برای خود قائل شوند تا بتوانند درون منطقهی راحتی نسبتاً وسیعی به فعالیت بپردازند. امتیازگونه شانس داشتن چیزها به شیوهی خود، قدرت تنظیم دستور کار در یک موقعیت اجتماعی و تعیین قوانین و استانداردها و نحوهی اجرای آنها را افزایش میدهد. امتیازگونه به مرجع فرهنگی این اختیار را میدهد که دربارهی دیگران قضاوت کند و همواره به همان قضاوتها تکیه کند. این امر به مردم اجازهی تعریف واقعیت و بازگو کردن تعاریف غالب از واقعیتی که در تجربهی آنها بگنجد، را میدهد. امتیازگونه به معنای توانایی تصمیمگیری دربارهی این است که چه کسی جدی گرفته شود، به چه کسی توجه شود، چه کسی در مقابل چه کسی و برای چه پاسخگوست. و این که امتیازگونه مُحرز پنداری از برتری و اجازهی اجتماعی به فرد اعطا میکند که بدون نگرانی به چالش کشیده شدن، طبق همان پندار رفتار کند.
داشتن امتیازگونه این اجازه را به شما میدهد در مسیر زندگی به حرکت خود ادامه دهید بیآنکه بهعنوان بیگانه، یا مستثنی یا «دیگری» که باید از جمع بیرون گذاشته شود و یا همیشه با شرط و شروطهایی در جمع اجازهی حضور داشته باشد، علامتگذاری شوید. همچنان که پل کیول اشاره میکند،«در ایالات متحده، یک فرد بهعنوان عضوی از دونپایهترین گروهی که از آن میراثی به یادگار برده باشد، محسوب میشود.» این جمله بدان معناست که اگر شما اهل چندین گروهی قومیتی باشید، آن گروهی که شأن و موقعیت شما را تنزل میدهد، همان چیزی است که به احتمال زیاد با آن برچسبگذاری میشوید، مانند جملاتی از قبیل «او نیمه یهودی است» یا «او نیمه ویتنامی است» اما بهندرت پیش میآید که گفته شود «او نیمه سفیدپوست است». در واقع، همان گونه که پیشتر دیدیم، هنوز هم داشتن هرگونه تبارِ سیاهپوست کافی است تا در چشم بسیاری از مردم کاملاً سیاهپوست محسوب شوید. مردم با برچسبهایی علامتگذاری میشوند که اشاره به دونپایهترین گروهی که به آن متعلق هستند، دارد. مانند برچسبهای «دکتر زن» یا «نویسندهی سیاهپوست»، اما هرگز عباراتی مانند «وکیل سفیدپوست» یا «سناتور مرد» نمیشنوید. هر طبقهبندی که موقعیت ما را نسبت به دیگران تنزل دهد میتواند برای برچسب زدن بر روی ما به کار گرفته شود؛ ممتاز بودن یعنی ادامه دادن مسیر زندگی با آسودگی نسبی از برچسب زده نشدن.
هنگامی که اصطلاح امتیازگونه را در این کتاب به کار میبرم، این اصطلاح را از خوش شانس بودن یا توانایی انجام کارهایی که شخصاً برای فرد ارزشمند هستند، اما در فرهنگ جایگاه ارزشمندی ندارند، متمایز میکنم. بهعنوان مثال، داشتن دوستان خوب هم خوششانسی است هم چیز خوبی است، اما شکلی از امتیازگونه نیست، مگر آن که به صورت نظاممند و بر اساس عضویت در طبقات اجتماعی، به عدهای اجازهی داشتن دوست، داده شود و عدهای دیگر چنین حقی نداشته باشند. همچنین چیزی مانند احساس آزادی در ابزار احساسات شکلی از امتیازگونه نیست، حتی اگر بسیاری از مردم آن را چیز خوبی بدانند و چیزی مجاز برای زنان باشد و مردان از آن بر حذر شوند. دلیل این که بیانگری احساسی امتیازگونه نیست آن است که اگرچه بروز احساسات ممکن است برای سلامت و حال خوب داشتن مفید باشد، فرهنگ مردسالاری ارزش کمی برای آن قائل است؛ در مقایسه با آن، خشن به نظر آمدن و همیشه بر احساسات خود کنترل داشتن از جنبههای اصلی مردانگی مردسالاری محسوب میشوند. امتیازگونه از ویژگیهای سیستمهای اجتماعی است، و آنچه که در فرهنگ یک سیستم از ارزش بالایی برخوردار نباشد هرگز نمیتواند صلاحیت بودن بهعنوان نوعی از امتیازگونه را دارا باشد. شخصاً خوشنودم که هر زمان احساس نیاز کنم با خیال آسوده یک دلِ سیر گریه میکنم، تصور موقعیتی که در آن انجام چنین کاری باعث ترفیع شأن و منزلت من شود، دشوار است. اگرچه، تصور موقعیتهایی که در آنها انجام چنین کاری درست نتیجهی عکس بدهد، آسان است.
