«اتنیسیتی» چیست و چه ارتباطی با «زبان» دارد؟

با نظر به جنبه؜های پدیدار؜شناسی و اجتماعی-تاریخی

جاشوا فیشمن[1]

 

به عقیده من نباید مدام درگیر صحت و سقم تعاریف ارائه شده بود؛ البته از همان ابتدا ضروری است تمایزهایی مطلوب در زمینه مورد گفتمان تعریف کرد. اتنیسیتی بُعدی از فرهنگ است که مجموع تعاریف خود و دیگری را شامل می؜شود. به تعبیری در گستره؜ اتنیسیتی، «ما» در تقابل با«دیگران» و «دیگران» نیز در تقابل با «دیگری» قرار دارند. البته این در زندگی روزمره همیشه آگاهانه و قابل رؤیت نیست (در وهله اول این‌ها خصوصیات ناسیونالیسم اتنیکی اند، و در ادامه نیز مرتبط با جنبه؜ی اجتماعی-تاریخی اتنیک و جنبه؜ی دیگری هستند که باید حتماً بررسی شود)؛ با این وجود نمی؜توان گفت بدون هیچگونه آگاهی؜ای انجام می؜شوند و البته در برخی بررسی؜های تقابلی کاملاً امری آگاهانه محسوب می؜شوند.

تعریف اتنیسیتی با استفاده از واحدهای اندازه و مقیاس چندان کارآمد نیست. یک مشخصه؜ می؜تواند ویژگی کلی واحدهای کوچک مقیاس به عنوان مثال در سطح گروه، طایفه یا دهکده باشد؛ یا بالعکس بر مقیاس؜های بزرگتر به عنوان مثال مناطقی از کشور، کل کشور یا حتی چندین کشور همسایه نیز اعمال شود؛ این بدین معنی است که روابط اتنیکی و سیاسی لزوماً یکی نیستند. دیگر اینکه در هر اتنیک تمایل به کامل بودن، خودبسندگی و استقلال فرهنگی دیده می؜شود؛ یعنی در این راه هم قدم برداشته می‌شود، هم از دید اجتماع کامل تلقی می؜شود، و هم اینکه در طی چندین نسل باقی مانده است و تاریخچه دیرینه؜ای دارد.

گروه؜های شامل: افراد در حرفه‌ای خاص (مثلاً خیاطان)، افراد با جنسیت یکسان (مثلاً زنان)، افراد در رده سنی خاص (مثلاً نوجوانان)، و یا افراد هم مرتبه اجتماعی (مثلاً قشر کارگر)، گروه؜های اتنیکی کاملی محسوب نمی؜شوند؛ آن هم به این دلیل که اینها تنها بخش کوچکی از فرهنگ را شکل می؜دهند. البته لازم به ذکر است این گروه؜ها در شرایط خاص دارای ویژگی؜ها و مفاهیم اتنیکی مخصوص به خود نیز هستند؛ و برخی ازآنها نیز با اعمال تمایزهای کاربردی می؜توانند تبدیل به اتنیکی کامل و مستقل از دیگر گروه؜ها شوند.

با این همه، مسئله اتنیسیتی در حیطه پدیدارشناسی قرار دارد؛ یعنی در بررسی ها باید ویژگی؜های خاص هر اتنیک را مد نظر قرار داد. در حقیقت اتنیسیتی مبنای کلی ساختارهای اجتماعی-فرهنگی بشر است؛ زیرا می؜توان آن را تشخیص داد، تفسیر کرد و به واقع در زندگی روزمره مشاهده کرد. اتنیسیتی به صورت یک کل واحد در نظر گرفته می؜شود، در رفتار تجلی می؜یابد و با در نظر گرفتن احساسات ارزش؜گذاری می‌شود. همچنین است که دربردارنده؜ی علت/معلول؜ها و رفتار/پی؜آمدهای داخلی و خارجی است. مطالعه اتنیسیتی به ساختاری نظام؜مند در علوم طبیعی منجر نمی؜شود، بلکه ساختاری فرهنگی و ذهنی تشکیل می؜دهد که جایگاهش ذهن و قلب است و بشر را در انجام امور روزمره هدایت می؜کند. می؜توان گفت موضوعی به گستره؜؜ی کیهان؜ است؛ و درک بشر از زندگی، تاریخ، جهان و کائنات را به کلی تغییر می؜دهد.

اتنیسیتی و فرهنگ یکی نیستند؛ بلکه فرهنگ، بُعد کلی؜تری از اتنیسیتی است. فصل مشترک این دو تابع مدرن؜سازی؜های جامعه است. در ابتدای تشکیل یک جامعه، اتنیسیتی اشتراکات بیشتری با فرهنگ کل دارد؛ و دربردارنده؜ی روش هایی اتنیکی برای لباس پوشیدن، خانه؜سازی، شخم زدن، طبابت، عبادت، جنگ، تجارت، هنر، ورزش و تحصیل است. و با اینکه این امور آگاهانه صورت نمی؜پذیرند، اما به سرعت فراگیر می؜شوند. در جوامع پیشرفته؜تر، اتنیسیتی تحت تأثیرات بین؜المللی (که ریشه اتنیکی آنها مشخص نیست و یا از آن چشم؜پوشی می؜شود، و به گستره؜ای فراتر از مرزهای ملی راه پیدا کرده است) قرار می؜گیرد و در حد رفتارهایی اجتماعی باقی می؜ماند. بر همین مبنا می؜توان گفت امری آگاهانه است و در سازوکار تجهیز مرزهای فرهنگی کارآمد است.

دیگر اینکه مسئله اتنیسیتی ارتباطی با اختلافات درون گروهی ندارد. البته بسیاری از این اختلافات ریشه در مسائل اتنیکی دارند، اما دلایل دیگری نیز موجب اختلاف می؜شود؛ از جمله مسائل مذهبی، اقتصادی، شغلی، مسکونی، سیاسی، عقیدتی و غیره. در حقیقت اختلافات اتنیکی و پی؜آمدهای فجیع ناشی از آن؜ همه را به سوگ می؜نشاند و هیچ فرهنگی با اتنیک؜های مختلف از شر چنین ظلم؜هایی در امان نبوده است. ظلم اتنیسیتی؜های مختلف قابل درجه؜بندی نیست و بنابراین نمی؜شود آن را از دیگر ابعاد هر گروه متمایز ساخت. حقیقت ناگفته دیگری نیز وجود دارد مبنی بر اینکه اتنیسیتی در نظریه اجتماعی غرب، حتی از مصداق بارز معصیت نیز گناه بیشتری دارد.

در پایان باید گفت بحث اتنیسیتی هیچ سنخیتی با منزلت اقلیت ؜ها ندارد. تمایل پیروان پان غربی به یکسان دانستن این دو از جهتی در نتیجه؜ی بی فایده بودن اقلیت؜های اتنیکی، چه بومی و چه مهاجر، و از جهت دیگر می؜توان گفت در نتیجه؜ی بقایای برابرپنداری موهِن قبلی مابین اتنیسیتی و فقدان «تمدن مسیحیت» است. اگر این کارکرد جدی گرفته شود، این ذهنیت نیز پیش می؜آید که «تمامی آن اقلیت؜ها»، هیچگونه نژاد «اولیه؜ای» ندارند که از آن شروع شده باشند و در جوامع پیشرفته تحت سلطه دیگران هم دارای هیچ ویژگی خاصی چه به صورت فیزیکی و چه در پدیدارشناختی نبوده؜اند. همچنین این کارکرد، پدیدارها را با بافت مورد مطالعه اشتباه می؜گیرد. بدون شک موضوعاتی مانند «گروه های اتنیکی» و همسانی این گروه؜ها با اتنیسیتی نیز موجود است؛ اما مربوط به اقلیت؜ها و اکثریت؜ها، چه پایین؜مرتبه و چه بلندمرتبه می شود. «طبقه بندی اتنیکی» در شرایطی خاص صورت می؜گیرد و نباید آن را با مسئله اتنیسیتی در معنای عام آن اشتباه گرفت.

اتنیسیتی و زبان به طرق شاخصی، اجرایی و یا نشانه؜ای به هم مرتبط اند. برای ما هیچ راه فراری از اولین سیستم نشانه؜ای وجود ندارد؛ مخصوصاً نه تا وقتی که سرگرم پدیدارشناسی تعریف؜ها، حفظ همه مرزها و درگیر راه و روش و دانش اتنیکی؜ باشیم. با این وجود زبان یکی از بی؜شمار سیستم؜های تفکیکی با حداقل آگاهی است. در پایان باید گفت زبان هم آگاهانه صورت می؜پذیرد و هم می؜تواند نخستین علت، شعار، نگرانی و خط دفاعی هم باشد. پیوند ناگسستنی بین زبان و مذهب (آیا مذهب بدون زبان امکان؜پذیر است؟) هم می؜تواند «زبان» را به امری مقدس بدل کند، و هم می؜تواند از حرمت آن حتی در فرهنگ سکولار بکاهد. با حمایت؜های ناسیونالیست سکولار، زبان بخشی از مذهب سکولار در نظر گرفته شده است که جامعه را پیوند می؜دهد و آن را برای مقابله با هر چالشی بسیج می؜کند.

چنانچه تنها از جنبه؜های تجربی به نکات گفته شده برسیم اصل قضیه را فراموش خواهیم کرد. در واقع قضیه بر سر این نیست که مرزهای اتنیکی و پیوند آنها با زبان حقیقی است یا خیر، واقعی است یا ساختگی، معتبر است یا اغراق شده، در خدمت دیگر حیطه؜ها هم هست یا خیر، نژادپرستانه است یا عینی و دقیق، تفکیک کننده است یا متحد کننده. بلکه اصل این است که اتنیسیتی بُعدی اجتناب ناپذیر از مجموع تعاریف و عملکردها و گاهی نیز دربردارنده؜ی معنا، احساس و تأثیری وصف ناشدنی است. مسئله اتنیک با وفاداری و تقدس در هم آمیخته است و نباید اهمیت آن را نادیده گرفت و به چیز دیگری تعبیر کرد. همچنین است که جنبه؜های مختلف این موضوع در حال دگرگونی بوده ولی تجربه؜گرایان آکادمیک نقطه نظرات خود را دارند و (چه ارزش؜های آن را بدانند و چه ندانند) توجهی کافی به؜؜ مطالعه این مبحث ندارند. دیگر اینکه نوع بشر اتنیسیتی را در دوره ای حتماً تجربه کرده؜ اند و برخی نیز همیشه با آن روبه؜رو بوده اند. برماست چرایی این مسئله و پیوند آن با زبان را دریابیم.

در این بخش با تکیه بر چهار مقاله، به بررسی تمایز مابین اتنیسیتی و تبعیض نژادی پرداخته شد؛ و با ارائه؜ی مطالعه؜ای موردی نشان داده شد که پیوندی که آن را علت اساسی می؜دانیم، رگه؜هایی ضعیف، انسانی و ناقض در مطالعات فرهنگی-اجتماعی نخبگان دارد. هنگامی که آن؜ها موفق به پایه؜گذاری مجدد زبانشناسی قومی خود شدند، تغییرات این پیوند نیز دشوارتر و پیچیده؜تر شد.

 

  1. زبان، اتنیسیتی و تبعیض نژادی[2]

«در ایرلندی، ذهن هم به صوتِ خوشِ کلام که از نظر اجدادمان بسیار مسرت؜بخش است، واکنش نشان می؜دهد و هم همین ذهن وسیله؜ای است برای بیان امیال و آرزوها، موفقیت؜ها و شکست؜ها، اصالت، و حتی به نوعی التیام؜بخش در بیان ضعف بشر در کل تاریخ به کار می؜رود» (برنان،1969:71).

 

زبان و اتنیسیتی :پیرامون متغیرهایی که در نظریه اجتماعی و تاریخ اجتماعی از قلم افتاده‌اند

بسیاری از بحث؜های پیش؜ آمده تاکنون بر سر تعریف واژه «اتنیسیتی» است. با اینکه من علاقه وافری به تعریف و تعیین حد و مرز آن دارم، لیکن بیشتر مشتاق جرو؜بحث؜های پیش آمده ام؛ به عنوان مثال روشن است حیطه؜های علوم اجتماعی فاقد سنتی فکری در ارتباط با این بحث هستند. متفکران و نظریه؜ پردازان حوزه علوم اجتماعی هیچگاه با مد نظر قرار دادن اتنیسیتی (البته صحیح تر است بگوییم زبان و اتنیسیتی) جامعه؜شناسی؜ای مختص اتنیسیتی یا مباحث مربوط به آن ایجاد و یا بازپروری نکرده اند. حتی حداقل؜کاری که می؜توانست انجام شود به عنوان مثال تصویری از پیوند همزمان بین زندگی اجتماعی و تفکر اجتماعی در بخش؜های مهم دنیا نیز ارائه نشد. بنابراین امروزه در اواخر قرن بیستم که تنها خدا می؜داند تا پایان این اثر تراژدی-کمدی بر سیاره ما چه مقدار زمان باقیست، هنوز درگیر مسئله اتنیک هستیم؛ انگار که تازه به وجود آمده و تفکر سه؜ هزار ساله پان مدیترانه؜ای و اروپایی و بررسی؜های مرتبط (برای تحت پوشش قرار دادن آن بخش از بشریت که اکثرمان با آن آشنایی داریم) به فراموشی سپرده شده است. پر واضح است که این رویکرد ما به دیگر اشکال و فرایندهای اجتماعی مانند خانواده، شهرنشینی، مذهب ، تکنولوژی و این قبیل مسائل نیست. البته از سنت؜های فکری پشت این؜ها نیز بسیار می؜توان سود برد. من چنین نتیجه گرفتم که درگیری؜ها و بی؜مایگی؜های فکری و همچنین بی؜توجهی؜؜های عمدی؜مان در رابطه با مسئله اتنیسیتی، خود مسائلی قابل بحث در حیطه اتنیک اند و هم می؜توان گفت این؜ها پدیده؜هایی هستند که با آشکار شدن ابعاد مختلف؜شان به جنبه؜های مختلفی از علم دست خواهیم یافت.

با این حال این موضوع از حوزه مطالعاتی این بخش خارج است. من نیز در خود چنین توانایی؜ای نمی؜بینم که بتوانم تمامی اطلاعات مورد نیاز (در حوزه جامعه؜شناسی زبان و اتنیسیتی، و جامعه؜شناسی دانش مربوطه) را تقدیم حضورتان کنم. آخرین نکته اینکه بهتر است هم بازپروری و هم تحلیل تاریخچه اجتماعی و نظریات اجتماعی را از زمان عبری کلاسیک و زمان یونان باستان تا قرن بیستم و «ظهور مجدد اتنیسیتی» در دهه گذشته در غرب مد نظر قرار دهیم. در این پروسه همچنین باید به امپراطوری روم، در غرب و در شرق، بپردازیم: اولین کلیسا و آباء کلیسا، اسلام در یورو-مدیترانه، زندگی و تفکر قرون وسطایی و رنسانسی در سراسر اروپا، اصلاحات و ضد اصلاحات، انقلاب؜های تجاری و صنعتی که تغییر/دوام اجتماعی و محرک تفکر و نظریات اجتماعی محسوب می؜شوند، و همچنین ظهور مکاتب فکری و جنبش؜های اجتماعی مدرن. در مورد آخر یعنی مکاتب و جنبش؜های مدرن، باید اختلافات سرمایه داری-مارکسیستی و تفاوت؜های مارکسیست-هردری-وِبِری را در تفکرات جامعه؜شناسی و مردم؜شناسی و نیز در فعالیت؜های سیاسی و اقتصادی، در قرن بدشگون نوزدهم و در قرن فجیع بیستم بررسی کنیم. در ادامه تنها به چند موضوع محدود که دربردانده؜ی سرنخ؜هایی از زبان و اتنیسیتی در این دیدگاه؜هاست اشاره می؜شود.

 

اتنیسیتی چیست؟

از آنجا که یکی از اهداف من (البته جا برای تحقیق بیشتر همیشه وجود دارد) واگویه؜ی نظریات متفکران علوم اجتماعی در باب اتنیسیتی از جمله نحوه تعریف این واژه است، لذا اشتیاقم به این موضوع در سطحی کلی؜تر ارضاء خواهد شد؛ چرا که باید امکان دسترسی به همه اشکال و تعاریف اتنیک وجود داشته باشد (برای مطالعه بیشتر به ایساجیو 1974 رجوع کنید). مباحث مورد علاقه من مفهوم و نمایش «دوام فرهنگی در طول نسل؜ها» است؛ یعنی بایستی هم مفهوم و هم پیوندها به افراد همان گروه (مردم) انتقال داده شود. این؜ها گروه؜هایی هستند که نه تنها تاریخچه پرباری دارند، بلکه مهمتر اینکه اصل و نسب مشترک و بنابراین موهبت؜ها، مسئولیتها، حق و حقوق و تعهدات مشترکی نیز دارند. می؜توان گفت مباحث مورد علاقه من همسو با تمام جوامع و فرهنگ؜ها نیست؛ البته به میزان تسلط اتنیسیتی بر همه یا بخشی از درک و فهم اجتماعی نیز بستگی دارد (این نسبت مستقیمی با پیشرفت جوامع دارد). به ویژه می؜توان از مواردی نام برد که به نوعی با این سؤالات در ارتباط اند: ما که هستیم؟ از کجا آمده؜ایم؟ مشخصه خاصی داریم؟ به نظر من (و لوپاژ[3] و تابورت کلر[4]، 1982)، چنانچه این سؤالات را از فردی واحد در زمان؜های متفاوت بپرسیم حتماً پاسخ‌های متفاوتی می؜شنویم (پاسخ؜ها با توجه به پاسخ؜دهنده؜های بیشتر، متفاوت؜تر هم می؜شوند). در اینجا سعی شده است پیوندهای مربوط به زبان به عنوان بُعد اعتباری مسئله اتنیک در نظر گرفته شود.

 

بن؜مایه؜ی «ماهیت» اولیه

به عقیده؜ی اسرائیل باستان و یونان باستان، جهان متشکل از چندین اتنیک با مشخصات و «ماهیت؜های» بیولوژیکی متفاوتی است؛ و بنابراین تاریخچه؜های متفاوتی نیز در جهان وجود دارد. این عقیده که شامل پشت پرده؜؜ای نیز با موضوع بقای جسم پس از مرگ است، در اندیشه؜های ناسیونالیست؜ها و هردری؜های مدرن نیز دیده شده است و هنوز که هنوزه در برخی مناطق پان مدیترانه؜ای، اروپا، آفریقا، آسیا و آمریکا وجود دارد. در واقع این «ماهیت» خارج از قوه؜ی درک انسان و مختص مافوق بشر است. زبان نیز طبیعتاً بخش مهمی همانند خون، استخوان و اشک است. بنابراین این تفکر که الوهیت(ها) به زبان مخصوص هر اتنیک سخن می؜گویند و لاغیر، بسیار شایع است (هرچندکه همگان آن را صحیح نمی؜دانند و با بسیاری از مکتب؜ها در تضاد است). لازم به ذکر است این موضوع از مباحث حوزه؜ای از کیهان؜شناسی است که در آن مجموعه؜ زبان و اتنیک به عنوان عناصر اصلی سازنده کل جوامع بشری قلمداد می‌شود. البته در تفکرات به؜روزتر، ریشه ابرانسانی و ذات بیولوژیکی آن نیز زیر سؤال می؜رود. با این وجود به عقیده؜ی بسیاری از نظریه پردازان و فیلسوفان، اتنیسیتی و پیدایش اتنیک جدید (به عبارتی اتنیکی رسمی و دارای پیوندهای اتنیسیتی و زبانی) از جنبه؜های طبیعی و ضروری زندگی اجتماعی بشر است (در رابطه با بحثی که در چند سطر اخیر مطرح شد می؜توانید آخرین نظریات شوروری را در کتاب براملی 1974 مطالعه کنید). اندیشه؜های اروپای شرقی و مدیترانه شرقی در همین راستا نیز خالی از لطف نیست (یاکوبسن[5]1945). در واقع دقیقاً در ترکیب نظریات یورو-مدیترانه است که درمی؜یابیم صحت زبانی طبیعی؜ترین و ضروری؜ترین بخش در باب تداوم پنهانی و غیرقابل؜اجتناب مجموعه؜ی فرهنگی/فیزیکی است.