اگر شما مرد یا هتروسکشوال یا سفیدپوست یا غیرمعلول هستید و هنگام خواندن توصیفات بیان شده از امتیازگونه سرتان را به علامت نفی تکان میدهید و با خود میگویید «این گفتهها در مورد من صدق نمیکند»، شاید به خاطر شیوهی پیچیده و گاه متناقضنمایی است که امتیازگونه در زندگی اجتماعی به کار میبندد.
امتیازگونه بهعنوان متناقضنما(پارادوکس)
یکی از تناقضهای امتیازگونه این است که اگرچه افراد دریافتکنندهی آن هستند، اما اعطای امتیازگونه هیچ ربطی به آن افراد بهعنوان مردم جامعه ندارد. در عوض، افراد جامعه پذیرای امتیازگونه هستند، تنها به این خاطر که دیگران آنها را متعلق به گروهها و طبقات اجتماعی امتیازگونه تلقی میکنند. به دیگر سخن، امتیازگونهی مردبودن(نَر بودن) بیشتر دربارهی مردها است تا دربارهی مردها. من به خاطر آنچه هستم امتیازگونهای ندارم. مرد بودن در این جامعه ممتاز شمرده میشود، و من تنها زمانی که مردم من را متعلق به طبقهی «مردان» تشخیص دهند، امتیازگونهی مرد بودن را دارا خواهم بود. بنابراین بر اساس این که مردم من را در کدام گروه قرار دهند، من یا امتیازگونه دریافت میکنم و یا نمیکنم، بیآنکه مردم حتی چیز دیگری راجعبه من بدانند.
این بدان معنا است که بهعنوان مثال برای دریافت امتیازگونهی ضمیمهشده به جرگهی مردان، مجبور نیستید واقعاً مرد باشید. تمام کاری که باید انجام دهید این است که مردم را متقاعد سازید که شما به طبقهی شایستهای تعلق دارید. بهعنوان مثال، فیلم شکسپیر عاشق[20] در انگستان دورهی الیزابت اتفاق میافتد، جایی که بازی بر روی صحنه یک امتیازگونه برای مردان بود. شخصیت ویولا[21](زنی که شکسپیر عاشق وی میشود) بیش از هر چیز خواهان بازی بر روی صحنه است و در نهایت، نه با تغییر جنسیت و تبدیل شدن به یک مرد، بلکه با معرفی موفقیتآمیز خود بهعنوان یک فرد، به رویای خود تحقق میبخشد. این تمام چیزی است که امتیازگونه میستاند. به روشهای مشابه، همجنسگرایان و لزبینها میتوانند به امتیازگونهی دگرجنسگرایان دست یابند، به شرطی که گرایش جنسیشان را آشکار نکنند. همین طور اشخاصی با معلولیتهای پنهان مانند صرع، بسیاری از بیماریها، و اختلالات یادگیری میتوانند دریافتکننده امتیازگونهی غیرمعلولان باشند، به شرطی که وضعیت معلولیت و ناتوانی خود را فاش نسازند.