بن؜مایه؜ی «تغییر ماهیت»

عقیده؜ای تقریباً متفاوت و گاهی همسو با نظریه ذکر شده در بالا این است که سطح اتنیک؜ها را می؜توان بالاتر برد و به سطح توسعه؜یافته و جدیدتری دست پیدا کرد. بالاترین سطح، اتنیک؜زدایی است؛ بدین معنی که در نهایت هیچگونه اتنیکی در کار نیست. مشاجره میان کسانی که اتنیسیتی را پدیده ای کاملاً ثابت و خدادادی می؜دانند و کسانی که از طرف دیگر آن را همیشه قابل تغییر می دانند، از افلاطون و ارسطو آغاز شد. اولین گروه پیشنهاد تشکیل چندین جامعه اتنیک؜زدایی؜شده دادند. به عقیده آن؜ها این کار به شیوه مدیریت حکومتی؜ای که صحیح، قابل اصلاح، نوع؜دوستانه و بی؜طرفانه است منجر می‌شود. چنانچه زن؜ها به تمام مردها و مردها به تمام زن؜ها متعلق باشند، در اینصورت رابطه؜ی زن و شوهری نیز وجود ندارد. به همین ترتیب فرزندان نیز فاقد پدر و مادر اند؛ زیرا تمام مردها، پدر و تمام زن؜ها مادر آن فرزند هستند. بنابراین آن بچه، فرزند همه زن؜ها و مردها است و بالعکس همه زن‌ها و مردها نیز مادر و پدر آن فرزند هستند. تنها یک چنین گروهی -که اعضای آن هیچ تفاوتی در ادامه تداوم بیولوژیکی بینانسلی با یکدیگر ندارند- به نفع جامعه است؛ چراکه شامل هیچ مشخصه خاص و یا خانواده؜ای نیست و نیازهای کلی اجتماع را بدون تعصب، جانبداری، طمع و تضاد منافع در نظر می؜گیرد؛ افلاطون همه این؜ها را لازمه؜ی اتنیسیتی می؜داند. ارسطو این دیدگاه را به شدت مورد اعتراض قرار داد. به عقیده او علی؜رغم تمام ایرادات اتنیسیتی، کسانی که مورد عشق و علاقه «افراد» خاصی قرار نمی؜گیرند، بعدها نیز نمی؜توانند به دیگران عشق بورزند و از نعمت وجود افراد در زندگی خود استفاده کنند. هر بچه باید یک پدر و مادر داشته باشد و هر پدر و مادر هم باید تنها یک بچه داشته باشند. بنا بر نظر ارسطو چالش؜ اتنیسیتی در تقویت عشقهای خانوادگی و گسترش پیوندهای طبیعی به «نوع» خود است. از این رو این پیوندها شامل افراد نزدیکتر به فرد است.

 

این ماهیت به طور ثابتی تشکیل شده است. بسط و تغییر ماهیت زبان و اتنیسیتی به سطحی بالاتر و جامع؜؜تر به کرات در تفکرات اولیه مسیحی مانند سنت آگوستین، تفکرات رومی، اندیشه قرون وسطایی (شامل بسیاری از فلسفه؜های اخلاقی) و نیز در تمرکز اقتصادی کاپیتالیستی دیده می شود. لازم به ذکر است در سطحی بالاتر، اتنیک؜زدایی و جدال لفظی به عقیده؜ی برخی از نظریه؜پردازان اجتماعی مدرن مسیحی، مارکسیست ها و کاپیتالیست؜های کلاسیک، اهداف عالی؜؜ای هستند که نیاز به هزاران سال زمان دارند؛ و از طرف دیگر به نظر وبر [6]و تمام «سنت؜های برجسته» نظریه؜های اجتماعی مدرن از سنت سیمون گرفته تا پارسونز، به عنوان پیش؜آمدهایی بدیهی و البته تأسف؜آور در جوامع صنعتی مدرن تلقی می ؜شوند.

 

اتنیسیتی درهم؜گسیخته، غیرعقلانی و مبتنی بر بافت

همه پژوهشگران باستان و قرون وسطی در مورد جنبه؜ منفی و پنهان مسئله اتنیسیتی اظهار نظر می؜کنند؛ اما خود نیز می؜دانند که این تنها یک روی سکه است و البته شامل جنبه؜هایی هم مثبت و هم منفی است. همانطور که گفتیم نظریه؜ی مخالف اولین بار توسط افلاطون ارائه شد. و در ادامه لورد آکتون[7]، جان استوارت میل [8]و مدافعان استقرار دموکراسی سرمایه؜داری غربی به آن رسمیت بخشیدند. آن؜ها اتنیک؜هایی که به تشکیل حکومت می؜انجامند را برهم؜زننده؜ی تمدن، اشتیاقی اولیه، کابوس و اهرمنی وحشتناک می؜دانند که هنوز هم در کمین مناطق پیشرفت؜نکرده؜ی اروپاست اما به لطف الهی در بریتانیای کبیر، فرانسه، اسپانیا، هلند و نیز در اولین ذی؜نفعان تحکیم سیاسی و رشد اقتصادی-فن؜آورانه مهار شده است.

 

این دیدگاه همزمان با نظریه؜ای تکاملی؜ بود که در آن زبان و اتنیسیتی؜های «قانونی» برشمرده می؜شدند. بدین معنی که پیوند بین آنها و رواجشان در غرب، نتیجه؜ی ثبات اقتصادی و سیاسی است. یعنی آنها محصول قانونی قرن؜های متمادی ثبات در حکومت؜داری، تجارت، سپاه و مذهب هستند. همچنین این عقیده که دولت کارآمد و باثبات خود ملیت قانونی؜اش را تأسیس می؜کند، برای مدت؜ها دیدگاه غالب در غرب بود. با این حال عکس این عقیده یعنی اینکه ملیت بتواند تشکیل حکومت کند، رد شد. در واقع دیدگاهی غیر طبیعی، ناعادلانه، غیرمنطقی و مختل صلح و تمدن تلقی می؜شد. زمانی اندیشه؜های اتنیسیتی بریتانی یا رومانیایی با مقایسه؜ با جامعه؜ی «صحیح» رد می؜شد ولی امروزه این؜ها در اندیشه؜های اتنیسیتی کبکی دیده می؜شوند. در حقیقت تصور بر این بود که گرایشات شیطانی و غریزی زبان و اتنیسیتی؜های «غیرقانونی» برای تشکیل حکومت؜های اغتشاش؜گر، اصلی؜ترین مخشصه منفی اقلیت؜هاست؛ و البته برخی هنوز هم بر این باورند. از این رو مدت؜هاست اتنیسیتی با مشکلات سیاسی، اقلیت؜های بدون قانون و جمعیت؜های «گرفتار» کوچک خارجی، به اشتباه گرفته می؜شود.

 

با این وجود می؜توان گفت مارکسیسم کلاسیک تفاوت چندانی از این نظر با تمرکز اقتصادی کاپیتالیستی نداشت. به عقیده؜ی میل، رفتار زبان و اتنیسیتی، مخصوصاً در فاز ملیت به حکومت، چنان «غیر منطقی» و ناپسند بود که باید به هر قیمتی جلوشان گرفته می؜شد؛ و به جد اهرمنی بود که تنها از سر لج و لجبازی با نظم سیاسی تشکیل شده بود. (به عنوان مثال برای رها شدن از برچسب «ملیتی؜ تاریخی که زمانی شکست خورده است». این مثال در دسته؜ای مابین تقسیم؜بندی؜های میل و آکتون جای دارد. تقسیم؜بندی آن؜ها به دو دسته خوب؜ها و بدها است. خوب؜ها دارای تمدن هستند و بدها تمدن و گذشته؜ای ندارند). در ابتدا مارکس[9] و انگلس[10] به دلیل تأثیر سوء ناشی از رفتارهای زبانی و اتنیکی فاز ملیت به حکومت بر مشاجرات گروهی و اتحاد کارگران، مخالف آن؜ها بودند (در نهایت هم استثنائاتی کینه توزانه و فرصت طلبانه برای آن؜ها قائل شدند. البته هنگامی که میل رفتارهای زبانی و اتنیکی را صرفاً موضوعی ناپسند می؜داند، مارکس و پیروان او آن؜ها را نه تنها موضوعی ناپسند بلکه توهم و دروغی ناپسند نیز می؜دانند که در واقع ثمره اقتصاد است. همچنین به عقیده مارکس و پیروان او رفتارهای زبانی و اتنیکی توهمات پوچی هستند که توسط کاپیتالیست؜های حکمران برای تضعیف واز بین بردن طبقه کارگر در کل دنیا، تشکیل شده اند.

 

احتیاجی به گفتن نیست که در عصر حاضر هم میل و هم مارکس پیروان خود را دارند. این افراد تمام اعمال و رفتار زننده مانند نسل؜کشی را هم به زبان و اتنیک نسبت می دهند. به؜ علاوه این دیدگاه عینی هنوز هم در میان دانشمندان اجتماعی که منکر هرگونه اعتبار ذهنی یا کاربرد اتنیسیتی هستند و نیز میان افرادی که به چشم ثمره؜ ساختگی دست نخبگان به منظور جلب حمایت گسترده برای اهداف سیاسی و اقتصادی به آن می؜نگرند، وجود دارد (گلنر،1964). آن؜ها موافق عقیده‌ی مخالف انگلس در یک قرن قبل هستند (1866):

 

«هیچ کشوری در اروپا یافت نمی؜شود که در یک حکومت واحد ملیت؜های مختلفی نداشته باشد. سلتی هایلندی و ولزی ملیت؜هایی متفاوت از ملیت انگلیسی هستند؛ با این وجود هیچگاه اهمیتی در مقام یک ملیت حتی بیش از سکنه سلتیک بریتانی در فرانسه به؜ آن؜ها داده نشده است. … اهمیت اروپا و پویایی مردم از دید اصول ملیت؜ها هیچ چیز نیست. اهمیت رومانی؜ (لاتین) ولاشی که هیچ تاریخچه؜ و حتی انرژی مورد نیاز برای اینکار را نیز نداشته، برابر است با ایتالیایی که تاریخی دو هزار ساله و پویایی ملی تأثیرنپذیرفته؜ای داشته است. ولزی ها و مانکسمن؜ها، در صورت تمایل حقوقی برابر در تشکیل سیاست؜های مستقل دارند، البته همین در مقایسه با ملیت انگلیسی بسیار مضحک و ناچیز است! اصل ماجرا نیز در همین چیزهای مضحک است. در واقع این امکان وجود دارد که اصول ملیت؜ها تنها در اروپای شرقی تشکیل شود؛ اروپای شرقی به کرات مورد امواج حمله آسیایی؜ها قرار گرفته و شاهد ویرانی؜هایی بوده که امروزه قوم؜نگاران نیز به سختی می؜توانند از یکدیگر تفکیک؜شان کنند. همچنین باید گفت در آنجا ترک؜ها، مجارستانی؜های اهل فنلاند، رومانی؜ها، یهودی؜ها و حدود دوازده قبیله اسلاونی در سردرگمی بی؜پایانی با یکدیگر زندگی می کردند».

 

اساساً تا به امروز غربی؜ها معتقد بودند اتنیسیتی مربوط به همه؜ی افراد سرخوش و زبان؜های خارج از غرب و مردم عادی (و البته ناخواسته) جهان می؜شده است. به نظر آن؜ها در اتنیسیتی تمدن؜سازی صورت نگرفته بود و بیش از آنکه به نظر برسد مایه؜ی زحمت و دردسر بود.

 

اتنیسیتی، پدیده؜ای خلاقانه و التیام؜بخش

نظریات ذاتی اتنیسیتی معمولاً به مسئولیت؜های لازم الاجرا برای ماهیت بینانسلی اشاره دارند؛ یعنی به وظایف مشترک گروه؜هایی از یک نوع و قابل اجرا به شیوه؜ای خاص اشاره دارند. البته لازم به ذکر است این نظریه؜ها پاداش؜های فردی و جمعی چنین وفاداری؜هایی را نیز مد نظر قرار می؜دهند. با این وجود به لطف نظریات کلی؜تر، اندیشه؜ها نیز گامی به جلو برداشته اند. دیگر اینکه دیدگاه؜های کلاسیک عبری تأکید بسیاری بر تکامل اتنیسیتی دارند؛ یعنی معتقدند از راه تقدیس می؜توان شاهد اتنیکی بدون عیب و نقص بود. حتی با این وجود که تمرکز اصلی عبری؜ها بر تکامل نظری اتنیک عبری است (درست همانند کمبودهای این اتنیک)، این فقط یهودیت نبود که توانست با طرح؜ها و انتظارات خالق، ارتقا یابد و سازگار شود (فیشمن، مایرفلد و فیشمن، 1985). تفکرات عبری؜ها منبع اولیه؜ی این پیام است که اتنیک؜های مقدس مسحور کننده، تقویت کننده، التیام؜بخش و متقاعدکننده هستند. همچنین پیام؜آور شادی، تمامیت ، تقدس، جسم؜بخشی و اعلان زبان و اتنیسیتی به پیروی از دستورات فرمانروای هستی نیز هست: «چراکه آن؜ها در زندگی و طول روز ما جای دارند». هرکس در میان افرادی از جنس خود زندگی کند، به زبان خودشان سخن بگوید و دستورات الهی را اجرا کند، هرآنچه امید به زندگی نامیده می‌شود داراست ( فیشمن 1978 را نیز مطالعه کنید).

 

لذت اتنیک و زبان مادری به کرات در هر گوشه از اروپا و در تمام اعصار بیان شده است. در دوران مدرن این احساس به اصلی کلی، احساسی عمومی ،تجلیل ذات تنوعات زبانی و اتنیکی به عنوان گوشه؜ای از نمایش جلال خداوندی، ارزش، زیبایی، منبع الهام؜بخشی خلاقانه و خلاقیت الهام؜بخش، و در واقع به اعمال و اخلاق ابتدایی بشری بدل شده است. بسیاری بر این عقیده اند که همین تنوعات اتنیکی و زبانی است که جهان را برای زندگی جای بهتری کرده است. و همین خلاقیت و زیبایی درونی این تنوعات است که انسان؜سازی کرده است. پر بیراه نیست اگر بگوییم فقدان این تنوعات منجر به از دست دادن صفات انسانی، مکانیکی شدن و بینوایی مطلق بشر می؜شود. همچنین کاهش این تنوعات زنگ خطر، و تمایلی به ایستادگی و مبارزه است. در هردری، ماتزینی، اسلاوی و کالنی -در حقیقت در بیشتر انسان؜شناسی؜های مدرن و زبان؜شناسی؜؜های انسان؜شناسی- ماهیت تنوعات اتنیکی و زیبایی مطلق کثرت؜گرایی فرهنگی، به لذت پایان؜ناپذیری تبدیل شد. این نوع نگرش در برخی مواقع در اصول کلی دموکرات ادغام ؜می؜شود و گاهی نیز راهش از آن جداست؛ این اصول شامل حقوق لاینفک انسان؜ها می؜شود و بنابر آن افراد در عین وابستگی؜های اتنیکی استقلال فردی نیز دارند (تالمون، 1965). دموکراسی از یک سو حقوقی جایگزین و جدای از اتنیسیتی نیز تعبیه می؜کند؛ این شامل حق پذیرش شهروندی کشوری دیگر است. از سوی دیگر نیز حق حفظ اتنیک اولیه فرد را به ارمغان می؜آورد و به نوعی ضامن تداوم آن اتنیک است؛ تا بدین وسیله فرزندان تازه به دنیا آمده نیز در زمره؜ی همان اتنیک قرار گیرند، خلاقانه رشد کنند، و بتوانند تمام پتانسیل؜های خود را با حفظ اصالت اتنیکی و دارای رنگ و زندگی و هویت، به کار بگیرند.

 

ابعاد وجودی زبان و اتنیک

موضوعات فوق دربردارنده‌ دیدگاه‌های متفاوت زبان و اتنیسیتی و همچنین شیوه نگرش به این پدیده در مناطق خاصی از جهان است. این موضوعات به خودی خود جدا از یکدیگر نیستند. بسیاری‌شان مربوط به آن ماهیت‌هایی اتنیکی می‌شوند که مورد قبول عامه قرار گرفته‌‌اند و از نسلی به نسل بعد ادامه یافته‌‌اند؛ البته تداوم نسل از طریق شیر مادر اتفاق می‌افتد. بنابراین می‌توان گفت اساساً هر اتنیک دارای یک جزء «وجودی»، راز مگو، تجربه چیره شدن بر مرگ، و نیز وعده‌ای برای جاودانگی است؛ چراکه آن ماهیت مورد قبول عامه از نسلی به نسل بعد راه پیدا می‌کند. با اینکه چندین راه فرار در داخل و خارج و نیز آستانگی‌های هولناکی نیز در آن بین وجود دارد، تداوم فیزیکی جسم عرفانی همچنان ادامه دارد. و زبان نیز بخشی از این جسم است. زبان به جد از آن نشأت می‌گیرد و در واقع خود نیز دارای جسم است (از همین روست که اجازه تغییرات پایه‌ای را نمی‌دهد).

 

مبرهن است که زبان روی واقعی سکه‌های «عمل» و «دانش» است که به اشتباه آن روی اتنیسیتی انگاشته می‌شود. از آنجا که عمل و دانش اتنیکی تغییرپذیر است، اشتباه نیز در آن راه پیدا می‌کند. اعمال اتنیکی مسئولیت‌هایی هستند که می‌توان از آن شانه خالی کرد. دانش اتنیکی نیز هدیه‌ای است که می‌توان آن را رد کرد. اساسی‌ترین نیاز، یعنی وجود اتنیک، لازم هست اما کافی نیست. دیگر اینکه همه چیز قابل به دست آوردن و از دست دادن است؛ و زبان نیز هیچگاه از این دسته مستثنی نبوده است (فیشمن،1977). در پیش‌آماده‌سازی اتنیک‌ها این اتفاق به صورت طبیعی و ناآگاهانه رخ می‌دهد (فیشمن،1965)؛ در حالی که در اتنیک‌هایی که کاملاً آماده و تثبیت شده‌اند بیشتر یک مشوق –چه تلویحاً و چه صراحتاً- به حساب می‌آید (فیشمن،1972).

 

گرایش نظریات بومی به سمت دیدگاه‌های استعاری و متافیزیکی پیوند زبان و اتنیسیتی است. عینی گرایان خارجی به جای پرداختن به رمز و راز این پیوند، به نیازهای نظامی و اقتصادی می‌پردازند. کاربرد زبان و اتنیک در سیستم آموزشی مدارس نیز برای تعلیم نیروی‌ کار جدید است. زبان و اتنیک از دید اتوچونیست‌ها، ماهیت‌ ابتدایی و از دید عینی گرایان خارجی، محصولی قابل تغییر اند. با این حال هر دوی این گروه‌ها بر سر وحدت اتنیک و زبان اتفاق نظر دارند. در پایان باید گفت مسئله‌ قابل بحث، تفسیر تفاوت‌های «ما و دیگران» است که خودآگاه یا ناخودآگاه مسئله‌‌ای اتنیکی محسوب می‌شود و در نهایت ما را به تبعیض نژادی می‌رساند.

 

اتنیسیتی و تبعیض نژادی

تبعیض نژادی از بی‌شمار اصطلاحاتی است که به دلیل کاربرد بسیار در معنای مدرن و مرسوم خود، عملاً اصالت خود را از دست داده است. این اتفاق برای اصطلاحات دموکراسی و سوسیالیسم نیز افتاده است. در واقع سوسیالیسم شامل تمام جوانب رضایت (یعنی دموکراسی مردمی، دموکراسی تحت هدایت، سوسیالیسم ملی و غیره) می‌شود؛ ولی دموکراسی همه این مفاهیم را در بر نمی‌گیرد. هدف من نجات اصطلاح تبعیض نژادی از این تمییز نابخردانه است تا در نهایت شمول معنایی آن حفظ شود؛ و به عبارتی بین اتنیسیتی و تبعیض نژادی که پدیده‌ای اجتماعی و نظری است تمایزی برقرار شود و بدین ترتیب در کاربردهای نامرتبط این اصطلاح نیز بازبینی شود.

 

با اینکه تبعیض نژادی به اتنیسیتی هم مرتبط است، توجه اصلی‌اش بر مؤلفه‌های وجودی نیست (به همین دلیل راه‌های فرار محدودتری نسبت به اتنیستی دارد). با این وجود با در نظر گرفتن عدم تداوم اتنیک‌ها مقیاسی برای رتبه‌بندی به دست آمده است. در حقیقت اتنیسیتی مصوبه‌‌ای (ناخودآگاه) است و اصالت را به نمایش می‌گذارد. میزان خودآگاهی در تبعیض نژادی به مراتب بیشتر از اتنیسیتی است؛ البته نه از این بابت که «عقیده»ای خاص است، به این دلیل که تنها به اصالت و نمایش تفاوت‌ها و فردیت‌ها توجه نمی‌کند و بلکه بالعکس به ارزیابی تفاوت‌ها از جنبه‌ی بهتر و بدتر بودن، بالاتر یا پایین‌تر بودن و پذیرفته شدن یا رد شدن، می‌پردازد. دیگر اینکه نمود ظاهری اتنیسیتی از تبعیض نژادی کمتر است. اتنیسیتی هیچ قدرت درونی‌ای ندارد؛ این در حالی است که در نظام وجودی تبعیض نژادی که پدیده‌ای سلسله مراتبی است مفهوم سلطه و ساختارهایی مانند نژاد برتر، سهم غالب و افرادی با ژن خوب دیده می‌شود. اتنیسیتی و تبعیض نژادی در کلام و عمل به واقع تفاوت‌های فاحشی با یکدیگر دارند.