همچنین اگر مردم فکر کنند که شما متعلق به گروه خاصی نیستید، دیگر امتیازگونهی خود را از دست می دهید. گرایش جنسی من هتروسکشوال است که به من امتیازگونهی هتروسکشوال را اعطا میکند، اما فقط در صورتی که مردم من را اینگونه بشناسند. اگر قرار بود به همه اعلام کنم که همجنسگرا هستم، فوراً از دسترسی به امتیازگونهی هتروسکشوال محروم میشدم(مگر آن که مردم نخواهند حرفم را باور کنند)، حتی اگر در واقع هنوز یک هتروسکشوال باشم. همچنان که شارلوت بانچ[22] بیان میکند «اگر درکی از چیستی امتیازگونه ندارید، پیشنهاد میکنم به خانه روید و به هر کسی را میشناسید-هماتاقی، خانوادهتان، افرادی که با آنها کار میکنید- اعلام کنید که یک کوئیر(دارای تمایلات جنسی خارج از جنسیت) هستید. تلاش کنید برای یک هفته کوئیر باشید.» بنابراین، وقتی صحبت از امتیازگونه به میان میآید، فرقی نمیکند واقعاً چه کسی باشیم. مهم آن است که دیگران فکر کنند ما چه کسی هستیم، یعنی ما را در کدام جرگهی اجتماعی قرار میدهند.
این پارادوکس امتیازگونه چندین پیامد مهم به دنبال دارد. اول آن که، امتیازگونه بیشتر از آن که در شخصیتهای مردم و این که نسبت به هم چه ادراک و واکنشی دارند ریشه داشته باشد، در جوامع و گروهها ریشه دارد. این بدان معناست که اگر قرار بر انجام کاری برای حل مسئلهی امتیازگونه باشد، این کار چیزی بیش از تغییر دادن اشخاص میطلبد. همچنان که هری براد[23] دربارهی امتیازگونهی مرد بودن مینویسد:
باید این موضوع را روشن نماییم که چیزی بهعنوان دست برداشتن از امتیازگونهی خود برای «خارج» شدن از سیستم وجود ندارد. فرد همیشه درون سیستم است. تنها پرسش این است که آیا فردی که بخشی از سیستم است به شکلی عمل میکند که وضع موجود را به چالش بکشد یا آن را بیشتر تحکیم نماید. امتیازگونه چیزی نیست که بتوانم من آن را بستانم و بنابراین این انتخاب را داشته باشم که آن را نستانم. امتیازگونه چیزی است که جامعه به من میبخشد، و تا زمانی که من رسومی را که امتیازگونه به من میبخشد تغییر ندهم، جامعه همچنان به دادن آن امتیازگونه ادامه میدهد، و من به داشتن آن امتیازگونه ادامه خواهم داد، هرچند که مقاصد والا و تساویخواهانه داشته باشم.
سیستمهای اجتماعی و مردم جامعه که این سیستم را پیادهسازی میکنند، امتیازگونه را از طرق پیچیده ارتقا میبخشند؛ در فصلهای بعد به این موضوع پرداخته میشود. در حال حاضر، برای دسترسی به امتیازگونه نیازی به این نیست که ما خاص باشیم یا حتی احساس خاص بودن کنیم، زیرا امتیازگونه از آنچه که ما هستیم یا کاری که انجام دادهایم نشأت نمیگیرد. بلکه، همان طور که دیدیم، یک آرایش اجتماعی است که بسته به این است که ما برحسب اتفاق توسط مردم جامعه در کدام گروه جای بگیریم و در نتیجهی این طبقهبندی، مردم چگونه با ما رفتار کنند.