 

گرچه عقاید هردر[11] کاملاً ضدفرانسوی‌ها بود (مانند بسیاری از روشنفکران آلمانی که در اوایل قرن نوزدهم در آغاز پادشاهی مستقل آلمان علیه سلطه فرهنگی فرانسه مبارزه ‌می‌کردند)، هیچگاه موافق تبعیض نژادی نبود. به نقل از او:

 

هیچ دو فرد، کشور، جمعیت، تاریخ و ایالتی شبیه به هم نیست. از این رو معنای راستی، زیبایی و خوبی نیز برای آن‌ها یکسان نیست. تقلید کورکورانه تنها منجر به هلاکت و نابودی می‌شود (هردر، در مجله همه کارها، جلد4، صفحه 472).

 

آیا هنوز هم علوم اخلاقی و انسان‌شناسی در جامعه جایی ندارند؟ دیدگاه هردری‌ها در واقع یک فرض کوچک در برابر دنیای سرشار از اتنیک‌های متفاوت به حساب می آید که در آن هر اتنیک خود را صاحب حق، درست و نقطه شروع زیبایی و خلاقیت‌های آتی می‌داند. البته تبعیض نژادی با تعدد حزبی بیگانه است؛ چرا که تبعیض نژادی خواستار پایه‌ای منطقی و نه همزیستی مسالمت‌آمیز است. دیگر اینکه اتنیستی زنده است و اجازه زنده بودن می‌دهد، در حالی که تبعیض نژادی تنها مرگ و اسارت به ارمغان می‌آورد.

در حقیقت می‌توان گفت تمامی اتنیک‌ها در خطر تبعیض نژادی هستند؛ یعنی امکان دارد این دید به وجود آید که شیوه زندگی شخصی از شخصی دیگر ارزشمندتر است. نژادپرستی در همه جوامع و فرهنگ‌ها حتی در درجاتی پایین یافت می‌شود (بیدنی، 1968)؛ که از آن جمله می‌توان از فرهنگ علم سکولار نام برد. البته میزان نژادپرستی در جوامع مختلف به میزان پذیرش دیدگاه‌های مختلف بستگی دارد. لازم به ذکر است خنثی کننده تبعیض نژادی (از جمله نژادگرایی اکتسابی که همانند شایسه‌سازی اتنیکی مغرضانه و بی چون و چرا است)، دانش مقایسه‌ای بینااتنیکی است. و لازم به ذکر است این دانش فراتر از تجارب فردی عمل می‌کند (این تجارب پایه مطالعات ادبیات و اتنیسیتی است). مشخصه‌های اتنیسیتی پست‌مدرن شامل دو بعد است؛ یعنی اتنیسیتی هم نظامی کامل و مستقل به حساب می‌آید و هم نظامی انتخابی و مشارکتی است. این مهم منجر به نوعی خود کنترلی می‌شود، هم از درون و هم از بیرون، که البته در ناسیونالیسم و تبعیض نژادی در درجات بالا این امر اتفاق نمی‌افتد.

پیشتازان مدرن تبعیض نژادی از این قرار است: گوبینو در فرانسه (به بیدس،1966،1970الف و ب، مراجعه کنید)، هاستون استوارت چمبرلین در انگلستان (1899)، و گروهی از فلاسفه، دانشمندان و سیاستمداران آلمانی (به بارزون:1937، گاسمن:1971، موزه:1966، وینریخ: 1946 رجوع کنید). با مراجعه به آثار این‌ها می‌توان فهمید که پیوند زبان به نژادپرستی نیز همانند ذات نژاد پرستی بسیار زننده است. به گفته هرمان گائوچ «دانشمند» نازی:

«در نژاد شمال اروپایی‌‌ها اصوات کاملاً شفاف و رسا تولید می‌شوند، ولی لهجه غیر شمال اروپایی‌ها اینطور نیست. به عنوان مثال حیوانات اصوات واق‌واق، خرخر و جیغ ‌جیغ تولید می‌کنند.‌ ولی پرنده خیلی بهتر از سایر حیوانات تولید صدا می‌کند چرا که ساختار دهانش همانند نژاد شمال اروپایی‌هاست (نقل در موزه1966:225 )».

در پایان ذکر یک نکته در اینجا ضروری است که نهایی‌ترین سطح نژادپرستی تنزل «دیگران» به سطح مادون انسانی است؛ بدین معنی که به دیگران به چشم حیوان و حشره نگاه شود.

 

نتیجه گیری

مواردی که گفته شد را نباید در دفاع از اتنیسیتی در نظر گرفت. از زمان؜های باستان اتنیسیتی پدیده؜ای افراطی و انحرافی بوده که با عقل نیز جور در نمی؜آمده است. می؜توان گفت این از ابتدایی؜ترین موضوعاتی است که در طول قرن؜ها همراه اتنیسیتی بوده است. واژه اتنیسیتی که ازواژه یونانی اتنو گرفته شده است (این واژه به کرات در ترجمه؜ی کتب مقدس یهودی به یونانی مورد استفاده قرار می؜گرفته است وباعث تمایز بین واژه عبری «گوی» برای ملیت به معنای غیر اصیل که باری منفی دارد و واژه «ام» که باری مثبت دارد بوده است)، در انگلیسی اولیه بار معنایی منفی؜ای داشته است (به فرهنگ آکسفورد: اتنیک1470، اتنیست 1550 و 1563، اتنیک؜سازی1663، اتنیک؜گرایی 1772، اتنیک؜سازی1847 مراجعه کنید). این بارهای معنایی – شرک، خرافه، نامأنوس بودن- در قرن مدرن امروزه نیز هنوز برداشته نشده؜اند؛ به عنوان مثال می؜توان از لباس؜ و مدل مو و ماهیت اتنیکی خاص نام برد. لذا نباید نگران نادیده گرفته شدن اعمال و واژگان افراطی اتنیک؜ها بود.

تبعیض نژادی نیز نوعی از افراط است که برخی اتنیستی؜ها به آن مبتلا می؜شوند؛ البته بیشتر در پان اتنیک؜ها و مناطق بدون اتنیک دیده می؜شود. با این حال بهتر است تمایزی میان اتنیسیتی و تبعیض نژادی برقرار باشد، خصوصاً در رشته؜ها و حرفه؜هایی که به زبان وابسته اند. در آموزش؜های دو زبانه، برنامه؜ریزی زبانی، تلاش برای صیانت از زبان و تشکلات زبان؜شناختی؜اجتماعی و قوم؜نگاری، به واقع اهداف، مسائل و چالش؜های روبه؜روی؜مان مشخص می؜؜شود. بنابراین تفاوت؜های میان مذهب و تعصب، جنسیت و تبعیض جنسیتی، سوسالیسم و کمونیسم، دموکراسی و هرج؜ومرج، مثمرثمر خواهد بود. همچنین است که تمایز بین اتنیسیتی و تبعیض نژادی نیز ارزشمند است. متأسفانه دانش ما از تبعیض نژادی بیش از اتنیسیتی و در اتنیسیتی نیز اطلاعاتمان از ابعاد متعارض بیش از عملکردهای واحد آن است. این به ویژه برای روشنفکران آمریکایی مایه بسی تأسف؜ است؛ چرا که ما نیز (فارغ از استدلال؜های مخالفمان) در دنیایی زندگی می؜کنیم که هنوز هم عوامل اتنیکی در هنر، موسیقی، ادبیات ، صنعت مد، رژیم؜ غذایی، فرزندآوری، آموزش و سیاست به کرات دیده می؜شود؛ و نیاز به توجه و ستایش ما دارد. همچنین عدم درک درست از اتنیسیتی، مجموعه اتنیک؜های زندگی مدرن، تغییر دائمی اتنیسیتی از زمان اسرائیل باستان، تفکر پیشینیان راجع؜ به اتنیسیتی (به عنوان مثال دیدگاه های مختلف و متغیر در مورد قدرت یا مرکزیت آن به عنوان عاملی در عملکرد و رفتارهای اجتماعی)، برای محدود کردن درک ما از جامعه و نقش زبان در جامعه است. در اندیشه؜های پان مدیترانه؜ای و اروپایی در دوران قبل از مدرن، زبان و اتنیسیتی به یکدیگر مرتبط بوده اند. دیگر اینکه در قرن نوزدهم که اتنیسیتی از نظریه اجتماعی مدرن حذف شد، زبان نیز به طبع از آن حذف شد. در عصر حاضر شاهد ظهور مجدد این دو در نظریات اجتماعی هستیم. بنابراین باید تلاش کنیم تا بیشترین سود و منفعت را از قبل آن کسب کنیم و به توسعه دیدگاه؜ها نیز کمک کنیم. و در پایان می؜توان گفت تنها از این طریق است که به مفهوم «احیای اتنیک» در ایالات متحده می؜توان رسید.

 

نکات فصل یک

  1. برای شرح کامل تسلط تبعیض نژادی بر فرهنگ مدرن، مقاله بانتون در مجله زوبایدا (1970) را مطالعه کنید. در بخش پیش؜پایانی این مقاله می؜توانید راجع به تفاوت؜های اولیه بین اتنیسیتی و تبعیض نژادی بخوانید.
  2. در اصطلاحات مبحث اتنیسیتی در این مقاله به واژه نژاد برخواهید خورد که در معنای اتنیسیتی به کار رفته است. این از معادلات معنایی؜ای است که باید در حوزه جامعه شناسی و جامعه شناسی اتنیکی روشن شود.

[1] . این مقاله ترجمه فصل اول از کتاب «زبان و اتنیسیتی» نوشته جاشوا فیشمن است که در سال ۱۹۸۹ منتشر شد.

مشخصات کتاب چنین است:

Joshua A. Fishman: Language and ethnicity in minority sociolinguistic perspective, 717 pp. Clevedon, Philadelphia: Multilingual Matters. 1989.

[2]. اصل این مقاله در مجموعه میزگردی حول محور زبان؜ها و زبانشناسی؜ها 1977، صص. 297-309 موجود است.

[3]. Le Page

[4]. Tabouret-Keller

[5]. Jakobson

[6]. Weber

[7]. Lord Acton

[8]. John Stuart Mill

[9]. Marx

[10]. Engels

[11]. Herder

 

 

 

 

زبان و سکوت:

آشکار سازی ساختار‌های امتیازگونه‌ها[1]

استفانی م. ویلدمن[2] با همکاری آدرین د. دیویس[3]

 

یکی از همکاران من یک بار خوابی دید که من در آن حضور داشتم.۱ در آن خواب، همکارم، که افریقایی-امریکایی است، در حضور مرد کاملا سفیدپوستی که درصدد بوده او را مورد ظلم قرار دهد و قوه درک، انسان بودن و تعلق وی به جامعه را انکار نماید، تلاش می‌کرده که خودش باشد. در رویای او، من، یک زن سفیدپوست، سعی کرده‌بودم از طرف او صحبت کنم، اما مرد سفیدپوست و من طوری صحبت کرده‌بودیم که گویا دوست من آنجا نیست.

این تصویر من را ناراحت کرد چون می‌دانم دوستم می‌تواند از خودش دفاع کند. با دانستن این حقیقت، او ناراحتی من را به خاطر شرکت در مکالمه‌ای دانست که حضور او را نفی می‌کرد.۲ اما من فکر می‌کنم این تصویر من را به این دلیل هم ناراحت کرد که حاکی از نقش برتر من بود، نقشی که من به آن اذعان نداشتم.

دوستم امتیازگونه سفیدپوست بودن را توصیف می‌کرد، امتیازگونه‌ای که به من و مرد در رویا اجازه می‌داد در مورد دوستم و مسائل مربوط به نژاد به صورت خاصی، بین خودمان، صحبت کنیم. امتیازگونه مشترک ما به این معنا بود که گفتگوی ما برای تعیین این که دوستم نهایتا عضوی از جامعه خواهد بود یا نه مهم بود. جامعه به‌وسیله سفیدپوست بودن ما تعریف می‌شد، بدون این که هیچ‌کدام از ما این مطلب را بر زبان آوریم یا حتی لزوما از آن آگاه باشیم. این حقیقت که ما هردو سفیدپوست بودیم به ما چیزی بیشتر از اشتراک در رنگ پوست می‌داد؛ این موضوع به ما زمینه مشترک مشخصی می‌داد که به تفاوت‌های ما برتری می‌بخشید و ما را به شکل گروهی با قدرت تصمیم‌گیری برای آن که چه کس دیگری می‌تواند درون جامعه ما جای گیرد در می‌آورد.

هنگام تعریف کردن رویایش، دوستم مرا به عنوان فردی که کشمکش و مبارزه را دوست ندارد توصیف کرد، توصیفی که بنظرم ناراحت‌کننده و نادرست بود، اما جوهری از حقیقت در خود داشت. این درست است که من کشمکش را دوست ندارم؛ من از کشمکش درونی یا بیرونی لذت نمی‌برم. کلا من ترجیح می‌دهم زندگی به نرمی جریان داشته‌باشد و مردم با هم کنار بیایند. اما زندگی من همواره مملو از رویارویی با کشمکش‌های درونی بوده‌است، گرچه روشی که من برای این رویارویی در پیش گرفته‌ام به ندرت ستیزه‌جویانه ‌است.

کشمکش‌هایی که من در زندگیم همواره با آن‌ها روبرو هستم در باره امتیازگونه‌هاست. من به دنبال یافتن استراتژی‌هایی برای مبارزه با به انقیاد درآوردن سایرین هستم. این آگاهی به ندرت به کشمکش درونی منجر می‌شود. کشمکش‌هایی که من با آن‌ها روبرو شده‌ام در مورد ظلم یا امتیازگونه‌هایی نیست که از آن‌ها محرومم، مانند مزایای جنسیتی یا یهودی بودن و نبودن عضوی از یک فرهنگ غالب، یعنی به طرز عجیبی یا مسیحی یا غیرمذهبی، نبوده‌اند. بلکه این کشمکش‌ها مربوط به امتیازگونه‌هایی است که دارم،‌ از جمله طبقه، نژاد، و امتیازگونه دگرجنس‌گرا بودن، و این‌که چگونه زندگی پر از امتیازگونه‌ام را هماهنگ با اعتقاداتم در خصوص فرصت‌های برابر و جامعه فراگیر به پیش برم.

بهرحال، من نتوانستم در باره این کشمکش‌ها به دوستم، وقتی که پانزده سال پیش خواب خود را برایم تعریف کرد، چیزی بگویم، زیرا من در آن زمان نقطه تمرکز زندگیم را مبارزه بر‌علیه امتیازگونه تعریف نکرده‌بودم. و حتی اگر این کشمکش‌ها را درک می‌کردم، توصیف امتیازگونه به عنوان مشکلً تجملاتی به نظر می‌رسد. با این وصف، من هیچ‌وقت نتوانستم کشمکش‌هایی را که زندگیم مملو از آن‌هاست به امتیازگونه ربط بدهم، چون معمولا امتیازگونه به وسیله صاحب امتیازگونه غیر قابل تشخیص است.

به جای توصیف امتیازگونه به عنوان آنچه که به طور خاص به ما اعطا شده‌است، امتیازگونه به عنوان آنچه که باید باشد و در تاروپود زندگی تنیده‌شده‌است به نظر می‌رسد. بنابراین وقتی که کسی به خاطر زن بودنم، با من متفاوت رفتار می‌کرد، متوجه می‌شدم. یا وقتی که کلاس‌ّها به خاطر کریسمس تعطیل شدند ولی نه به خاطر یوم کیپور (یکی از اعیاد یهودیان) متوجه می‌شدم. اما من متوجه هزاران راهی که امتیازگونه‌ّهای سفیدپوست بودن، طبقه، و دگرجنس‌گرا بودن حرکت من در دنیا را آسان‌تر می‌کرد نبودم.

پس من شروع به توجه کردن نمودم.

کتاب‌ها و مقالات بسیاری با قدردانی از کمک‌ّهایی که نویسنده برای تکمیل اثرش دریافت نموده است آغاز می‌شود. من می‌خواهم با اذعان به دِین فکری خودم به دو همکارم، آدرین دیویس و ترینا گریلو، که هر دو استاد حقوق و از زنان رنگین پوست هستند، آغاز کنم. می‌دانم که اکنون به‌خاطر دوستی با آنان درک بیشتری دارم. برای من اهمیت این دوستی و صحبت درباره سیستم های قدرت نباید ناچیز شمرده شود.

در کلاسی که یک زمانی تدریس می‌کردم، یک دانشجوی افریقایی-امریکایی به این نتیجه رسید: «همیشه سفیدپوستان از من می‌پرسند که برای مبارزه با نژادپرستی چه می‌توانند بکنند. پاسخ من به آن‌ها این است – به عنوان اولین قدم در این فرآیند طولانی با یک رنگین پوست دوست بشوید.»

این توصیه مهمی است، اما نگرانم درست فهمیده‌نشود. برای سفیدپوستان زیادی، دوستی با یک رنگین پوست به این معناست که آن‌ها توانسته‌اند خودشان را قانع کنند که نباید نژادپرست باشند، چون این دوست نشانه پیروزی آن‌هاست. خانم رنگین پوست دیگری که می‌شناسم بیان کرد که دوستان سفیدپوست زیادی دارد ولی در مورد نژاد با آن‌ها بحثی نمی‌کند. وی از آسیب دیدن می‌ترسد زیرا دوستان سفیدپوستش قمار کوچکتری را در رابطه با نژاد پیش رو دارند در مقابل قمار بسیار بزرگی که او باید از عهده برآید. پس آسانتر است که کلا از این مکالمه صرف‌نظر کند.

با در نظر گرفتن این مشکلات، اجازه بدهید که بگویم چرا اینقدر تحت تاثیر این توصیه ساده ولی جدی «دوست بشوید» قرار گرفته‌ام. بیشتر مایی که سفیدپوست هستیم زندگی‌های تحت تاثیر جداسازی نژادی را سپری می‌کنیم. نژاد در بیشتر الگوهای محله‌ای نمود دارد، به این معنا که به مدارس هم منتقل شده‌است. همچنین زندگی ما به عنوان افراد غیرهم‌جنس‌گرا عموما به وسیله گرایش جنسی‌مان جداسازی می‌شود. بیشتر مایی که دگرجنس خواه هستیم تمایل به معاشرت با افراد دگرجنس‌خواه، و با زوج‌ها اگر خودمان زوج هستیم، داریم. نوعی که زندگی می‌کنیم بر آنچه در دنیای پیرامونمان توان دیدن و شنیدنش را داریم تاثیر می‌گذارد. بنابراین اگر تصمیم به داشتن دوستی از گونه متفاوتی دارید، باید بدانید این به آن معناست که باید روی توانایی گوش کردن به آنچه برای دوستتان مهم است کار کنید.

دانشگاه محل خاصی است که نه تنها فرصت دوست پیدا کردن را فراهم می‌کند، بلکه فرصت گوش کردن آگاهانه به بسیاری از افرادی که دوستتان نیستند را هم به وجود می‌آورد. این فرصت شنیدن دیدگاه‌ّهای مختلف به ویژه در یک دانشکده حقوق اهمیت دارد و دانشکده حقوق را حتی به جای خاص‌تری در یک دانشگاه تبدیل می‌کند.  قانون و عدالت نماد ارزش‌های عمیق و ماندگار در فرهنگ امریکاست. دانشکده حقوق جایی است که در آن باید بتوانیم در باره ساختارهای امتیازگونه و نقش قانون در حفظ یا محدود نمودن قدرت تفکر کنیم.

با این وجود، قدرتی که دغدغه من است قدرت یک مقام اجرایی کنترل‌نشده یا یک کنگره لجام گسیخته نیست. بلکه قدرت امتیازگونه‌ای است که به وسیله ساختارهای قدرت مجزا، و در عین حال درهم تنیده، حفظ می‌شود. من در این مقاله به ساختارهای قدرت نژاد، جنسیت، و گرایش جنسی می‌پردازم. ساختارهای دیگری مانند طبقه، اعتقاد دینی، یا سایر توانمندی‌َّها، که گاهی «عدم»توانایی نامیده می‌شوند نیز باید مورد بررسی قرار بگیرند، اما من در اینجا به آن‌ها نمی‌پردازم.