تجربهی متناقض ممتاز بودن بدون داشتن حس امتیازی، پیامد دوم این واقعیت است که امتیازگونه بیشتر مقولهای اجتماعی است تا فردی. امتیازگونه در وهلهی اول با اشخاصی سروکار دارد که ما از آنها بهعنوان استانداردهای مقایسه استفاده میکنیم- چیزی که جامعهشناسان آنها را «گروههای مرجع» مینامند. ما از گروههای مرجع برای ایجاد حسی از چگونه خوب یا بد بودن، بالا یا پایین بودن ما در ترتیبکلی چیزها استفاده میکنیم. برای انجام این کار، معمولاً در سلسلهمراتب اجتماعی به پایین نگاه نمیکنیم، بلکه به افرادی که در سطح خودمان یا بالاتر از سطح خودمان هستند مینگریم. بنابراین اگر به کسی که در ایالات متحده در فقر زندگی میکند خاطرنشان کنیم که شرایط زندگیش خیلی بهتر از بسیاری از مردم هند است، باعث احساس بهتری در وی نمیشود، زیرا کسی که در ایالات متحده زندگی میکند مردم هند را بهعنوان گروه مرجع انتخاب نمیکند. در عوض، یک امریکایی خود را با کسانی مقایسه خواهد کرد که از جنبههای کلیدی مشابه خود باشد، و به این مینگرد که آیا زندگیش بهتر یا بدتر از این گروه مرجع است.
از آنجایی که سفیدپوست بودن در این جامعه (ایالات متحده) ارزشمند است، سفیدپوستان میل دارند خودشان را با دیگر سفیدپوستان مقایسه کنند، و نه با رنگینپوستان. به همین ترتیب، مردان تمایل دارند خود را با مردان دیگر مقایسه کنند و نه با زنان. اگرچه، این بدان معنا است که سفیدپوستان وقتی خود را با گروه مرجعشان مقایسه میکنند، تمایل ندارد به خاطر نژادشان ممتاز بودن کنند، زیرا گروه مرجعشان نیز سفیدپوست هستند. به همین ترتیب، مردان در مقایسه با دیگر مردها، میل ندارند به خاطر جنسیتشان ممتاز شمرده شوند، زیرا در اینجا جنسیت آنها را به جایگاهی بالاتر از دیگر مردان نمیبرد. در اینجا یک استثنای جزئی در این مورد مربوط به سلسهمراتبی است که بین مردان هتروسکشوال و همجنسگرا وجود دارد، که باعث میشود مردان هتروسکشوال به احتمال زیاد خود را «مردان واقعی» به حساب آورند و ازاینرو به لحاظ اجتماعی باارزشتر تلقی شوند. اما حتی در اینجا، صرف نَر بودن بهعنوان شکلی از امتیازگونه تجربه نمیشود، زیرا مردان همجنسگرا نیز نر هستند.
در این الگوها یک استثنا میتواند برای کسانی رخ دهد که از لحاظ جنسیت یا نژاد ممتاز هستند، اما به لحاظ طبقهی اجتماعی خود را در رتبهبندی پایین مییابند. این اشخاص برای مصون ماندن از حس و دیده شدن در قعر طبقات اجتماعی، ممکن است از مسیر خود خارج شوند و با تأکید بر جنسیت مفروض یا برتری نژادشان، خود را با زنان یا رنگینپوستان مقایسه کنند. بهعنوان مثال، این مقایسه میتواند به صورت حس اغراقآمیز مردانگی، یا تلاشی آشکار برای قرار دادن زنان یا رنگینپوستان «در جای خود»، از طریق آزار ساندن، خشونت یا رفتاری آشکارا تحقیرآمیز یا پست با زنان یا رنگینپوستان، ظاهر شود.