من این بررسی را با داشتن بعضی از فرضیات آغاز کردم. معتقدم فردی که این مقاله را می‌خواند، فردی با حسن نیت است که نمی‌خواهد براساس نژاد، جنسیت، گرایش جنسی، دین، دارایی اقتصادی، یا توانایی جسمانی تبعیض قائل شود. می‌دانم که تعصب و تنفر در دنیا وجود دارد، و این مهم است که با این بداندیشی‌ها مبارزه کنیم. به هرحال، فرض می‌کنم افرادی که مقاله‌ای با عنوان «زبان و سکوت: آشکار سازی ساختار‌های امتیازگونه‌ها» را می‌خوانند سعی می‌کنند در زندگی روزمره‌شان «درست رفتار کنند». من می‌خواهم توضیح بدهم که چرا امتیازگونه‌ها حتی برای مردم با حسن نیت اینقدر غیر قابل تشخیص هستند.

ابتدا با بررسی زبانی که برای بحث در مورد تبعیض و فرودستی استفاده می‌کنیم شروع می‌کنم. این زبان امتیازگونه‌ها را غیرقابل تشخیص می‌سازد. در مرحله دوم به تعریف امتیازگونه می‌پردازم، شکل‌های آن را توضیح می‌دهم و اهمیت بررسی امتیازگونه و نیز ظلم را تأکید می‌کنم. بعد از آن، نشان می‌دهم که چگونه وجوه مشترک تبعیض‌ها (intersectionality) می‌توانند، با یادآوری تعامل پیچیده ساختارهای امتیازگونه و فرودست سازی، به مفهوم امتیازگونه وضوح بیشتری ببخشند. سرانجام، با بررسی اهمیت عملکرد ساختارهای امتیازگونه در کلاس‌ّهای درسمان بحث را خاتمه می‌دهم.

بعضی از تعاریف زبان و سکوت را در نظر بگیرید. مفهوم سکوت واضح است، با این وجود در حفظ ساختارهای قدرت بسیار مهم است. سکوت به نبودن صوت و کلام اشاره دارد. سکوت ممکن است نتیجه قدردانی از آرامش یا نشانگر عملکرد فرآیندهای ذهنی عمیق باشد. همچنین ممکن است سکوت حاصل ظلم یا ترس باشد. وجود سکوت، به هر دلیلی که باشد، به معنای عدم انتقاد کلامی است. آنچه که نمی‌گوییم، آنچه که در موردش صحبت نمی‌کنیم، به حفظ شرایط موجود می‌انجامد. اما برای توصیف یا سخن گفتن در مورد این ساختارهای ناگفته نیاز به استفاده از زبان داریم. ولی حتی زمانی‌که سعی می‌کنیم در باره امتیازگونه‌ها صحبت کنیم، زبانی که استفاده می‌کنیم مانع از توانایی ما برای درک ساختارهای امتیازگونه‌هایی می‌شود که شرایط موجود را به وجود آورده‌اند.

۱. چگونه زبان ساختارهای امتیازگونه موجود را پنهان می‌سازد.

زبان باعث پنهان ماندن و در نتیجه بازتولید امتیازگونه‌ها می‌شود. برای شروع صحبت در مورد فرودستی، دیدگاه‌هایمان را به دسته‌ّهایی مانند نژاد و جنسیت دسته‌بندی می‌کنیم. این کلمات جزئی از یک ساختار دسته‌بندی هستند،‌ ساختاری که بدون تفکر به کار می‌بریم و از لحاظ زبان‌شناسی خنثی به نظر می‌رسد. نژاد و جنسیت، نهایتا، فقط کلمات هستند. با این حال زمانی که می‌شنویم فردی بچه‌دار شده‌است، معمولا اولین سوالمان این است: «بچه پسر است یا دختر؟» چرا این سوال را می‌پرسیم به جای این‌که مثلا بپرسیم: «حال مادر و بچه خوب است؟» می‌پرسیم: «بچه پسر است یا دختر؟»، به گفته فیلسوف مریلین فرای، به این دلیل که ما نمی‌دانیم چگونه با این موجود جدید بدون دانستن جنسیتش ارتباط برقرار کنیم.۳  تصور کنید چه مدتی می‌توانید با کسی بحث و گفتگو کنید بدون آن‌که جنسیت او را بدانید. ما افراد را درون این دسته‌ها قرار می‌دهیم چون دنیای ما مبتنی بر جنسیت است.

 همچنین دنیای ما مبتنی بر نژاد است، که نادیده گرفتن نکته‌ّهای (تذکارهای) ذهنی مربوط به نژاد را سخت می‌نماید. ما از زبان برای دسته‌بندی نژادی استفاده می‌کنیم، مخصوصا اگر سفیدپوست باشیم، و نژاد دیگر سفیدپوست نباشد. پروفسور مارژ شولتز در باره صدا کردن یک دانشجوی اسپانیایی- امریکایی نوشته است.۴ پروفسور شولتز وی را «آقای مارتینز» صدا ‌کرده، اما نام او آقای رودریگز بوده‌است. دانشجویان از اشتباه او عصبانی شده‌اند؛ چون همان روز استاد دیگری آقای رودریگز را «آقای هرناندز»، نام موکلی که در پرونده قضائی مورد بحثشان بوده، خطاب نموده‌بود. در جلسه بعدی کلاس، پروفسور شولتز در این مورد صحبت کرد که چگونه اشتباه وی و فرآیندهای فکری ما، ما را به سمت دسته‌بندی برای فکر کردن به پیش می‌برد. او اذعان نمود که چگونه این فرآیند منجر به کلیشه‌سازی و در نتیجه رنج کشیدن افراد می‌شود. همه ما در این دنیای مبتنی بر نژاد و جنسیت، درون دسته‌هایی زندگی می‌کنیم که فهم یکدیگر را به صورت یک کل مشکل می‌سازد.

مشکل با واژه‌های کلی مانند نژاد و جنسیت برطرف نمی‌شود. هرکدام از این دسته‌ّها تصویری، مانند ورودی تونلی با فلش‌ّهای مختلف، به زیردسته‌ّها را دربردارد. نژاد اغلب با سیاه و سفید تعریف می‌شود، اگرچه نژادهای دیگری نیز وجود دارند. گاهی به سفیدپوست و رنگین پوست اکتفا می‌شود؛ گاهی هم دسته‌ّهای هر یک ذکر می‌شود، برای مثال افریقایی-امریکایی، اسپانیایی- امریکایی، آسیایی- امریکایی، امریکایی بومی (سرخپوستان)، و امریکایی سفیدپوست، اگر اصلا سفیدپوست ذکر شود. تمام این کلمات، یعنی لیست‌ زیردسته‌های نژادی، در ظاهر خنثی و مانند عنوان‌های برابر به نظر می‌رسند. اما هرقدر این زیردسته‌ها همانند یکدیگر در لیست گنجانده‌شوند، و هرقدر با لحنی خنثی و بدون جانبداری بیان شوند، این کلمات ساختار  قدرتی را پنهان می‌سازند که آن ساختارً امتیاز را به سفیدپوست‌ها می‌دهد.

جنسیت نیز یک دسته خنثی به نظر می‌رسد که حاکی از زیردسته‌ّهای مرد و زن است. بنابر پیشنهاد یک مقاله علمی جدید پنج نوع جنسیت ممکن است توصیف دقیق‌تری از آناتومی انسان باشد، اما منفعت ساختاری سنگین‌تری در تصویر دو جنس وجود دارد. ۵ دسته‌ّهای به ظاهر خنثی، مرد و زن، امتیازبخشی به مردان را، که بخشی از ساختار قدرت جنسیتی است، پنهان می‌سازد. سعی کنید در مورد برخی از عنوان‌های جنسیتی برابر مثل شاه و ملکه، پرنس و پرنسس فکر کنید و به سرعت درمی‌یابید که زن و مرد در تصویر فرهنگی ما عنوان‌های برابر نیستند.

شاعر و منتقد اجتماعی آدرین ریچ با قاطعیت در مورد دگرجنس‌خواهی اجباری به عنوان بخشی از ساختار قدرت جنسیتی نگاشته است.۶ تقریبا به هرجایی که بنگریم، دگرجنس‌خواهی به عنوان هنجار متعارف تصویر می‌شود. در اسکیت همراه با رقص روی یخ در المپیک ، زوج به معنای تیمی متشکل از یک زن و مرد درنظر گرفته‌ می‌شود.۷ دگرجنس‌خواهی در همه جا شیوع دارد. ریچ می‌گوید آنچه غیرعادی است وجود هم‌جنس‌گراهاست. دگرجنس‌خواهی بر هر نوع رابطه دیگری امتیاز دارد. کلماتی که به کار می‌بریم مانند ازدواج، یا زن و شوهر خنثی نیستند، بلکه حاکی از امتیازبخشی به دگرجنس‌خواهان هستند.

فرهنگ ما صحبت در مورد طبقه اقتصادی را منع می‌کند. اگرچه نیازهای اساسی انسان مانند خوراک، پوشاک و پناهگاه به پول یا دسترسی به پول وابسته است، این نیازهای اساسی تنها به عنوان مسئولیت فردی شناخته می‌شوند. مفهوم امتیازگونه مبتنی بر دارایی اقتصادی بازگشتی غیرعادی به گذشته که کشورهایی با حکومت مطلقه، اشراف‌زادگان، بردگان، و رعایا را به خاطر می‌آورد و یا ایده‌ای افراطی و خطرناک به نظر می‌رسد. با این وجود حتی واژگان کهن هم نشان می‌دهد که هیچکس نمی‌خواهد در دسته فقیران (ندارها) قرار بگیرد. بنابراین ساختار قدرت اقتصادی نامرئی نیست زیرا هرکسی می‌داند که پول داشتن امتیاز می‌آورد. البته این افسانه هم وجود دارد که همه افراد از طریق قابلیت‌های فردی امکان دسترسی به قدرت را دارند. اما این افسانه فرصت‌های برابر اقتصادی از نامرئی بودن ساختارهای قدرتی حمایت می‌کند که از تحقق آن آرمان جلوگیری می‌کنند.

سایر کلماتی که برای توصیف فرودستی استفاده می‌کنیم نیز موجب پنهان کردن عملکرد امتیازگونه‌ها می‌شوند. مردم به طور فزاینده‌ای از اصطلاحاتی مانند نژادپرستی(racism) و تبعیض جنسی(sexism) برای توصیف رفتار نابرابر و تداوم قدرت استفاده می‌کنند. زبان ایسم‌ها (-isms) روشی برای توصیف رفتار تبعیض‌آمیز است. اما استفاده از این واژگان ایسم‌دار به عنوان علامت اختصاری برای توصیف رفتار نامطلوب و آسیب‌زا چند مشکل جدی را دربردارد.

اولا، نژادپرست نامیدن افراد این رفتار را فردی می‌کند و ساختار بزرگتری که افراد درون آن قرار دارند را نادیده می‌انگارد. نژادپرست نامیدن یک فرد این واقعیت را پنهان می‌سازد که نژادپرستی تنها جایی رخ می‌دهد که از لحاظ فرهنگی، اجتماعی و قانونی مورد حمایت قرار بگیرد. این امر تقصیر را متوجه فرد می‌سازد، به جای در نظر گرفتن نیروهایی که فرد و جامعه‌ای که فرد در آن زندگی می‌کند را شکل داده‌اند. برای سفیدپوستان این به آن معناست که آن‌ّها می‌دانند که نمی‌خواهند نژادپرست نامیده‌بشوند. آنان نگران این هستند که چگونه از این عنوان اجتناب کنند به جای آن‌که نگران نژادپرستی ساختاری و چگونگی تغییر آن باشند.

دوما، زبان ایسم ها بر دسته‌های بزرگتر نژاد، جنسیت و گرایش جنسی تمرکز دارد. زبان ایسم‌ها حاکی از آن است که درون این دسته‌های بزرگتر دو نیمه به ظاهر خنثی وجود دارد، نیمه‌های برابر در یک آینه. بنابراین، از طریق این قرینه‌پردازی زبانی، سفید و سیاه، زن و مرد، دگرجنس‌خواه و هم‌جنس‌گرا به عنوان زیربخش‌های برابر در نظر گرفته‌می‌شوند. در واقع، اگرچه دسته‌ها به این موضوع توجه ندارند، سفید و سیاه، زن و مرد، دگرجنس‌خواه و هم‌جنس‌گرا در جامعه برابر نیستند. بنابراین، نحوه تفکر و بیان ما در خصوص این دسته‌ها و زیردسته‌ها که پایه و اساس ایسم‌هاست، با درنظر گرفتن آن‌ّها به عنوان بخش‌های برابر، الگوی فرادستی و فرودستی درون هر طبقه را پنهان می‌سازد.

همچنین، عبارت‌ ایسم به خودی خود این توهم را ایجاد می‌کند که الگوهای فرادستی و فرودستی یکسان و قابل جابجایی هستند. زبان ایسم حاکی از آن است که اگر فردی به واسطه شکلی از ظلم دچار فرودستی شده، موقعیتش شبیه فرد دیگری است که به واسطه ساختار یا شکل دیگری از ظلم دچار فرودستی شده است. بنابراین، فردی که به شکلی فرودست است، نیازی نمی‌بیند که خود را به عنوان فردی احتمالا ظالم، یا ذینفع از ظلم، در شکل دیگری ببیند. برای مثال، زنان سفیدپوست، به واسطه داشتن یک ایسم که موقعیت آنان را توصیف می‌کند –تبعیض جنسی (sexism) ممکن است متوجه امتیازاتی نباشند که به واسطه نژادپرستی نصبیشان شده‌است. آنان خود را در طبقه فرودست قرار داده‌اند.

بالاخره این‌که، تمرکز بر رفتار فردی، زیربخش‌های به ظاهر خنثای دسته‌ها، و قابلیت جابجایی ظاهری که شالوده ایسم‌هاست همگی وجود ساختارهای امتیازگونه و قدرت را پنهان می‌سازند. وقتی‌که واژگان موجود ساختارهای امتیارگونه را نامرئی می سازند، دیدن و سخن گفتن در خصوص نحوه عملکرد ظلم سخت است. برتری سفیدپوستان عبارتی مربوط به گروه‌های افراطی و تندرو، و نه مربوط به زندگی روزمره شهروندان خیرخواه سفیدپوست محسوب می‌شود. نژادپرستی مفهومی است که سفیدپوستان به عنوان کار بدی تعریف می‌کنند که دیگران انجام می‌دهند. این واژگان اجازه صحبت کردن در باره تبعیض و ظلم را به ما می‌دهند، اما مکانیسمی که ظلم را ممکن و موثر می‌سازد را پنهان می‌کنند. این امر همچنین وجود ذی‌نفعان خاص و مشخص ظلم را،‌ که همیشه هم مرتکبین حقیقی ظلم نیستند، مخفی می‌سازد. استفاده از زبان ایسم‌ها، یا هرگونه تمرکزی بر تبعیض، امتیازبخشی توسط ساختارهای قدرت را پنهان می‌نماید.

بنابراین، همان لغاتی که برای صحبت در مورد تبعیض استفاده می‌کنیم، ساختارهای قدرت و امتیازبخشی ذاتا توأم با آن‌ها را در هاله‌ای از ابهام فرو می‌برد. برای برطرف نمودن موثر تبعیض باید ساختارهای قدرت و امتیازگونه‌هایی که ایجاد می‌کنند را آشکار سازیم و در گفتمان‌های جاری جای دهیم. به منظور حرکت به سمت یک نظریه واحد در مورد نیروهای ایجادکننده فرودستی، ناچاریم راهی برای صحبت در مورد امتیازگونه‌ها بیابیم. هنگامی‌که در خصوص نژاد، جنس، و گرایش جنسی گفتگو می‌کنیم، لازم است هریک به عنوان ساختار قدرتی توصیف شود که امتیازگونه‌ّهایی برای بعضی از افراد و آسیب‌هایی برای سایرین به وجود می‌آورد. مقالات اکثرا بر آسیب‌ها یا تبعیض متمرکزند و عامل امتیازگونه را نادیده می‌انگارند. برای این‌که واقعا بتوانیم در مورد این مشکلات صحبت کنیم، امتیازگونه باید دیده شود.

قانون با انکار وجود امتیازگونه‌ها، نقش مهمی در تداوم امتیازگونه‌ها بازی می‌کند. و با این انکار، قانون، به کمک زبان ما، تداوم امتیازگونه‌ها را تضمین می‌نماید.

 

۲. امتیازگونه چیست؟

دیکشنری الکترونیک مریام-وبستر امتیازگونه را این‌گونه معنی می‌کند « حقی که به عنوان مزیت یا لطف به کسی اعطا می‌شود». درست است که ممکن است صاحب امتیازگونه اگر شما بخواهید آن را از او بگیرید، معتقد باشد که وی حقی برای داشتن آن دارد. اما حق نشان‌دهنده شایستگی احراز یک امتیاز است. امتیازگونه یک حق نیست.

دیکشنری انگلیسی امریکن هریتیج (۱۹۷۸) معنی امتیازگونه را این‌گونه بیان می‌کند « مزیت، مصونیت، مجوز، حق، یا منفعت خاصی که به فردی، طبقه‌ای، یا صنفی اعطا شده یا از آن بهره‌مند هستند.» این کلمه از لغت لاتین «privilegium» مشتق شده که به معنای قانونی است که یک فرد را تحت تأثیر قرار می‌دهد، «privus» به معنای مجرد یا فرد و «lex» به معنای قانون است.

این تعریف شامل ریشه مهم کلمه امتیازگونه در قانون است. طبیعت قانونی و نظام‌مند کلمه امتیازگونه در معنی امروزی آن از دست رفته‌است. و این طبیعت نظام‌مند ساختارهای قدرت است که باید بررسی کنیم.

پس امتیازگونه چیست؟ ما آن را در وقیحانه‌ترین اشکالش می‌شنایم. «فقط مردان در این باشگاه پذیرفته می‌شوند.» «افریقایی-امریکایی‌ها اجازه ورود به آن مدرسه را ندارند.» به کارگیری وقیحانه امتیازگونه‌ها یقینا وجود دارد، اما فقط آن‌ّها نیستند، آنچه که اکثر مردم می‌گویند قسمتی از سبک زندگی ما را تشکیل می‌دهد. آن‌ها فقط نوک کوه یخی در بررسی امتیازگونه هستند.

وقتی امتیازگونه را بررسی می‌کنیم، چند عامل را تشخیص می‌دهیم. اولا، ویژگی‌های گروه صاحب امتیازگونه هنجارهای اجتماعی را، اغلب به نفع گروه صاحب امتیازگونه، تعریف می‌کند. دوما، اعضای گروه صاحب امتیازگونه می‌توانند بر امتیازگونه خود تکیه و از اعتراض به ظلم خودداری کنند. تعارض امتیازگونه‌ها با هنجارهای اجتماعی به همراه انتخاب تلویحی نادیده گرفتن ظلم به این معناست که امتیارگونه به ندرت توسط صاحب آن دیده‌می‌شود.

 

الف- عادی سازی امتیازگونه

بررسی امتیازگونه خصوصیات آن را آشکار می‌سازد و ویژگی‌های صاحبان آن به عنوان هنجارهای اجتماعی—نوعی که چیزها هستند و آنچه که در جامعه عادی است– در نظر گرفته می‌شوند.۹ این عادی‌سازی امتیازگونه به این معناست که افراد جامعه براساس ویژگی‌ها و معیارهای افراد صاحب امتیازگونه مورد قضاوت قرار می‌گیرند، موفق می‌شوند یا شکست می‌خورند، و ارزیابی می‌شوند. ویژگی امتیازگونه هنجار را تعریف می‌کند. افرادی که بیرون این حوزه‌اند نابهنجار یا «ثانوی» هستند.

برای مثال، دختر سیزده ساله‌ای که آرزو دارد در لیگ برتر بیسبال بازی کند، هرقدر توپ‌زن یا توپ‌گیر برتری باشد، فقط می‌تواند امیدواری اندکی برای رسیدن به این هدف داشته باشد. مرد بودن مهم‌ترین «قابلیت» برای بازیکنان لیگ برتر بیسبال است. به همین ترتیب، زوج‌هایی که به صورت قانونی اجازه ازدواج می‌یابند دگرجنس‌گرا هستند. یک مرد یا زن هم‌جنس‌گرا، که آمادگی تعهد برای یک زندگی مشترک را دارد، نمی‌تواند از درگاه قابلیت برای ازدواج عبور کند. من نمونه‌ای از خارج از هنجار بودن را داشتم وقتی که برای خدمت در هیأت منصفه فرا خوانده شدم. اعضای هیأت منصفه باید تا ساعت ۵ بعدازظهر کار کنند. در آن سال، زندگی خانوادگی من طوری برنامه‌ریزی شده‌بود که باید فرزندانم را در ساعت ۲:۴۰ بعدازظهر از مدرسه برمی‌داشتم، و مطمئن می‌شدم که هر کدام به فعالیت‌های مختلف خود می‌رسیدند. اگر زندگی دادگاهی قرار بود برای نیازهای من امتیاز قائل شود، می‌بایست یک مرخصی ساعتی بعدازظهری به افتخار بچه‌ها در نظر می‌گرفت. اما در این فرهنگ زندگی بچه‌ّها، و زندگی مراقبین آنان، ثانویه یا چیز دیگری در نظر گرفته می‌شود و ما باید از هنجارها تبعیت کنیم.

حتی اگر نیازهای مراقبت از فرزندانم خارج از هنجار بودند، من از لحاظ اقتصادی از این امتیاز برخوردار بودم که می‌توانستم از عهده نیازهای فرزندانم بربیایم. عملکرد من به مادری تعبیر می‌شد و نه امتیازگونه. توانایی من برای برداشتن بچه‌ّها از مدرسه و حضور در بعدازظهر آن‌ها مزیت حاصل از امتیازگونه من بود.

افراد گروهی که از امتیازگونه بهره‌مندند منافع زیادی را به واسطه رابطه‌شان با جهت غالب ساختار قدرت به دست می‌آورند. این رابطه با قدرت به این صورت شناخته نمی‌شود. بلکه اغلب ممکن است به عنوان شایستگی فردی تعبیر یا ارائه ‌شود. برای مثال، در اثر این فرآیند همانندسازی با قدرت و تبدیل به قابلیت‌ها، پذیرش‌های میراثی (فامیلی) در دانشگاه‌های ممتاز و دانشکده‌ّهای تخصصی، پذیرش مبتنی بر شایستگی تعبیر می‌شوند. دست‌آوردهای صاحبان امتیازگونه‌ها ارزشمند و در نتیجه کوشش‌های فردی، به جای امتیازگونه، دیده می‌شود.

بسیاری از نظریه‌پردازان فمینیست شیب مردانه را به سمت استانداردهای هنجاری در قانون، شامل طبیعت جنسیتی شده قضاوت‌های قانونی،۱۰ تعصب مردانه ملازم با استاندارد فرد منطقی،۱۱ و تعصب جنسیتی در کلاس‌های درس۱۲ توصیف نموده‌اند. نگاه وسیع‌تری به امتیازگونه مردانه در جامعه نشان می‌دهد که تعاریف مبتنی بر مدل‌های مردانه بسیاری از هنجارهای اجتماعی را معین می‌کنند. کاترین مک‌کینون این‌چنین نتیجه می‌گیرد:

فیزیولوژی مردانه بیشتر ورزش‌ها را تعریف می‌کند، نیازهای سلامتی آنان پوشش‌های بیمه را تعیین می‌کنند، بیوگرافی اجتماعی آن‌ها انتظارات محل کار و الگوهای شغلی موفق را تعریف می‌کند، دیدگاه‌ها و علائق آنان کیفیت دانش و پژوهش را توصیف می‌کنند، تجارب و دغدغه‌های آنان شایستگی و قابلیت را تعریف می‌کنند، خدمت سربازی آنان شهروندی را توصیف می‌کند، حضور آنان خانواده را تعریف می‌کند، عدم توانایی آنان در کنار آمدن با یکدیگر—جنگ‌ها و فرمانروایی‌هایشان—تاریخ را ترسیم می‌کند، و آلت تناسلی آنان جنسیت را تعیین می‌کند.۱۳

 

بنابراین امتیازگونه مردانه بسیاری از جنبه‌های اساسی فرهنگ امریکایی را با نگاه مردانه توصیف می‌کند. مردانه بودن این نگاه وقتی که به عنوان هنجار اجتماعی عمومیت می‌یابد، و معیاری برای همه ما می‌شود، از دیدها پنهان می‌ماند. استفاده از «او»ی مردانه (he) به عنوان ضمیر عمومی که برای اشاره به همه افراد بیان می‌شود، اما زنان درون اتاق را نادیده می‌انگارد، به هنجار تبدیل می‌شود. ولی ضمیر عمومی «او»ی زنانه (she) مجاز نیست، و هنگامی‌که زنان می‌خواهند آن را به کار ببرند بسیاری از افراد ناراحت می‌شوند. این احساس به خاطر عدم استفاده صحیح از گرامر انگلیسی نیست، بلکه مربوط به مبارزه با ساختار امتیازگونه مردانه‌ای است که در پرده هنجار استفاده از «او»ی مردانه پنهان شده‌است.

 

ب- انتخاب مبارزه یا عدم مبارزه برعلیه ظلم

صاحبان امتیازگونه‌ها اگر بخواهند می‌توانند با آسودگی خاطر در مبارزات علیه ظلم وارد نشوند. این ویژگی دیگر امتیازگونه است. اغلب این کار به وسیله سکوت کردن انجام می‌شود. در همان زمانی که من در سمت عضو هیأت منصفه خارج از امتیازگونه قرار می‌گرفتم، در عین حال درون امتیازگونه هم بودم. در زمان ادای سوگند برای عضویت هیأت منصفه، هر عضو احتمالی باید خود را معرفی می‌کرد. سپس وکلای خواهان و خواهنده سوالات تکمیلی را می‌پرسیدند. من مراقب بودم که وکیل مدافع، در طول مراسم ادای سوگند، از هر عضو احتمالی هیأت منصفه که شبیه مردان آسیایی بود می‌پرسید که آیا به انگلیسی صحبت می‌کند. از هیچکس دیگر این سوال پرسیده نمی‌شد. قاضی اهمیتی نمی‌داد. مرد آسیایی-امریکایی کنار من وقتی این سوال از وی پرسیده شد لبخند زد و به خود لرزید (خود را عقب کشید). من نمی‌دانم چندبار در طول عمرش مجبور شده‌بود سوالاتی این‌چنین را پاسخ بدهد. بنظرم رسید پاسخ خودم را این‌گونه آغاز کنم: «من استفانی ویلدمن هستم، من استاد حقوق هستم، و بله، من انگلیسی صحبت می‌کنم.» می‌خواستم به این طریق توجه‌ّها را به رفتار مبتنی بر فرودست‌سازی وکیل مدافع جلب کنم، اما این کار را نکردم. من امتیازگونه سفیدپوست بودنم را با سکوت نشان دادم. در واقع، من امتیازگونه‌ام را با درگیر نشدن نشان دادم، اگرچه ممکن است این انتخاب همیشه به صورت آگاهانه توسط صاحبان امتیازگونه‌ها صورت نگیرد.

بر اساس تعداد امتیازگونه‌هایی که فرد دارد، قدرت انتخاب انواع مبارزاتی را دارد که می‌خواهد درگیرشان بشود. حتی این انتخاب ممکن است به شکل همانندسازی با ظلم دیده‌شود، که امتیازگونه‌ای به وسیله آن شکل گرفته‌است که این انتخاب را پنهان می‌سازد. مزیتِ داشتن امتیازگونه در روابط اجتماعی به فرد صاحب امتیازگونه از طرق مختلفی مانند دریافت احترام، دانش خاص، یا آسایش بیشتری برای هدایت تعاملات اجتماعی نفع می‌رساند. امتیازگونه برای صاحبش نامرئی است؛ فقط وجود دارد، قسمتی از دنیا، روشی برای زندگی، و یا خیلی ساده مدلی‌که چیزها هستند. دیگران یک فقدان دارند، یک غیبت، یک نقص.

 

۳- ساختارهای امتیازگونه

علیرغم ویژگی‌های مشترک بهنجار بودن، توان انتخاب اعتراض یا عدم اعتراض به ساختارهای قدرت، و آشکار نبودن امتیازگونه‌های مختلف، شکل امتیازگونه ممکن است براساس نوع روابط قدرت تولید‌کننده آن متفاوت باشد. در هر ساختار قدرتی، امتیازگونه خود را به شکلی نشان می‌دهد و عمل می‌کند که نتیجه روابط قدرتی است که آن را به وجود

آورده‌اند. امتیازگونه سفیدپوستی از ساختار قدرت نژاد برتر سفیدپوست ناشی می‌شود.۱۴ امتیازگونه مردانگی۱۵ و امتیازگونه دگرجنس‌خواهی از رتبه‌بندی جنسیتی حاصل می‌شود.۱۶

با بررسی امتیازگونه سفیدپوست بودن، پگی مکینتاش آن را «موضوعی فرّار و دست نیافتنی» توصیف کرد.۱۷ او متوجه شد که به عنوان فردی سفیدپوست که از این امتیازگونه بهره‌مند است، «فشار خودداری از آن زیاد است.»۱۸ وی امتیازگونه سفیدپوست بودن را این‌گونه تعریف می‌کند:

مجموعه‌ای از دارایی‌هایی بادآورده که [او] هر روز می‌تواند خرج کند، اما [او] در موردش «قرار است» بی‌اعتنا بماند.۱۹ امتیازگونه سفیدپوست بودن مانند یک کوله‌بار بی‌وزن نامرئی پر از تمهیدات مخصوص، ضمانت‌نامه‌ها، ابزار، نقشه‌ها، راهنماها، کتابچه‌های رمز، گذرنامه‌ها، ویزاها، لباس‌ّها، قطب‌نما، ابزارآلات اضطراری، و چک‌های سفید امضاء است.۲۰

مکینتاش چهل و شش موقعیت را تشخیص داد که برای او به عنوان فردی سفیدپوست فراهم است و همکاران، دوستان، و آشنایان آفریقایی-امریکایی او از آن‌ها محرومند.۲۱ بعضی از آن‌ّها عبارتند از: شنیدن این‌که مردمی که مانند او سفیدپوست هستند میراث یا تمدن امریکایی را به این شکل ممکن ساختند؛ عدم نیاز به آموزش فرزندانش در مورد نژادپرستی برای مراقبت روزانه از خودشان؛ و عدم درخواست از او برای صحبت از طرف همه افراد هم‌نژادش.۲۲

امتیازگونه همچنین پایه و اساس گرایش جنسی دارد. جامعه دگرجنس‌خواهی را فرض مسلم می‌داند، و عموما روابط هم‌جنس‌گرایانه را نادیده می‌انگارد.۲۳ پروفسور مارک فاجر آنچه را که او سه برداشت اولیه در مورد زنان و مردان هم‌جنس‌گرا می‌نامد توضیح می‌دهد: فرضیه روابط جنسی به عنوان شیوه زندگی، فرضیه داشتن خصوصیات جنس مقابل، و این ایده که مسائل هم‌جنس‌گراها برای بحث عمومی مناسب نیستند.

به نظر پروفسور فاجر، فرضیه روابط جنسی به عنوان شیوه زندگی به این معناست که یک «عقیده رایج در بین غیر‌ هم‌جنس‌گرایان وجود دارد که افراد هم‌جنس‌گرا تجربه متفاوتی از رابطه جنسی نسبت به افراد غیر هم‌جنس‌گرا دارند» به طریقی که «همه جانبه، اعتیادآور، و کاملا خالی از عشق، روابط بلند‌مدت، و ساختار خانواده است.»۲۴ در خصوص داشتن خصوصیات جنس مقابل، پروفسور فاجر توضیح می‌دهد که بسیاری از افراد غیرهم‌جنس‌گرا معتقدند که مردان و زنان هم‌جنس‌گرا «رفتاری که از لحاظ کلیشه‌ای مربوط به جنس مقابل است را نشان می‌دهند.»۲۵ این ایده که مسائل هم‌جنس‌گراها برای بحث عمومی مناسب نیستند اخیرا همچون «سوال نکنید، صحبت نکنید» مربوط به امور نظامی پوشش خبری چشمگیری را دریافت نموده‌است.۲۶ بنابراین، به گفته پروفسور فاجر، اگر حتی هم‌جنس‌گرا بودن قابل قبول باشد، «صحبت در مورد هم‌جنس‌گرایی پذیرفتنی نیست.»۲۷ پروفسوری را می‌شناسم که عکسی از عشق بیست ساله‌اش، که همانند خودش مرد است، به همراه عکس پسرشان، در روی میز کارش دارد. هیچ‌گاه هیچ‌کس به او نگفته‌است: «چه خانواده زیبایی داری.»

پروفسور فاجر این برداشت‌های اولیه را واضحا به عنوان امتیازگونه مطرح نکرده‌است. با این وجود، او جنبه‌هایی از ساختار قدرت مربوط به گرایش جنسی را توضیح می‌دهد که به دگرجنس‌گراها اجازه می‌دهد در جهانی که این فرضیه‌ها در خصوص تمایلات جنسی‌شان وجود ندارد زندگی کنند. نه تنها این فرضیات در مورد دگرجنس‌گراها وجود ندارد، بلکه در باره تمایلات جنسی آن‌ها صحبت می‌شود و حتی به صورت عمومی تبلیغ می‌شود.

علیرغم فراگیری امتیازگونه‌ها، جالب است که تئوری‌ها و فعالیت‌های ضد تبعیض معمولا امتیازگونه و نقش آن در تداوم تبعیض را بررسی نکرده‌اند. یک استثنای قابل توجه کار پروفسور کیمبرل کرنشاو است، که [با استفاده از مثال‌های نژاد و جنس] توضیح داده‌است: «نژاد و جنس … تنها زمانی‌که آشکارا به قربانیانشان آسیب می‌رسانند اهمیت می‌یابند؛ از آنجایی‌که امتیازبخشی به سفیدپوستان و مردان آشکارا رخ نمی‌دهد، عموما اصلا دیده نمی‌شود.»۲۸

طرفداران ضد تبعیض، به جای توجه به روابط اساسی میان سلطه، فرودستی، و امتیازگونه حاصل از آن، فقط بر بخشی از ساختار قدرت یعنی ویژگی‌ّهای فرودستان تمرکز می‌نمایند.

پروفسور آدرین دیویس این‌گونه توضیح می‌دهد:

سلطه، فرودستی، و امتیازگونه سه سر یک اژدها هستند. حمله به آشکارترین سرها یعنی سلطه و فرودستی، و تلاش شجاعانه برای ریز ریز کردن آن‌ها، سر سوم یعنی امتیازگونه را نخواهد کشت. مانند یک اژدهای چندسر افسانه‌ای که اگر همه سرها هلاک نشوند، قطعا سر دیگری را به وجود خواهد آورد، تبعیض نیز با تمرکز تنها بر … سلطه و فرودستی از بین نمی‌رود.۲۹

فرودستی مجددا از سری که رها شده‌است یعنی امتیازگونه رشد خواهد کرد، با این وجود واژگان توصیفی و مفهوم‌پردازی تبعیض مانع توانایی ما برای دیدن سر سوم اژدها یعنی امتیازگونه می‌شود. این ناپیدا بودن مهم است زیرا آنچه دیده نمی‌شود، نمی‌تواند مورد بحث یا تغییر قرار بگیرد. بنابراین، برای خاتمه بخشیدن به فرودستی، ابتدا لازم است امتیازگونه را تشخیص بدهیم. تشخیص امتیازگونه به معنای ایجاد واژگان و ساختار کلامی جدید برای بیان نظریه ضد فرودستی است. تنها با به تصویر کشیدن امتیازگونه و وارد کردن آن در گفتمان‌ها، افراد با حسن نیت می‌توانند با تبعیض بجنگند.

 

۴. به تصویر کشیدن امتیازگونه

برای من، تلاش برای به تصویر کشیدن امتیازگونه اغلب اوقات به شکل تلاش برای دیدن امتیازگونه سفیدپوست بودنم است.۳۰ حتی وقتی‌که در خصوص این تلاش می‌نویسم، می‌ترسم که نژادپرستی خودم اوضاع را بدتر کند و باعث شود به جای منفعت آسیب بیشتری برسانم. برخی از خوانندگان ممکن است با دیدن فرد سفیدپوستی که از روی ندامت به نژادپرست بودنش اعتراف می‌کند حیرت کنند. من این را با افتخار نمی‌گویم. فقط معتقدم که مهم نیست چقدر سخت برای نژادپرست نبودن تلاش می‌کنم، اما هنوز نژادپرستم. چرا که بخشی از نژادپرستی ساختاری است، من از امتیازگونه‌ای که تلاش می‌کنم آن را ببینم سود می‌برم.

در مقاله‌ای که به همراه پروفسور ترینا گریلو نگاشتم، تصمیم گرفتیم که از اصطلاح نژادپرستی/سلطه سفیدپوستان برای صحبت در مورد نژادپرستی استفاده کنیم.۳۱ ما این ایده را از پروفسور بل هوکز (گلوریا ژان واتکینس معروف به بل هوکز) گرفتیم که نوشته بود: «نژادپرستی دیگر برای من اصطلاحی نیست که بتواند استثمار سیاه‌پوستان و سایر رنگین‌پوستان در این جامعه را توصیف کند … دارم می‌فهمم که بهترین اصطلاح برای این موضوع سلطه سفیدپوستان است.»۳۲

سفیدپوستان جهان را از فیلتر آگاهی نژادی نمی‌بینند، اگرچه سفیدها خودشان، البته، یک نژاد هستند. توانایی نادیده‌گرفتن نژاد، درحالی‌که سفیدپوستی هم نژاد است، یک امتیازگونه و یک مزیت اجتماعی است. اصطلاح نژادپرستی/سلطه سفیدپوستان بر رابطه میان امتیازگونه‌ سفیدپوستان برای نادیده‌گرفتن نژادشان و نژادپرستی تبعیض‌آمیز تأکید دارد.

همچنانکه بل هوکز بیان می‌کند، سفیدپوستان آزادیخواه خودشان را متعصب یا علاقه‌مند به سلطه از طریق تهدید و اجبار نمی‌دانند، اما «آن‌ها نمی‌توانند طرقی را تشخیص بدهند که رفتارشان ساختار سلطه نژادی، که آن‌ها ادعا می‌کنند ای کاش ریشه‌کن شود، را حمایت و تایید می‌کند.»۳۳ تداوم برتری سفیدپوستانً نژادپرستانه است.

به این بیان همه ما سفیدپوستان نژادپرست هستیم چون همگی از امتیازگونه ساختاری سفیدپوست بودن نفع می‌بریم. سفیدپوستان معمولا نژادپرستی را رفتاری اختیاری و تعمدی در نظر می‌گیرند که به وسیله دیگرانی ترسناک انجام می‌شود. ما سفیدپوستان زمان زیادی را صرف می‌کنیم تا خودمان و دیگران را متقاعد سازیم که نژادپرست نیستیم. یک قدم بزرگ برای سفیدپوستان پذیرش آن است که ما نژادپرست هستیم و سپس باید ببینیم که برای رفع آن چه باید بکنیم.۳۴

من همچنین برای نداشتن تبعیض جنسیتی تلاش می‌کنم. این موضوع با کارم در خصوص نژادپرستی متفاوت است، زیرا من یک زنم و خودم فرودستی جنسیتی را تجربه می‌کنم. اما مهم است که بفهمیم حتی زمانی‌که به واسطه ساختار قدرت خاصی از امتیازگونه بهره‌مند نیستیم، ثمره فرهنگی هستیم که نگرش‌هایش را در ما القا می‌نماید. من باید مطمئن شوم که از دانشجویان دخترم سوال می‌پرسم و به همان دقتی به پاسخ‌هایشان گوش می‌کنم که به پاسخ‌های پسران.

هم‌چنان‌که برای کسب توانایی دیدن امتیازگونه‌ها تلاش می‌کنیم، مهم است به‌خاطر داشته‌باشیم که هریک از ما بسیار پیچیده‌تر از تنها نژاد یا جنسیت‌مان هستیم. درست همان‌طور که من نژادی دارم، که سفیدپوست است، و جنسیتی، که زن است، من گرایشی جنسی (دگرجنس‌گرا) و گرایشی مذهبی (یهودی) و انگشتانی لاغر هم دارم و یک شناگر هم هستم.

نکته این است که من، و البته همه ما، مجموعه‌ای از بسیاری از چیزها هستیم. پروفسور کیمبرل کرنشاو ایده فصل مشترک را در حوزه قضایی زنان مطرح نمود.۳۵ کار وی فصل مشترک نژاد، برای مثال افریقایی-امریکایی، را با جنسیت، مثلا زن بررسی می‌نماید. بنابراین، بررسی فصل مشترک‌ها توسط کرنشاو بر فصل مشترک فرودستی‌ها تمرکز دارد. امتیازگونه هم می‌تواند با فرودستی یا سایر ساختارهای امتیازگونه‌ها فصل مشترک داشته‌باشد.