نتیجهی فرعی ممتاز بودن بدون آگاهی از آن این است که میتوان در طرف دیگر امتیازگونه بود، بیآنکه لزوماً احساسی نسبت به این حالت داشت. بهعنوان مثال، من گاهی میشنوم زن مثلاً میگوید «من هرگز بهعنوان یک زن مورد ظلم واقع نشدهام.» اغلب چنین چیزی گفته میشود تا این ایده را که اساساً چیزی بهعنوان امتیازگونه مرد وجود دارد به چالش بکشد. اما این کار باعث میشود زن در تجربهی ذهنی خود در رابطه با تعلق داشتن به یکی از دو گروه اجتماعی(مرد یا زن) دچار سردرگمی شود. این دو مقولهی اجتماعی (مرد بودن یا زن بودن) یکی نیستند. یک زن به دلایل گوناگون-از جمله امتیازگونهی طبقاتی یا تجربهی خانوادگی غیرمعمول یا صرفاً به خاطر جوان بودن- ممکن است از قرارگیری در معرض بسیاری از پیامدهای زن بودن در جامعهای که مردان را ممتاز میداند، خودداری کند. یا چنین زنی ممکن است توانسته باشد بر پیامدهای زن بودن غلبه کند، تا جایی که دیگر حس نکند این پیامدها مانعی بر سر راهش هستند. یا ممکن است درگیر انکار چنین عواقبی باشد. یا شاید از مورد تبعیض واقع شدن خود بیخبر باشد(احتمالاً بیخبر از این که زن بودن دلیل نادیده گرفتن وی توسط اساتید در کلاس است) یا آنقدر موقعیت مادون خود را چنان ملکهی درون خود کرده و پذیرفته باشد که دیگر آن را به صورت یک مشکل نبیند(احتمالاً فکر میکند که زنان نادیده گرفته میشوند زیرا به حد کافی باهوش نیستند که چیزی بگویند که ارزش شنیدن داشته باشد). صرفنظر از آن که تجربهی چنین زنی مبتنی بر چیست، این فقط تجربهی اوست و لازم نیست در واقعیت اجتماعی بزرگتر که همه(از جمله وی) باید با آن به گونهای کنار بیایند، مطابقت داشته باشد. این حالت مانند زندگی در آبوهوای بارانی و به نوعی مواظبت کردن از خیس شدن خود است. اینجا هنوز بارانی است، و خیس شدن چیزی است که بیشتر مردم مجبورند با آن کنار بیایند.
این تناقض که امتیازگونه لزوماً شما را خوشحال نمیکند
من اغلب میشنوم مردان با گفتن این حرفها که احساس خوشحالی نمیکنند یا به خواستههایشان در زندگی نرسیدهاند، منکر وجود امتیازگونهی مرد بودن هستند. آنها دلیل میآورند که نمیتوان همزمان هم ممتاز و هم بدبخت بود، یا همان طوری که مردی میگفت، «امتیازگونه به معنای داشتن همهی چیزهای خوب است، اگر احساس خوبی نداری، پس حتماً ممتاز نیستی.»
این واکنش متداولی است که به تفاوت بین افراد و دستهبندیهای اجتماعی مربوط میشود. دانستن این که کسی به یک یا بیش از یک طبقهی ممتاز تعلق دارد، «سفیدپوست»، یا «هتروسکشوال» یا «مرد بودن»، یا «غیرمعلول بودن» پرده از این راز برنمیدارد که زندگی واقعاً برای چنین کسانی چگونه است. تعلق داشتن به یک طبقهی ممتاز شانس فرد را به نفع انواع خاصی از مزایا و رفتارهای سلیقهای بهتر میکند، اما این تعلق هیچ چیزی را برای هیچ فرد خاصی تضمین نمیکند. بهعنوان مثال، سفیدپوست متولد شدن، مرد بودن، و برخورداری از طبقهی اجتماعی بالا ترکیبی قدرتمند از مقولههای ممتازی است که یقیناً شخص را در صف دریافت تمام انواع چیزهای باارزش قرار خواهد داد. اما چنین شخصی هنوز میتواند همه چیز را در بازار سهام از دست دهد و مجبور شود در زیر پل روی یک تکه مقوا زندگی کند. با این وجود، حتی اگر امتیاز وابسته به نژاد، جنسیت، و طبقهی اجتماعی برای این شخص خاص جواب ندهد، امتیازگونه هنوز به خودی خود بهعنوان یک واقعیت زندگی اجتماعی وجود خواهد داشت.
دلیل دیگری که چرا امتیازگونه و خوشحالی اغلب با هم جور نیستند این است که امتیازگونه میتواند برای کسانی که آن را دارند هزینهبر باشد. دارا بودن امتیازگونه به معنای سهیم بودن در سیستمی است که به هزینهی دیگران، مزیت و سلطه را به فرد ممتاز اعطا میکند، و این وضعیت میتواند موجب ناراحتی کسانی که از آن بهره میبرند باشد. بهعنوان مثال، امتیازگونهی سفیدپوست هزینهی هنگفتی برای مردم رنگینپوست دربردارد، و در بعضی سطوح مردم سفیدپوست باید با آگاهی از این مسئله کلنجار روند. اینجا جایی که احساس گناه سرچشه میگیرد و سفیدپوستان اغلب برای خودداری از این حس و ندیدن آن به هر دری میزنند.