مشاهده امتیازگونه‌ها در فصل مشترک‌شان به دلیل این حقیقت که هیچ فردی کاملا برخوردار یا کاملا محروم از امتیازگونه نیست کار پیچیده‌ای است. اکثر ما به طرقی صاحب امتیازگونه و در موارد دیگر فاقد آن هستیم. یک فرد بسیار فقیر ممکن است بزرگترین فرزند خانواده بوده و نسبت به خواهر و برادرهایش اعمال قدرت نموده‌باشد. ثروتمندترین زن افریقایی-امریکایی، که می‌تواند یک قاضی فدرال باشد، ممکن‌ است هنوز هنگامی که در خیابان قدم می‌زند آماج برچسب‌های نژادی و جنسیتی قرار بگیرد. تجربه همزمان امتیازگونه‌ها و فرودستی‌ها در جنبه‌ّهای مختلف از زندگی‌مان موجب ابهام تجربیات‌مان می‌شود و حضور امتیازگونه‌ها را از زبان و آگاهی ما هرچه بیشتر پنهان می‌سازد.

ما اغلب بر تجربه ظلم تمرکز داریم و از جایگاه امتیازگونه برای مقابله با ظلم عمل می‌کنیم بدون این‌که آگاهانه این انتخاب را انجام دهیم. یک پروفسور زن افریقایی-امریکایی از جایگاه امتیازگونه قدرت به عنوان یک استاد دانشگاه عمل می‌کند تا بر آن فرودستی که دانشجویان مرد سفیدپوستش می‌توانستند بر او تحمیل کنند غلبه نماید. یا یک استاد زن سفیدپوست ممکن است از امتیازگونه سفیدپوست بودن برای تعریف جامعه کلاسش استفاده کند، و از جایگاه قدرت آن امتیازگونه برای کاستن از هر ضعف جنسیتی که ممکن است مورد استفاده دانشجویانش برای تضعیف کنترل کلاس وی قرار بگیرد بهره ببرد. از آنجایی‌که انتخاب استفاده از جایگاه امتیازگونه ممکن است ناآگاهانه صورت بگیرد، فرد، برای مثال استاد زن سفیدپوست، ممکن است خود را قربانی تبعیض جنسیتی ببیند، که امکان دارد در واقع هم چنین باشد. اما بعید است که او متوجه مشارکت خود در اعمال تبعیض، به وسیله ایجاد جوّ موجود در کلاس، باشد.

توجه به فصل مشترک‌ّها می‌تواند به آشکارسازی امتیازگونه‌ّها کمک کند. این امر خصوصا زمانی اتفاق میفتد که به خاطر داشته‌باشیم فصل مشترک‌ها چندوجهی، شامل فصل‌‌های مشترک فرودستی‌ها‌ و امتیازگونه‌ها، هستند. فصل مشترک‌ها را به صورت سه بعدی تصور کنید، که در آن خط‌های متعددی به‌هم برخورد می‌کنند. یک نفر از مرکز می‌تواند جهات مختلف را ببیند. هر فردی در مرکز این تقاطع‌ّهای فراوان قرار دارد، جایی که بسیاری از این رشته‌ّها به هم می‌رسند، شبیه به یک کوش بال.۳۶ کوش بال یک اسباب‌بازی محبوب کودکان است. اگرچه توپ نامیده‌می‌شود و یک حجم کروی سفت مناسب برای پرتاب کردن و گرفتن را به ذهن متبادر می‌سازد، کوش بال نه سفت است و نه محکم. صدها رشته لاستیکی را تصور کنید که در مرکز به‌هم وصل هستند. به طور ذهنی انتهای هر رشته را ببرید. توده نرم و جنبان درون دستتان کوش بال است، که باز هم برای پرتاب کردن و گرفتن مناسب است، اما هنگامی‌که در هوا پرواز می‌کند یا زمانی‌که در سرجایش باد از میان رشته‌ّهای لاستیکی‌اش عبور می‌کند تغییر شکل می‌دهد. کوش بال یک توپ جنبان است.

کوش بال یک توپ پُست مدرن (فرامدرن) کامل است.۳۷ شکل آن «این مطلب را نمایان می‌سازد که هر فردی درون یک ماتریکس از [دسته‌هایی] که در زمینه‌ّهای مختلف با هم تعامل دارند محاط شده‌است» که به شکل‌های متفاوت درمی‌آید.۳۸ ما در بعضی زمینه‌ّها از امتیازگونه برخورداریم و در برخی دیگر فرودست هستیم، و این زمینه‌ّها در تعامل با هم هستند.   

کوشش‌ّهای اجتماعی برای دسته‌بندی همانند کوش بالً پویا و متحرک، و در حال تغییر و تحول هستند ولی جرم مرکزی خود را حفظ می‌کنند. وقتی جامعه فردی را بر اساس نژادش، به سفیدپوست یا رنگین پوست، دسته‌بندی می‌کند، در واقع، یکی از رشته‌های کوش بال را برمی‌دارد و می‌گوید: «این رشته را ببینید، این نقشی تعیین‌کننده و مرکزی دارد. این مهم است.» و نژاد ممکن است رشته‌ای بسیار مهم باشد، اما در واقع، نگاه به یک رشته برای دیدن شکل کلی توپ یا وضعیت کلی فرد کمکی نمی‌کند. حتی «نژاد» نامیدن این تجربه وجوه مختلف آن را پنهان می‌کند زیرا نژاد ممکن است دسته‌ای از رشته‌ّهای مختلف مانند رنگ پوست، فرهنگ، هویت، و تجربیات را دربرگیرد.

تمایل به برچسب زدن با این دسته‌بندی‌ها تصور ما از کل کوش بال، که در آن رشته‌‌های متعددی با هم مرتبطند، را مبهم و تاریک می‌کند. هیچ فردی واقعا در یک دسته جای نمی‌گیرد؛ بلکه هرکس در فصل مشترک دسته‌ّهای زیادی قرار دارد. تفکر براساس دسته‌بندی تصور پیچیدگی هر فرد را سخت یا غیرممکن می‌سازد. فشار فرهنگی  برای انتخاب یک دسته سال‌ها وجود داشته‌است.۳۹ ولی اجبار برای چنین انتخابی به دیدی توخالی منجر می‌شود که نمی‌تواند عدالت را برقرار کند.

عدالت نیازمند آن است که فرد را به صورت کامل در زمینه اجتماعیش ببینیم، اما زمینه‌ّهای اجتماعی پیچیده هستند. موقعیت‌های پیچیده و سخت که در عمل منجر به فرودستی می‌شوند نمی‌توانند با زبان عادی توصیف شوند، زیرا این زبان امتیازگونه‌ّها را مخفی می‌کند. زبان امتیازگونه را با خنثی سازی زبانیِ پایه‌های اصلی فرودستی پنهان می‌کند، بنابراین رتبه‌بندی فرهنگیِ پنهان در کلماتی مانند نژاد، جنسیت، و گرایش جنسی از زبان کنار گذاشته می‌شود. با آشکارسازی رتبه‌بندی، پیچیدگی مشکلات کمتر نمی‌شود، اما صحبت در مورد آن‌ها به طریقی واضح‌تر و مفیدتر امکان‌پذیر می‌شود.

ما کوش بال‌ّهایی هستیم که از رشته‌ّهای متصل به هم زیادی ساخته شده‌ایم. در فرهنگ ما با این رشته‌ّها به شکلی واحد رفتار نمی‌شود. بعضی از این دسته‌ّها مفاهیمی دارند که در محیط منعکس شده و فرضیات دیگری را به وجود می‌آورند. در امریکای دهه ۱۹۹۰، نژاد چنین دسته‌ای است. برای مثال، دوستی دارم که ۱۷ ساله است با موهای بلوند و چشمان میشی و پوستی رنگ‌پریده که خود را به واسطه میراث ژنتیکی‌اش اسپانیایی و ترکیب سیاه و سفید معرفی می‌کند. وی همچنین باهوش و یک شناگر است. زمانی با هیجان زیاد با دوستش در خصوص پذیرفته‌شدنش به دانشگاه کالیفرنیا در سن‌دیه‌گو، که به او بورسیه استعداد تحصیلی داده‌بود، در حال صحبت بوده‌است که به اصطلاح دوستش به او می‌گوید: «عجب، ولی نژادت را چه نوشته‌بودی؟»

استفاده از دسته نژاد قدرت محو کردن تمام دست‌آوردهای او، همه شب بیخوابی‌هایش برای نمره‌ّهای بهتر، و تمام تلاش‌هایش در تمرینات شنا را داشت. به کار بردن کلمه نژاد در این مکالمه به او حس بی‌ارزشی و به طریقی «کمتر بودن» را داد. تأکید دوستش بر نژاد، اشاره به سفیدپوست نبودنش، او را تحقیر کرد، اگرچه او به نژادش افتخار می‌کرد.

دسته‌بندی‌های مبتنی بر قدرت۴۰ ، مانند نژاد، نگاه ما به دنیا و خودمان را شکل می‌دهد. اکثر مایی که از امتیازگونه سفیدپوست بودن برخورداریم زندگی‌های سفیدپوستانه داریم. مدارس، فروشگاه‌ها، مراکز درمانی، و محله‌ّهایمان را در نظر بگیرید. در بیشتر جاهایی‌که وقت می‌گذرانیم، در محیطی سفیدپوست هستیم، مگراین‌که نسبت به بودن در محیطی با تلفیق نژادی نگاهی مثبت داشته‌باشیم.

دانشکده‌ّهای حقوق ما از معدود اماکنی هستند که شانس واقعی برای شرکت در یک اجتماع تلفیقی را داریم، اجتماعی که از لحاظ بسیاری از این دسته‌ّهای قدرت حقیقتا متنوع است. به وجودآوردن حس اجتماع در میان چنین دسته‌ّهای قدرت مختلفی چالش بزرگ ماست. موسسات باید به پروژه به وجودآوردن اجتماعی متنوع به عنوان بخشی از کار موسسه‌شان توجه کنند.۴۱ محسوس بودن کار مهم است، چون این فرآیندی ادامه‌دار است. یک استاد حقوق سفیدپوست را می‌شناسم که یک بار پرسید چرا باید به کار علیه نژادپرستی ادامه دهد وقتی‌که قبلا هشت ساعت، یک روز کامل در تعطیلات آخر هفته، را به کارگاهی در این مورد اختصاص داده و هیچ پایانی برای نژادپرستی نمودار نیست.  

ساختارهای قدرت که در ساختن جامعه دخالت می‌کنند هیچ راه‌حل سریعی ندارند، اما ساختن جامعه باید زندگی ما باشد—همه زندگی ما. یک فرد سفیدپوست می‌تواند هر زمان که بخواهد با برگشتن به امتیازگونه‌اش نگران نژادپرستی نباشد. مردان و دگرجنس‌گراها می‌توانند ساختار رتبه‌بندی جنسیتی را، اگر بخواهند، نادیده بگیرند. زنان و هم‌جنس‌گراها نمی‌توانند.

اخیرا در کلاس شبه‌جرم از گروه‌ّهایی از دانشجویان خواستم که افکارشان در مورد اصلاح شبه‌جرم را بنویسند.۴۲  قسمتی از هدفم فراهم کردن موقعیتی برای بحث در مورد مشکلات در بین دانشجویان بود. می‌خواستم که آن‌ها با یکدیگر در باره دنیای کامل‌تری فکر کنند. روزنامه حقوقیِ محلً تفکرات برتر را، به‌همراه عکس دانشجویان، در یک همایش (سمپوزیوم) شبه جرم منتشر کرد.

رتبه‌بندی‌های سازمانی حتی در شرایطی اینقدر به ظاهر ایمن خود را نشان می‌دهند. یکی از گروه‌ّهایی که کارشان چاپ شد فقط از زنان رنگین‌پوست تشکیل شده‌بود. بعد از انتشار افکارشان، من به یکی از این زنان گفتم: « باید خیلی از انتشار کارتان خوشحال شده‌باشید.»

او شانه‌ّهایش را بالا انداخت و گفت: «البته بقیه می‌گویند کار ما برای این انتخاب شده‌است که ما اینقدر در دانشکده حقوق ضعیف بوده‌ایم که شما فقط خواسته‌اید به ما کمکی کرده‌باشید. می‌دانید، به خاطر این‌که شما نسبت به اقلیت ها در این دانشکده دلسوز هستید.»

هم‌چنان‌که افکار زیادی در ذهنم می‌چرخید با ناباوری به او نگاه کردم. بازتاب این شایعه، که کار آن‌ّها به طریقی کمتر از کار بقیه بوده، اگرچه بی‌اساس و غیرواقعی بود، آن‌ها را از لذت بردن از انتشار کارشان، همانگونه که برای دانشجویان سفیدپوست ممکن بود، محروم کرد. در مورد این دانشجوی اسپانیایی، حتی خوشحالی زودگذر حاصل از دیدن نامش در روزنامه و انتشار مقاله‌اش از وی گرفته‌شد. هویت بی‌نام «آن‌ها» که جامعه را سفیدپوست تعریف می‌کرد و این دانشجویان را دیگران می‌نامید، حتی این میزان ناچیز اعتماد به نفس و موفقیت را از آنان دریغ کرد.

به او گفتم: «شما حتی نمی‌توانید، همانند بقیه دانشجویان حاضر در همایش، از انتشار مقاله‌تان لذت ببرید.» او سرش را تکان داد و گفت: «اینجا دقیقا امور همینگونه است. من تعجب نمی‌کنم.»

اما من تعجب کرده‌بودم از این‌که دانشجویان این‌گونه نسبت به سایر دانشجویان رفتار می‌کردند. بخشی از امتیازگونه سفیدپوست بودنم قادر است تعجب کند، برای فراموش کردن آنچه که افراد رنگین‌پوست برای بقاء در موسسات عمدتا سفیدپوست نمی‌توانند فراموش کنند. علاوه بر تعجب، من البته احساس ناامیدی و خشم داشتم از این‌که تلاش آموزشی من در کمک به همه دانشجویان برای انتشار مقاله‌شان منجر به درد و اندوه دانشجویان رنگین‌پوست شده‌بود.

بنابراین، خیلی مهم است که ما، به عنوان اعضای یک جامعه دانشگاهی حقوق، مبحث ساختارهای قدرت و امتیازگونه را به کلاس‌های درسمان ببریم.۴۳ پویایی کلاس‌های درس، البته در متن ساختارهای قدرت و امتیازگونه که این مقاله به آن‌ها پرداخت، شکل می‌گیرد. فرهنگی که در آن زندگی می‌کنیم به درون کلاس‌هایمان نفوذ می‌کند و آن‌ّها را حتی قبل از نگارش کلمه‌ای بر تخته‌سیاه آلوده می‌کند. و تحصیلات حقوقی خودش شکل دیگری از امتیازگونه نخبگان فکری در پویایی کلاس‌‌های درس دانشکده حقوق، رشته دیگری از کوش بال، را دارد.  

روش سنتی سقراط، یعنی مدل آموزش از طریق پرسیدن سوالات زیاد، موجب توهین و ارعاب در کلاس و الگو قراردادن استاد به عنوان کسی می‌شود که همه چیز را می‌داند. بیشتر کلاس‌ها به صورت سالن کنفرانس ساخته شده‌اند، یک نفر تنها روی سکو جلوی بقیه با صدای بلندتری قرار دارد و بقیه دانشجویانی هستند که در ردیف‌ّهایی نشسته‌اند و نقش ناظرهای منفعلی را دارند که به بالا و آن فرد نگاه می‌کنند. این تأکید بر انفعال در مقابل اقتدار، توقع و الگویی است که از آموزش حقوقی انتظار می‌رود. تعجبی ندارد که پروفسور دانکن کندی آن را آموزش سلسله مراتب می‌نامد.۴۴

زمانی پروفسور گلوریا واتکینس، معروف به بل هوکز، را دیدم که وارد قسمت صندلی‌های حضار شد و شروع به صحبت کرد در‌حالی‌که در میان آنان قدم می‌زد. نزدیک بودن او حس صمیمیتی ایجاد کرد و خیلی موثر بود. ولی بعضی از دانشجویان وقتی او سکو را ترک کرد و وارد حریم «آن‌ها» شد، احساس تجاوز به حقوقشان را داشتند. باز هم استاد صاحب امتیازگونه است و شکل تعامل را تعیین می‌کند.

امتیازگونه اقتدار معلم میانبر جذابی به سایر ساختارهای امتیازگونه است، زیرا همه اساتید با بسته‌های یکسانی از امتیازگونه‌ها وارد کلاس نمی‌شوند. با هر استاد زنی که تا کنون در این مورد صحبت کرده‌ام معتقد است که اساتید مرد، با اشاره ظریف «تو به اینجا تعلق داری»،  از قبل در کلاس درس پذیرفته شده‌اند، آن‌چه که اساتید زن وقتی وارد کلاس می‌شوند دریافت نمی‌کنند. اخیرا نشریه حقوقی زنان برکلی یک شماره کامل را به همایشی در خصوص تجربیات زنان افریقایی-امریکایی که در مدارس عالی حقوق تدریس می‌کنند اختصاص داد.۴۵ خواندن آن بسیار الزام‌آور است.

من اخیرا گفتگویی راجع به پدیده امتیازگونه هیأت‌های علمی مردانه دانشگاه‌ها با یک همکار مرد داشتم که از این موضوع بسیار ناراحت شد. به نظر وی این مفهوم امتیازگونه باعث کم‌ارج نمودن اساتید مرد می‌شد. او گفت که به سختی در کلاس درسش کار ‌کرده، که اگر نمی‌کرد، دانشجویانش نمی‌گفتند او استاد خوبی است. من با او موافق بودم که دانشجویان به سرعت یک استاد ضعیف را، چه مرد باشد چه زن، رد می‌کنند. اما من در مورد پیش‌فرض ماهر‌بودنی صحبت می‌کردم که پیش از آن‌که کسی سخنی گفته‌باشد رخ می‌دهد. شک خاصی که دانشجویان نسبت به من چون یک زنم (بعضی این را به من اظهار کرده‌اند) دارند به این معناست که من باید سخت‌تر کار کنم وقتی در مقابل کلاس می‌ایستم، با آن‌که من با امتیازگونه سفیدپوست بودنم در آنجا می‌ایستم.

ما به عنوان اساتید با امتیازگونه و جایگاهمان در سلسله مراتب تحصیلات حقوقی دست و پنجه نرم می‌کنیم؛ دانشجویان هم همین کار را می‌کنند. من مقاله‌ای در مورد سکوت حاکم بر کلاس‌های درس نوشته‌ام.۴۶ این سکوت، یا عدم مشارکت، وقتی رخ می‌دهد که به آن‌ها حس تعلق نداشتن را منتقل می‌کنیم. در حالی‌که ممکن است این کار را کاملا غیرمتعمدانه انجام دهیم، فرودست‌سازی جنسیتی، به نفع دانشجویان پسری که می‌توانند دختران را مسخره کنند، شیوه مرسوم تحصیلات حقوقی برای چندین نسل بوده‌است.

یک دانشجوی حقوق دانشگاه ییل  داستان به اصطلاح «جوکی» را تعریف کرد که استاد درس شواهد و مدارک او (که مرد بود) در باره پرونده قتل زنی توسط همسرش در جریان یک جروبحث گفته‌بود. زن در جریان مشاجره به مادرش زنگ زده‌بود؛ مسئله حقوقی این بود که آیا شهادت مادر مقتول، که آنچه دخترش در طی مشاجره تلفنی به مادرش گفته‌بود را گزارش می‌کرد قابل پذیرش بود یا نه. استادً مدارک را توضیح داد و بعد به شوخی گفت: «بنظرم این آخرین مشاجره آن‌ها بود.» دانشجو عکس‌العمل خود را با این صحبت درونی بیان کرد:

آیا باید دستم را بلند کنم و به او بگویم جوک گفتن در مورد زنان کتک‌خورده (آسیب‌دیده) خنده‌دار نیست؟ آیا باید بعد از کلاس با او صحبت کنم؟ او پذیرش سوال پرسیدن در کلاس را ندارد، پس شاید باید بعدا به سراغش بروم، اما توجه همکلاسی‌ّهایم به این مطلب جلب نخواهد‌شد. به‌علاوه یک جای خالی در دفترچه‌ام وجود دارد و نمره این درس را از دست خواهم داد.۴۷

تاثیر ساختار قدرت جنسیت بر دانشجویان زن ما زیان‌بار است. ما به عنوان اساتید باید تضمین کنیم که هر فردی بخشی از فرآیند آموزشی است.

تضمین مشارکت همه در فرآیند آموزشی به این معناست که ما، به عنوان اساتید و دانشجویان، و اعضای یک اجتماع، باید در مورد این فکر کنیم که چگونه اظهارات و نظریات ما در کلاس درس شنیده می‌شوند. این اساس ادب است و نه سانسور. اگر می‌خواهیم اجتماع ما دربرگیرنده همه افراد درونش باشد، مردم کلیمی را «جهود» و زنان را «دختره» نمی‌نامیم. ما آسیب‌زننده می‌شویم وقتی این، به گفته ریچارد دلگادو، «کلماتی که مجروح می‌کنند» را به کار می‌بریم.۴۸

همچنین ما باید متوجه باشیم که چه کسانی در کلاس‌هایمان صحبت می‌کنند یا نمی‌کنند. دقت کنیم که استاد چه کسانی را صدا می‌کند، چه کسانی را تأیید می‌کند، به چه کسانی فرصت‌ّهای طولانی‌تری می‌دهد، و از چه کسانی به سرعت عبور می‌کند. زمانی‌که دانشجویان دختر من ۱۰٪ صحبت‌ّهای کلاس را انجام می‌دهند در صورتی که در واقع ۵۰٪ کلاس را تشکیل می‌دهند، آن‌ّها را بعد از کلاس نگه می‌دارم تا در این خصوص با آن‌ها صحبت کنم. این قوای محرکه نامرئی درون کلاس باید مشخص بشوند و مورد توجه قرار بگیرند.

روش من در آموزش، شنیدن حرف‌های دیگران و گوش کردن است. شکل سخنرانی و ترتیب کلاس به من قدرت و امتیاز می‌دهد. می‌دانم که این فرم هنری کار است، ولی ما باید طرح‌های بهتری برای ساختن کلاس‌ها داشته‌باشیم. باید جای اسباب و اثاثیه را عوض کنیم. و مهم‌تر از آن، باید روش‌ّهای بهتری برای ارتباط با یکدیگر برای ساختن اجتماع ایجاد کنیم. هیچ‌کس از مشکلات این فرآیند در امان نیست.

حکایت فریسی و باجگیر، تمثیلی از انجیل لوقا باب ۱۸، خطاب به کسانی است که به درستکاری خود اعتقاد دارند، در‌حالی‌که به سایرین به دیده تحقیر می‌نگرند. در این حکایت، فریسی تلاش‌های خودش را برای مراعات و اجرای احکام دینی بیان می‌کند و خدا را شکر می‌کند که بهتر از باجگیر است. ولی باجگیر با فروتنی از خداوند طلب رحمت می‌کند. حکایت این‌طور نتیجه می‌گیرد که هرکس ادعای بلندی کند، پست گردد و هرکس خویشتن را فروتن سازد، سرافرازی یابد.۵۰

کسی نمی‌تواند این حکایت را بشنود و فکر نکند: «چقدر خوشحالم که من مثل فریسی نیستم، من آن‌طور فکر نمی‌کنم.» و آن وقت است که گمراه می‌شویم، چون فکر می‌کنیم که بهتر از دیگران هستیم. این حکایت برای کار ما یعنی تلاش برای دیدن امتیازگونه‌هایمان، که اینقدر دیدنشان سخت است، مهم است. به جای نگرانی در مورد این‌که چگونه قائل به تبعیض نژادی، جنسیتی، یا هر تبعیض دیگری نباشم، به ساختارهای قدرت و امتیازگونه‌ای فکر کنیم که این تبعیض‌ها را حفظ می‌کنند. و تلاش کنیم که کاری برای آن انجام بدهیم.

امیدوارم که صاحبان حسن نیت بتوانند این ساختارهای قدرت را با دیدنشان در زندگی‌ّهایمان تغییر دهند. قدرت شعار فمینیستی دهه ۱۹۷۰ یعنی « امر شخصی سیاسی است» باید به طرقی جدید مورد بررسی قرار بگیرد. سعی کنید با کسی دوست شوید که در فصول مشترک متفاوتی با شما ایستاده‌است.

 

 

 

 

  1. Charles R. Lawrence, III, A Dream: On Discovering the Significance of Fear, 10 NOVA L.J. 627 (1986), republished in Charles R. Lawrence, III, The Word and the River: Pedagogy as Scholarship as Struggle, 65 S. CAL. L. REV. 2231, 2231-2236 (1992).
  2. Id. at 2232.
  3. 3. See MARILYN FRYE, THE POLITICS OF REALITY: ESSAYS IN FEMINIST THEORY, at 19-34 (1983) (discussing sex marking and sex announcing, the necessity to determine gender).
  4. Angela Harris & Marge Shultz, ‘A(nother) Critique of Pure Reason”: Toward Civic Virtue in Legal Education, 45 STAN. L. REV. 1773, 1796 (1993).
  5. Anne Fausto-Sterling, The Five Sexes: Why Male and Female Are Not Enough, The Sciences, Mar. /Apr. 1993, at 20. (Thanks to Gregg Bryan for calling my attention to this article.) See also Frye, supra note 3, at 25.
  6. ADRIENNE RICH, Compulsory Heterosexuality and Lesbian Existence, in

BLOOD, BREAD, AND POETRY, SELECTED PROSE 1979-1985 (1986).

  1. See Stephanie M. Wildman & Becky Wildman-Tobriner, Sex Roles Iced Popular Team?, S.F. CHRON., Feb. 25, 1994, at A23.
  2. 8. RICH, supra note 6, at 57 (“Heterosexuality has been both forcibly and subliminally imposed on women.”).
  3. Richard Delgado & Jean Stefancic, Pornography and Harm to Women:

‘No Empirical Evidence?”, 53 OHIO ST. L.J. 1037 (1992) (describing this “way things are.” Because the norm or reality is perceived as including these benefits, the privileges are not visible).

  1. See Lucinda M. Finley, Breaking Women’s Silence in Law: The Dilemma of the Gendered Nature of Legal Reasoning, 64 NOTRE DAME L. REV. 886 (1989).
  2. See Leslie Bender, A Lawyer’s Primer on Feminist Theory and Tort, 38 J. OF LEGAL EDUC. 1 (1988).
  3. See Taunya Banks, Gender Bias in the Classroom, 38 J. LEGAL EDUC. 137 (1988); Stephanie M. Wildman, The Question of Silence: Techniques to Ensure Full Class Participation, 38 J. LEGAL EDUC. 147 (1988).
  4. CATHARINE A. MAcKINNON, TOWARD A FEMINIST THEORY OF THE STATE

224 (1989).

  1. See Cheryl Harris, Whiteness as Property, 106 HARv. L. REV. 1709

(1993) (describing the allocation of societal benefits based on white racial identity).

See also Neil Gotanda, A Critique of “Our Constitution Is Color-Blind”, 44

STAN. L. REV. 1, 23-36 (1991) (describing the contingent, socially constructed nature

of racial categories).

  1. See MACKINNON, supra note 13.
  2. See Sylvia Law, Homosexuality and the Social Meaning of Gender, 1988

Wis. L. REV. 187, 197 (1988); Marc Fajer, Can Two Real Men Eat Quiche Together?

Storytelling, Gender-Role Stereotypes, and Legal Protection for Lesbians and Gay Men, 46 U. MIAMI L. REV. 511, 617 (1992). Both articles describe heterosexism as a form of gender oppression. Yet describing heterosexual privilege as part of another system of oppression, i.e. gender, may ultimately contribute to the maintenance of heterosexism.

  1. Peggy McIntosh, Unpacking the Invisible Knapsack: White Privilege, CREATION SPIRITUALITY, Jan./Feb. 1992, at 33.
  2. McIntosh, supra note 17, at 33. Martha Mahoney has also described aspects of white privilege. See Martha Mahoney, Whiteness and Women, In Practice and Theory: A Reply to Catharine MacKinnon, 5 YALE J. LAW & FEMINISM 217 (1993).
  3. The quotations around “meant” evidently refer in an unspoken way to the unwritten rules that surround the subject of white privilege.
  4. McIntosh, supra note 17, at 33.
  5. Id. at 34.
  6. Id.
  7. See RICH, supra note 6.
  8. Fajer, supra note 16, at 514.
  9. 25. Fajer, supra note 16, at
  10. 26. See, e.g., Michael R. Gordon, Pentagon Spells Out Rules For Ousting Homosexuals; Rights Groups Vow a Fight, Y. TIMES, Dec. 23, 1993, at Al.
  11. 27. Fajer, supra note 16, at 515.
  12. Kimberl6 Crenshaw, Demarginalizing the Intersection of Race and Sex: A Black Feminist Critique of Antidiscrimination Doctrine, Feminist Theory and Antiracist Politics, CHICAGO LEGAL ISSUES FORUM 139, 151 (1989). Another important exception, Mari Matsuda, urges those who would fight subordination to “ask the other question,” showing the interconnection of all forms of subordination:

The way I try to understand the interconnection of all forms of subordination is through a method I call “ask the other question.” When I see something that looks racist, I ask, “Where is the patriarchy in this?”

When I see something that looks sexist, I ask, “Where is the heterosexism in this?”

Mari J. Matsuda, Beside My Sister, Facing the Enemy: Legal Theory Out of Coalition, 43 STAN. L. REV. 1183, 1189 (1991).

  1. Adrienne D. Davis, Toward A Post-essentialist Methodology or a Call to Countercategorical Practice (1994) (unpublished manuscript on file with the author); see also Adrienne D. Davis, Playing in the Light, 45 AM. U. L. REV. (Forthcoming 1995) (Where she discusses the black/white paradigm in the context of domination, subordination, and privilege).
  2. See Barbara J. Flagg, ‘Was Blind, But Now I See”. White Race Consciousness and the Requirement of Discriminatory Intent, 91 MICH. L. REV. 953

(1993) (concerning the privileging of whiteness and the difficulty for whites to see whiteness as part of the decision making process).

  1. Trina Grillo & Stephanie M. Wildman, Obscuring the Importance of Race: The Implication of Making Comparisons Between Racism and Sexism (or Other -Isms), 1991 Duke L.J. 397.
  2. bell hooks, Overcoming White Supremacy: A Comment, in TALKING

BACK: THINKING FEMINIST, THINKING BLACK 112 (1989).

  1. Id. at 113.
  2. See also Jerome McCristal Culp, Jr., Water Buffalo and Diversity: Naming

Names and Reclaiming the Racial Discourse, 26 CONN. L. REV. 209 (1993)

(urging people to name racism as racism).

  1. Crenshaw, supra note 28.
  2. The image of the Koosh ball to describe the individual at the center of many intersections evolved during a working session between Adrienne Davis, Trina Grillo, and me. I believe that Trina Grillo uttered the words, “It’s a Koosh ball.” San Francisco, California, March, 1992. Koosh ball is a registered trademark of Oddzon Products, Inc., Campbell, CA.
  3. See Allan C. Hutchinson, Identity Crisis: The Politics of Interpretation, 26 New ENG. L. REV. 1173 (1992) (describing the post-modem view of identity as perspectival and fluid).
  4. Joan C. Williams, Dissolving the Sameness/Difference Debate: A Post- Modern Path Beyond Essentialism in Feminist And Critical Race Theory, 1991

Duke L.J. 296, 307. Williams acknowledges work by Angela Harris, Mari Matsuda,

Patricia Williams, Martha Minow, and Charles Taylor on this identity theme. Id. at n.47.

  1. Thus in 1916 Harold Laski wrote: “Whether we will or no, we are bundles of hyphens. When the centers of linkage conflict a choice must be made.”

Harold J. Laski, The Personality of Associations, 29 HARv. L. REV. 404, 425 (1916).

  1. Power categories is my term. In her work on classification Adrienne

Davis calls these categories “hegemonic.” Davis, supra note 29, at 32.

  1. I was impressed, when I lectured at St. Thomas University School of Law, that they have a human relations committee, which means that the law school takes this process seriously.
  2. Another description of this exercise appears in Stephanie M. Wildman, Bringing Values and Perspectives Back into the Law School Classroom, 4 S. CAL. REV. OF LAW AND WOMEN’S STUDIES(forthcoming 1995).
  3. See Stephanie M. Wildman, Privilege and Liberalism in Legal Education:

Teaching and Learning in a Diverse Environment, 10 BERKELEY WOMEN’S

L.J. 88 (1995).

  1. See Duncan Kennedy, Legal Education as Training for Hierarchy, in THE Politics OF Law 40 (ed. David Kairys 1982).
  2. See Black Women Law Professors: Building a Community at the Intersection of Race and Gender, A Symposium, 6 BERKELEY WOMEN’S L.J. 1 (1990-91).
  3. See Wildman, supra note 12, and Stephanie M. Wildman, The Classroom Climate: Encouraging Student Involvement, 4 BERKELEY WOMEN’S L.J. 326 (1989).
  4. Wildman, supra note 12, at 150.
  5. Richard Delgado, Words that Wound: A Tort Action for Racial Insults, Epithets, and Name-Calling, 17 HARv. C.R.-C.L. L. REV. 133 (1982).
  6. Luke 18:9-14; Thanks to Dr. Dan McPherson, who used this parable in a talk he gave at USF during Respect Week 1994. DR. DAN MCPHERSON, MIDDLE CLASS WHITE GUYS AND THE HETEROSEXUAL AGENDA (1994).
  7. 50. Luke 18:14.

 

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 

 

 

[1]. این مقاله در سال ۱۹۹۵ نگاشته شده‌ و اولین بار در جلد ۳۵ از مجله SANTA CLARA LAW REVIEW، صفحات ۸۸۱ تا ۹۰۵منتشر شده است.

[2]. استاد حقوق دانشکده حقوق دانشگاه فلوریدای جنوبی؛ دکترای تخصصی حقوق از دانشکده حقوق دانشگاه استنفورد، ۱۹۷۳؛ کارشناسی هنر از دانشگاه استنفورد، ۱۹۷۰

من به کمک فکری دریافتی از دو همکارم، آدرین دیویس و ترینا گریلو، اذعان می‌کنم. هر سه ما برای حدود دو سال با هم کار کردیم، چندین مقاله مقدماتی برای بررسی امتیازگونه‌ها و فرودستی نوشتیم. عبارت «با همکاری» برای نویسندگی این مقاله نشان دهنده نقش دیویس در پاراگراف‌های مربوط به زبان و دسته‌های«ایسم‌ها» است که ما با هم در مقالات مقدماتی نوشتیم. «من» در این مقاله به من اشاره می‌کند. از همه افرادی که انجام این کار را ممکن ساختند تشکر می‌کنم خصوصا مارگالین آرمسترانگ، مارشا برزن، لورا براون، فیلیس براش، لیندا کلاردی، جون کاربن، والتر کوهن، آدرین دیویس، ریچارد دلگادو، مری دانلوپ، ترینا گریلو، بِوِرلی هورشبرگ، فرانسی کندال، جولیان کاسا، جانت لی، چارلز لورنس، کریستین لیتلتون، مارتا ماهونی، چارز ریک، مارگارت راسل، ویل رامبل، لی رایان، ماریان شوسترم، ژان استفانسیک، مایکل توبرینر، کاترین ولز، و اریک رایت.

با تشکر ویژه از دانشکده حقوق دانشگاه سنت توماس، جایی که نسخه قبلی این مقاله به عنوان سخنرانی برگزیده در سال ۱۹۹۴ ارائه شد. بخش کوچکی از این مقاله در نظریه انتقادی نژادها: لبه تیغ (ریچارد دلگادو، ویرایش ۱۹۹۵) وجود دارد. نسخه دیگر این مقاله در کتاب استفانی م. ویلدمن با همکاری مارگالین آرمسترانگ، آدرین د. دیویس، و ترینا گریلو به نام امتیازگونه‌های فاش شده: چگونه امتیازات نامرئی امریکا را به تحلیل می‌برد خواهد آمد (انتشارات نیویورک سیتی، به زودی ۱۹۹۶).

[3]. دانشیار حقوق، دانشگاه امریکا، کالج حقوق واشنگتن، دکترای تخصصی حقوق از دانشکده حقوق ییل، لیسانس هنر از دانشگاه ییل

 

سخن اول

در این شماره از گاهنامه آراشما، دو مقاله کلاسیک درباره مساله اقلیت‌ها منتشر شده است.

مقاله اول این مجموعه، بار دیگر به مفهوم امتیازگونه (پریویلج) پرداخته است. این مقاله یکی از نوشته‌های کلاسیک درباره مفهوم امتیازگونه است که نزدیک به پانزده سال از انتشار آن می گذرد. اهمیت این نوشته در آن است که تلاش می‌کند تا نشان دهد زبان اکثریت، و کسانی که از امتیازگونه تعلق به جامعه اکثریت برخوردارند، ساختاری پیدا کرده که امتیازگونه‌های اکثریت را نادیده می‌گیرد. در واقع زبان اکثریت، امتیازهای ساختاری و ناعادلانه‌ای را که اعضای جامعه اکثریت دارند، پنهان می‌کند.

ما نیز می توانیم همین ساختار زبانی پنهان‌کننده را در جامعه خود تجربه کنیم. کافی است به یکی از اعضای جامعه اکثریت (مثلا یکی از مردان در مقابل زنان یا یکی از فارس‌ها در برابر عرب‌ها یا ترک‌ها و کردها و بلوچ‌ها و …) یادآوری کنید که امتیازی دارد که عضو جامعه اقلیت آن را ندارد. اولین شیوه مواجهه، انکار این امتیاز است و بعد عادی‌سازی آن و پافشاری بر اینکه این امتیاز عادلانه است و اینکه او از این امتیازگونه برخوردار بوده امری طبیعی است.

مثلا اگر به مردی بگویید او حق طلاق دارد و همسرش ندارد، ابتدا ممکن است اصلا مساله طلاق را نادیده بگیرد و ادعا کند که اصلا چنین چیزی اهمیتی ندارد چون قرار نیست که از همسرش طلاق بگیرد و طلاق در زندگی آنها جایی ندارد! در گام بعد ممکن است بکوشد که وجود این امتیاز را بخشی از دستگاه دینی یا فرهنگی توصیف کرده و برخورداری  خود را از آن امتیاز را توجیه کند.

مشابه همین مواجهه در مورد زبان فارسی تکرار خواهد شد. اینکه زبان فارسی به زور در تمامی نقاط ایران- حتی در جایی که هیچ‌کس فارسی حرف نمی زند- زبان رسمی واداری وآموزشی است، امتیازی است که ابتدا امتیازبودن آن انکار می‌شود و بعد وجود این امتیاز عادی‌سازی شده و طبیعی جلوه داده خواهد شد. داستان‌های تاریخی هم جعل خواهد شد که چرا باید چنین باشد و این کاملا طبیعی است و در طول تاریخ هم همیشه اینطور بوده است.

این همان ساختار تبعیضی است که در عمل موجب امتیازگونه‌هایی برای اعضای جامعه اکثریت می‌شود و در زبان، به انکار و عادی‌سازی آن می‌انجامد.

مقاله دوم این شماره از گاهنامه آراشما، نوشته جاشوا فیشمن، جامعه‌شناس نامدار آمریکایی است. بیشترین تحقیقات او درباره مساله زبان و دوزبانی بوده  و  بیش از هزار مقاله در زمینه جامعه‌شناسی چندزبانی، آموزش دو زبانه و آموزش اقلیت‌ها نوشته و بخش بزرگی از اولین تامل‌های جدی جامعه‌شناختی در این زمینه مدیون کارهای اوست. او در ماه مارس سال ۲۰۱۵ درگذشت.

فیشمن در مقاله‌ای که ترجمه آن در  آراشما منتشر می‌شود، ابتدا می‌کوشد تا تعریفی جامعه‌شناختی از مفهوم اتنیسیتی ارائه دهد. اتنیسیتی در ایران گاه به معنی قومی ترجمه شده که با توجه به ابعاد پیچیده‌تر این مفهوم، به نظر می‌رسد که ترجمه دقیقی نیست. فیشمن در این مقاله می‌کوشد تا زمینه‌های نژادپرستی مبتنی بر برتری‌جویی‌های اتنیکی را نیز جستجو کند.

 

 

 

 

امتیازگونه، قدرت و تفاوت[1]

آلن جانسون

مشکلی که «تفاوت» را فراگرفته است در واقع مربوط به امتیازگونه و قدرت است-وجود امتیازگونه و توزیع نامتعادل قدرت به این مشکل دامن می‌زند. ریشه‌ی این مشکل در میراثی است که همگی به ارث برده‌ایم، و  حال که اینجاییم، به ما تعلق دارد. این میراث از آنِ ماست. تقصیر ما نیست، اما حال که متعلق به ماست، بر ماست که تصمیم بگیریم قبل از سپردن آن به نسل‌های بعدی، چگونه با آن کنار بیاییم.

صحبت کردن بی‌پرده درباره‌ی قدرت و امتیازگونه آسان نیست، به همین دلیل مردم به‌ندرت در‌این‌باره حرف می‌زنند. به نظر می‌آید دلیل این امر ترس از هر چیزی است که ممکن است باعث نارضایتی گروه‌های غالب شود و یا «گروه‌های مختلف را علیه هم بشوراند». حتی اگر این گروه‌ها پیش‌تر توسط ساختارهای امتیازگونه‌ای که جامعه را به صورت کلی سازمان‌ می‌بخشد، در برابر هم قد علم کرده باشند. ترس مانع دیدن آنچه در حال روی دادن است، می‌شود و انجام هر کاری در مورد واقعیتی که در عمق نهفته‌ را ناممکن می‌سازد.