به همین ترتیب، امتیازگونهی مرد بودن هزینهی خود را دارد، وقتی مردان با مردان دیگر رقابت میکنند و در تلاشند مردانگی خود را ثابت کنند تا در جرگهی «مردان واقعی» به حساب آیند و شایستهی جدا شدن و قرارگیری در جایگاهی بالاتر بودن از زنان باشند. بنابراین جای تعجب نیست که مردان اغلب ناراحت هستند و این حس ناراحتی خود را به واقعیت مرد بودن ربط میدهند.
ظلم: روی دیگر سکهی امتیازگونه
در برابر هر طبقهبندی اجتماعی که از امتیاز طبقاتی برخوردار است، یک یا چندین طبقهی اجتماعی دیگر در رابطه با آن مورد ظلم قرار میگیرند. همچنان که مارلین فرای[24] به توصیف ظلم میپردازد، مفهوم ظلم به نیروهای اجتماعی اشاره دارد که میل به «فشار آوردن» به مردم و مهار کردن [25]آنها دارند، تا دستوبال آنها را بسته و مانع دستیابی مردم به یک زندگی خوب شوند. همان طور که امتیازگونه میل به باز کردن درهای فرصت دارد، ظلم نیز میل به محکم بستن دربهای فرصت دارد.
ظلم نیز مانند امتیازگونه حاصل روابط اجتماعی بین طبقههای امتیازگونه و تحت ظلم است، که باعث میشود افراد تجربههای شخصی متفاوتی از تحت ظلم قرار گرفتن داشته باشند(«من بهعنوان یک زن هرگز تحت ظلم قرار نگرفتهام»). ضمناً این بدان معناست که برای تحت ظلم بودن لازم است به یک طبقهی تحت ظلموستم تعلق داشته باشیم. به عبارت دیگر، مردان نمیتوانند بهعنوان مرد تحت ظلم قرار بگیرند، همان طور که سفیدپوستان نمیتوانند بهعنوان سفیدپوست در طبقهی سفیدپوست مورد ظلم قرار گیرند و یا هتروسکشوالها نمیتوانند در طبقهی خود بهعنوان هتروسکشوال تحت ظلم باشند، زیرا یک گروه فقط در صورتی تحت ظلم واقع میشود که گروه دیگری وجود داشته باشد که قدرت ظلمرسانی بر این گروه را دارا باشد. همچنان که پیشتر دیدیم، مردم در طبقهبندیهای امتیازگونه قطعاً وقتی حس ظالم بودن دارند، احساس بدی نسبت به خود پیدا میکنند. بهعنوان مثال، مردان به خاطر مسئولیتی که در قبال تأمین نیازهای خانواده دارند، بار سنگینی بر دوش خود احساس میکنند. یا آن که مردان در اثر این ضرورت که «مردان واقعی» باید به جز ابراز خشم، از بروز احساسات دیگر خودداری کنند، احساس محدود شدن و حتی آسیب دیدن میکنند. اگرچه دسترسی به امتیازگونه برایشان هزینهای دربردارد که ممکن است احساس ظالم بودن کنند، این چیزی که ظلم نامیده میشود ماهیت آنچه برایشان روی میدهد و چرایی آن را تحریف میکند.
بهعنوان مثال، این واقعیت را نادیده میگیرد که هزینهی امتیازگونه مرد بودن بسیار بیشتر از مزایای آن است، در حالی که هزینهی ظالمانهی زن بودن بیشتر از مزایای متناظر نیست. کاربرد نادرست برچسب «ظلم» همچنین ما را به سمت این استدلال غلط میکشاند که اگر زنان و مردان هر دو به دلیل جنسیتشان تحت ظلم واقع میشوند، در این صورت ظلم یک جنس، باعث ایجاد تعادل در طرف دیگر میشود و نمیتوان از وجود هیچ امتیازگونهای حرف به میان آورد. بنابراین، وقتی سعی داریم بر روی دردی که مردان به خاطر جنسیت (یا سفیدپوستان به خاطر نژادشان و مانند آن) میکشند برچسبی نهیم، چه آن را «ظلم» بنامیم یا صرفاً «درد» بنامیم، تفاوت بزرگی در چگونگی درک ما از جهان اطرافمان و نحوهی عملکرد آن ایجاد میکند.
البته که پیچیدگی سیستمهای امتیازگونه باعث میشود مردان نیز، در صورت رنگینپوست بودن یا همجنسگرا یا معلول بودن و یا تعلق داشتن به یک طبقهی اجتماعی پایینتر، ظلم را تجربه کنند، اما نه صرفاً به خاطر مرد بودن. به همین ترتیب، سفیدپوستان ممکن است به دلایل زیادی تحت ظلم واقع شوند، اما نه به دلیل این که سفیدپوست هستند.
توجه کنید همچنین به دلیل آن که ظلم ناشی از روابط بین طبقات اجتماعی است، امکان تحت ظلم واقع شدن توسط خود جامعه وجود ندارد. زندگی در یک جامعهی خاص میتواند حس شوربختی را در مردم به وجود آورد، اما نمیتوان این حس شوربختی را «ظلم» نامید، مگر آن که از وجودی برخیزد که در قعر جدول یک سیستم امتیازگونه قرار گرفته است. این امر نمیتواند در رابطه با جامعه بهعنوان یک کل واحد اتفاق بیفتد، زیرا جامعه چیزی نیست که بتواند امتیازگونه داشته باشد. تنها مردم جامعه با تعلق داشتن به طبقات ممتاز نسبت به دیگر طبقاتی که از امتیاز طبقاتی برخوردار نیستند، میتوانند اینگونه باشند.
در نهایت این که، تعلق داشتن به یک طبقهی ممتازی که نسبت به دیگر طبقات اجتماعی رفتاری ظالمانه دارد، با بودن بهعنوان فردی ظالم که رفتاری ظالمانه دارد، یکی نیست. بهعنوان مثال، این که مردان بهعنوان یک طبقهی اجتماعی به زنان بهعنوان دیگر طبقهی اجتماعی ظلم میکنند، یک واقعیت اجتماعی است. اگرچه، این واقعیت اجتماعی به ما نمیگوید که یک مرد خاص درباره زنان چگونه فکر یا احساس میکند یا چگونه با آنها رفتار میکند. این میتواند تمایز ظریفی باشد که نیاز به پرداختن دارد، اما اگر بخواهیم ایدهی روشنی دربارهی این که ظلم چیست و چگونه در دفاع از امتیازگونه عمل میکند، داشته باشیم، باید به صورت اساسی به آن بپردازیم.
حال که شاهد سرایت آسیب ناشی از امتیازگونه و ظلم در زندگی مردمان جامعه هستیم، ممکن است احساس درماندگی و حیرت کنیم که «در این باره چه کاری از دستمان برمیآید؟» اگر اکنون یا بعدها چنین احساسی به شما دست داد به فصل نُه سر بزنید که به پاسخ به این پرسش میپردازد.
[1]. این مقاله ترجمه فصل دوم از کتاب آلن جانسون است که با همین نام منتشر شده است. در این مقاله کلمه Privilege به «امتیازگونه» ترجمه شده است.
Johnson, Allan G. Privilege, Power, and Difference. Second edition. New York, NY: McGraw-Hill Education, 2006.
[2]. Marshall Mitchell
[3]. diversity wheel
[4]. Marilyn Loden
[5]. Judy Rosener
[6]. Workforce America
[7]. blanket assumptions
[8]. James Baldwin
[9]. fairer
[10]. Adrian Piper
[11]. Paul Kivel
[12]. Peggy Mcintosh
[13]. epistemic privilege
[14]. entitlement
[15]. unearned entitlement
[16]. unearned advantage
[17]. conferred dominance تفویض شده
[18]. Ellis Cose
[19]. residential segregation
[20]. Shakespeare in Love
[21]. Viola
[22]. Charlotte Bunch
[23]. Harry Brod
[24]. Marilyn Frye
[25]. hold down