تفاوت مشکل نیست

نادیده گرفتن امتیازگونه، با ترویج این خیال‌واهی که تفاوت به خودی خود مشکل است، ما را در وضعیتی غیرواقعی نگه می‌دارد. البته، از جهاتی تفاوت می‌تواند مشکل‌ساز شود؛ وقتی مردم در تلاشند فراتر از  تقسیمات فرهنگی که گروه‌ها را به‌گونه‌ای تنظیم می‌کند که هر گروه به شیوه‌ی مخصوص خود فکر کند و کارها را پیش برد، با هم کار کنند. اما انسان‌ها هزاران سال است که بر این تقسیمات فرهنگی به‌عنوان امری معمول، فائق آمده‌اند. توهم واقعی مربوط به  مقوله‌ی تفاوت، این پندار رایج است که مردم به‌صورت طبیعی از آنچه نمی‌دانند یا نمی‌فهمند، واهمه دارند. ظاهراً این امر گریزناپذیر است که شما از کسانی که مانند شما نیستند بترسید و به آن‌ها اعتماد نکنید، و به رغم نیت خوب‌تان درخواهید یافت که همراهی و هم‌سویی با افرادی که شباهتی به شما ندارند تقریباً غیرممکن است.

 با وجود همه‌ی عمومیتی که دارد، این ایده که هرکسی به‌طور طبیعی از تفاوت می‌ترسد یک افسانه‌ی فرهنگی است که بیش از هر چیز، بیرون نگه داشتن آن‌هایی را که خارج از حلقه‌‌ هستند توجیه می‌کند و اگر به‌صورت اتفاقی وارد حلقه شوند با آن‌ها به بدی رفتار می‌شود. حقیقت محض این است که جدید یا عجیب و ناآشنا بودن چیزی دلیل کافی برای ترس ما از آن نیست. به‌عنوان مثال، زمانی که اروپایی‌ها برای اولین بار به امریکای شمالی آمدند، از افرادی که با آن‌ها مواجه شدند چندان نترسیدند، و پاسخ معمول بومیان امریکا به این انسان‌های به‌طرزی حیرت‌آور «متفاوت» خوشامدگویی با آغوش باز بود(چیزی که برای‌شان پشیمانی به دنبال داشت). دانشمندان، روان‌درمان‌گرها، مخترعان، داستان‌نویسان (و طرفدارشان)، کاوش‌گران، فیلسوفان، روحانیون، انسان‌شناسان و یا صرفاً فردی با حس کنجکاوی ساده، همگی به سمت رمزو‌راز چیزهایی که نمی‌دانند سوق داده می‌شوند. حتی کودکان- که احتمالاً آسیب‌پذیرترین شکلی هستند که مردم  به آن صورت ظاهر می‌شوند- به نظر ناشناخته‌ها را دوست دارند، به همین دلیل است که والدین همیشه نگران این هستند که کودک نوپای‌شان اینک سر از کجا درمی‌آورد.

چیزی که ما از آن سر درنمی‌آوریم، ذاتاً ترسناک نیست. اگر احساس ترس می‌کنیم، آنچه نمی‌دانیم مایه‌ی ترس‌مان نیست، بلکه آنچه ما را می‌ترساند چیزی که فکر می‌کنیم می‌دانیم. مشکل تصوراتی(انگاره‌هایی) است که درباره‌ی آنچه نمی‌دانیم در ذهن داریم. تصوراتی مانند این که چه اتفاقی ممکن است بیفتد یا چه چیزی پشت آن در بسته در کمین است یا چه در ذهن این مرد عجیبی که در قطار تقریباً خالی در مقابل‌مان نشسته می‌گذرد. و این که ما درباره‌ی چیزها این‌گونه فکر می‌کنیم، چیزی نیست که با آن به دنیا آمده باشیم. ما یاد می‌گیریم که این‌گونه فکر کنیم، همان ‌طور که یاد می‌گیریم چطور بند کفش‌مان را ببندیم، حرف بزنیم و همه‌ی دیگر چیزهای یادگرفتنی. اگر تفاوت و تنوع را دلیلی برای ترس و باعث‌وبانی بروز مشکل تلقی می‌کنیم، به این علت است که یاد گرفته‌ایم درباره‌ی چنین چیزهایی به‌عنوان عامل ترس و دردسر فکر کنیم. مارشال میچل[2] که در دانشگاه دولتی واشنگتن به تدریس مطالعات معلولیت مشغول است، از کودکانی می‌گوید که «بدون هیچ تردید یا ترسی به ویلچر من نزدیک می‌شوند، اما هر سال که این کودکان بزرگتر می‌شوند ترسوتر می‌گردند. چرا؟ زیرا از آنچه آموخته‌اند و فکر می‌کنند می‌دانند، می‌ترسند».

ترسیم تفاوت: ما چه کسی هستیم؟

مباحث مربوط به تفاوت قلمرو وسیعی را دربرمی‌گیرد. یک روش مفید و کمک‌کننده برای دیدن تفاوت در جایگاه خود، استفاده از «گردونه‌ی تنوع»[3](شکل یک) ساخته‌ی مریلین لودن[4] و جوی روزنر[5] است. در مرکز این گردونه شش مشخصه‌ی اجتماعی قرار دارد: سن، نژاد، قومیت، جنسیت، توانایی جسمانی و خصوصیات فردی(چپ دستی/راست دستی، قد، و غیره)، و گرایش جنسی. در حلقه‌ی بیرونی گردونه مشخصه‌های دیگری از جمله مذهب، وضعیت تأهل و والدینی، و شاخص‌های طبقه‌ی اجتماعی همچون تحصیلات، شغل و درآمد، قرار گرفته‌اند. هر کسی با نگاه کردن به گردونه می‌تواند خود را توصیف کند. اگر از مرکز گردونه شروع کنم باید بگویم من مَردم، از نژاد انگلیسی-نروژی(تا آنجا که خبر دارم)، سفیدپوست(تا آنجا که می‌دانم)، پنجاه‌ونه ساله، هتروسکشوال (علاقه‌ی جنسی به جنس مخالف)، و بدون ناتوانی جسمی[غیرمعلول] هستم(تا حال). با نگاه به حلقه‌ی بیرونی می‌توانم بگویم که من متأهلم، پدر و پدربزرگ هستم، و شهروند طبقه‌ی متوسط و شاغل با مدرک دکترا هستم. بیشتر عمرم را در نیوانگلند سپری کرده‌ام، اما در کشورهای دیگر نیز بوده‌ام. پیشینه‌ی مبهمی از مسیحیت دارم، اما اگر قرار بود زندگی معنویم را با سنت بخصوصی گره بزنم، بیش از هر چیز به آیین بودا می‌گرویدم. مدت کوتاهی در نیروهای ذخیره‌ی ارتش خدمت کردم. خوب است که مدتی دست از خواندن بردارید و کاری را که من انجام دادم بکنید و چرخی در گردونه بزنید و با توجه به آن به درکی از خودتان برسید.

همچنان که بر نتایج این تمرین تأمل می‌کنید، ممکن است به ذهن‌تان برسد(همچنان که به ذهن من خطور کرد) این گرودنه چیز زیادی درباره‌ی خصوصیات فردی که خود از آن باخبرید، پیشینه‌ی فردی‌تان، ظرفیت وجودی‌تان و این که چه رویاها و افکاری دارید، بیان نمی‌کند. با این وجود، این گردونه درباره‌ی واقعیت اجتماعی که قدرتمندانه زندگی هر کسی را شکل می‌دهد، حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. به‌عنوان مثال، تصور کنید صبح فردایی از خواب بیدار شوید و دریابید که نژادتان با آنچه هنگام رفتن به رختخواب بودید، تفاوت دارد (ایده‌ی فیلمی به سال 1970 به نام مرد هندوانه‌ای). یا فرض کنید جنسیت یا گرایش جنسی‌تان تغییر کرده است(چیزی که برای شخصیت اصلی رمان «اورنالدو» ویرجینیا ولف رخ داد). این تغییرات چگونه بر نحوه‌ی درک و برخورد مردم با شما تأثیرگذار هستند؟ چنین تغییراتی چه تأثیری بر نحوه‌ی نگرش‌تان بر خود دارد؟ این امر چگونه شرایط مادی زندگی‌تان مانند جایی که در آن زندگی می‌کنید یا مقدار پولی که دارید را تغییر می‌دهد؟ از چه طریقی این تغییر می‌تواند زندگی‌تان را بهتر کند؟ از چه طریقی اوضاع می‌تواند برای‌تان بدتر شود؟

شکل یک1. گردونه‌ی تنوع. از کتاب نیروی کار امریکا[6] نوشته‌ی ام.لودن و جِی. روزنر، انتشارات مک‌گروهیل،1991. انتشارات مجدد با مجوز انتشارات مک‌گروهیل

برای پاسخ دادن به این پرسش‌ها، سعی کنید به فراتر از پیامدهای آشکار بروید تا بتوانید چیزهای دقیق‌تری را مشاهده کنید. به‌عنوان مثال، اگر در حال حاضر هتروسکشوال(دگرجنس‌گرا) باشید و صبح در حالی از خواب بیدار شوید که تبدیل به فردی هم‌جنس‌گرا شده باشید، احساس جنسی‌تان نسبت به زن‌ها و مردها متفاوت خواهد شد. اما این که مردم بدون توجه به جنیست‌تان، چه دیدی نسبت به شما دارند و چه رفتاری با شما دارند، چه می‌شود؟ آیا مردم در مدرسه یا محل کار با شما رفتاری متفاوت خواهند داشت؟ آیا رفتار دوستان‌تان با شما تفاوت خواهد کرد؟ پدر و مادر و خواهر و برادرهای‌تان چطور؟ به همین ترتیب، در صورت تغییر یافتن از جنسیت زن به مرد یا از مرد به زن، از سفیدپوست به یک افریقایی-امریکایی، از نژاد آسیایی به نژاد لاتین یا آنگلو، یا از فردی غیرمعلول و سالم به فردی که مجبور به استفاده از ویلچر یا عصای‌سفید است، چه تغییراتی را تجربه خواهید کرد؟ بار دیگر بر پیامدهای اجتماعی، بر نحوه‌ی قضاوت و برخورد مردم با شما، در صورت رویداد چنین تغییراتی، تمرکز کنید. چه فرصت‌هایی پیش رویتان باز می‌شود یا چه فرصت‌هایی را از دست می‌دهید؟ چه پاداشی سر راهتان قرار می‌گیرد یا نمی‌گیرد؟

برای بیشتر مردم، تغییر یافتنِ فقط چند بخش از گردونه‌ی تنوع کافی است تا زندگی‌شان به طرز چشم‌گیری تغییر نماید. حتی‌ اگر مشخصه‌های موجود در گردونه به ما نگویند که در نهان‌کده‌ی قلب و روح‌مان  چه می‌گذرد، با این حال این مشخصه‌ها اهمیت زیادی دارند، زیرا همین مشخصه‌ها هستند که ما را به گونه‌ای به دیگر مردمان و جامعه پیوند می‌دهند و می‌توانند پیامدهای عظیمی به دنبال داشته باشند.

بنابراین، مسئله‌ای که پیرامون تنوع مطرح است فقط این نیست که مردم با هم متفاوت هستند. مشکل در دنیایی به وجود می‌آید که به گونه‌ای سازمان‌دهی شده که مردم را به استفاده از تفاوت برای لحاظ کردن یا محروم کردن، پاداش دادن یا تنبیه کردن، اعتبار دادن یا بی‌اعتبار ساختن، ارج نهادن یا سرکوب کردن، ارزش‌نهی یا بی‌ارزش جلوه دادن، به حال خود گذاشتن یا آزار دادن، ترغیب می‌کند.

این مسئله به‌خصوص در مشخصه‌های درج شده در مرکز گردونه صدق می‌کند؛ مشخصه‌هایی که تغییر کیفیت افزوده‌ی بودن اگر غیرممکن نکرده باشند، دشوار کرده‌اند(به جز مورد معلولیت که می‌تواند برای هر کسی در هر زمان اتفاق بیفتد). درست است که جراحی تغییر جنسیت در دسترس است و برای برخی از افراد این امکان وجود دارد که به نژاد یا گرایش جنسی متفاوت از آنچه هستند، «بدل شوند». اما این تغییر کاملاً با ازدواج کردن در روزی و بعد طلاق گرفتن در روزی دیگر، یا پیدا کردن کار جدیدی که به‌یک‌باره جایگاه طبقاتی‌تان را ارتقاء دهد، فرق می‌کند. برخلاف قسمت‌های دیگر گردونه، قسمت داخلی گردونه حاوی مشخصه‌هایی است که صرف‌نظر از این که چگونه بخواهیم خودمان را به دیگر بنمایانیم، به هر ترتیب باید یاد بگیریم با این مشخصه‌های وجودی‌مان زندگی کنیم.

با این حال کنترل کردن قضاوت و درکی که از دیگران داریم کاری دشوار است، زیرا مردم می‌پندارند با یک نگاه ساده می‌توانند مشخصه‌هایی همچون نژاد و جنسیت دیگران را تعیین کنند. ما از سر عادت، درباره‌ی نژاد، جنسیت، سن، گرایش جنسی، یا وضعیت معلولیت دیگران ابزار عقیده می‌کنیم. گاهی این برداشت‌ها مبتنی بر فرضیات فراگیر[7] است- به‌عنوان مثال، همه هتروسکشوال هستند مگر خلاف آن ثابت شود، یا آن که اگر کسی سفید به نظر می‌آید، حتماً سفیدپوست است. مردم معمولاً بدون تأمل دست به چنین برداشت‌هایی می‌زنند و به این برداشت اتکاء می‌کنند تا دنیا را به‌عنوان مکانی سازمان‌یافته و قابل‌پیش‌بینی ببینند که به همین شکل در گذر است.

ممکن است پی به این نکته نبریم که چطور چنین برداشت‌هایی از آدم‌ها داریم، تا زمانی که با کسی مواجه شویم که به‌درستی در دسته‌بندی‌های ما، به‌خصوص در دسته‌بندی جنسیت یا گرایش جنسی ما،

 جا نگیرد. به‌عنوان مثال، در خیابان از کنار کسی عبور کنید که به‌وضوح نتوانید مرد یا زن بودن وی را تشخیص دهید، این موضوع می‌تواند شما را قلقلک دهد و دائم فکرتان را به خود مشغول کند تا زمانی که به قضیه پی ببرید.

فرهنگ ما فقط اجازه‌ی وجود دو جنس را در جامعه می‌دهد(این فرهنگ را با برخی دیگر فرهنگ‌ها مقایسه کنید که وجود چندین جنسیت را به رسمیت می‌شناسد)، و هر کس که به‌روشنی در قالب مرد بودن یا زن بودن نمی‌گنجد بی‌درنگ یک بیگانه‌ تلقی می‌شود. به همین دلیل است که نوزادانی که با ترکیبی از هر دو مشخصه‌ی جنسیتی به‌ دنیا می‌آیند معمولاً با عمل جراحی تغییر جنسیت می‌دهند تا در یکی از دسته‌های تعریف شده‌ی فرهنگی زن یا مرد بگنجند. در مقابل، در میان سرخپوستان ناواهو که از بومیان امریکایی هستند اگر کودکی با مشخصه‌های فیزیکی به دنیا می‌آمد که به‌وضوح مرد یا زن بودنش مشخص نبود در دسته‌ی جنسی سومی به نامnadler  قرار می‌گرفت، جنسیتی که درست به اندازه‌ی مرد یا زن بودن مشروع تلقی می‌شد. در برخی از قبایل بدوی بومیان امریکا، افراد اجازه دارند بدون توجه به مشخصه‌های فیزیکی‌شان، جنسیت خودشان را انتخاب کنند، مثلاً مردان ممکن است بینش معنوی خود را پوشیدن لباس زنانه ابزار کنند.

بیشتر طرز تفکر ما درباره‌ی جنسیت بر ساختار اجتماعی مبتنی است. به‌عنوان مثال، این که رفتار هم‌جنس‌گرایانه رفتاری طبیعی یا منحرفانه تلقی شود، به متن فرهنگی بستگی دارد، همچنان که این پرسش بزرگتر مطرح می‌شود که آیا گرایش جنسی تعریف‌‌گر نوع انسانی که هستید و روشی که برای زندگی کردن دارید، است.

بنابراین مشخصه‌های واقع در مرکز گردونه که معمولاً تغییر دادن آن‌ها بسیار سخت است، در معرض تأثیرات سریع و سختی هستند که می‌توانند زندگی‌مان را عمیقاً تحت تأثیر قرار دهند. واضح است که گوناگونی فقط مربوط به «تنوعی» نیست که این کلمه به آن اشاره می‌کند. گوناگونی و تنوع فقط می‌تواند درباره‌ی آن باشد، البته فقط در برخی جوامع.

ساختار اجتماعی تفاوت

رمان‌نویس فقید امریکایی افریقایی تبار، جمیز بالدوین[8] زمانی این ایده‌ی بحث‌برانگیز را مطرح کرد که چیزی به‌عنوان سفیدپوست، یا سیاه‌پوست و در کل چیزی به‌عنوان نژاد وجود ندارد. وی نوشت «پیش از این که کسی به قاره‌ی امریکا بیاید، هیچ‌کس سفیدپوست نبود، چندین نسل طول کشید تا امریکا کشوری سفیدپوست تبدیل شود.»

منظور بالدوین چه بود؟ به ساده‌ترین بیان، وی به یک جنبه‌ی اساسی واقعیت اجتماعی اشاره داشت: بیشتر آنچه که ما به‌عنوان «واقعیت» تجربه می‌کنیم یک ابداع و آفرینش فرهنگی است. به‌عبارت دیگر، یک چیز ساختگی است، حتی اگر ما آن را چنین تجربه نکنیم.

به‌عنوان مثال، نژاد را در نظر بگیرید. بالدوین منکر این واقعیت نیست که رنگدانه‌ی پوست از فردی به فرد دیگر متفاوت است. سخن وی این است که مگر اینکه شما در فرهنگی زندگی کنید که چنین تفاوت‌هایی را به‌عنوان تفاوت‌های فاحش به‌ رسمیت بشناسد، وگرنه چنین تفاوت‌هایی به‌ لحاظ اجتماعی بی‌معنی هستند و می‌توان گفت به‌نوعی چنین تفاوت‌هایی وجود خارجی ندارند. از‌این‌رو، یک «زن سیا‌پوست» که برترپنداری نژاد سفید را تجربه نکرده است، خود را سیاه نمی‌داند یا تجربه‌ای از سیاه‌پوست بودن خود و افراد پیرامون خود ندارد . بله او افریقایی است، آری او یک زن است. اما یک زن سیاه‌پوست نیست.

با این وجود، وقتی این زن پا به ایالات متحده می‌گذارد، یعنی جایی که بر اساس نژاد، امتیازگونه شکل می‌گیرد، ناگهان به یک فرد سیاه‌پوست تبدیل می‌شود، زیرا مردم این جامعه وی را به یک گروه اجتماعی منتصب می‌کنند که دربردارنده‌ی این نام است، و در نتیجه با او رفتاری متفاوت خواهند داشت. به همین ترتیب، همچنان که بالدوین استدلال می‌کند، یک کشاورز نروژی تا زمانی که در نروژ زندگی می‌کند دلیلی ندارد خود را سفیدپوست بداند. اما وقتی به ایالات متحده می‌آید، یکی از اولین چیزهایی که کشف می‌کند اهمیت دیده شدن به‌عنوان یک فرد سفیدپوست و امتیازگونه‌ای که به‌ همراه دارد، است. بنابراین این فرد مشتاق می‌شود «سفیدپوست» بودن را به‌عنوان بخشی از هویت خود برگزیند و مطمئن شود که دیگران به آن اذعان دارند.

از‌این‌رو بالدوین به ما می‌گوید که نژاد و تمامی دسته‌بندی‌هایی که در آن شکل گرفته است، سیستم‌های خاص بیرونی برای امتیازگونه و ظلم و تعدی که در وهله‌ی اول در آن‌ها ایجاد شده‌اند، وجود ندارند. یکی از راه‌های دیدن ماهیت ساخت‌یافته‌ی واقعیت توجه به این امر است که چگونه، با گنجاندن گروه‌ها در یک زمان که در زمانی دیگر کنار گذاشته شده بودند، تعاریف «نژادهای» مختلف از نظر تاریخی تغییر می‌کند. به‌عنوان، ایرلندی‌ها مدت‌ها توسط پروتستان‌های انگلوساکسون حاکم بر انگلیس و ایالات متحده به‌عنوان یک «نژاد» غیرسفید‌پوست در نظر گرفته می‌شدند، همچنان که ایتالیایی‌ها، یهودیان، یونانی‌ها و مردم کشورهای اروپای شرقی نژادهای غیرسفیدپوست تلقی می‌شدند. بدین ترتیب، افردی که از این گروه‌ها به انگلیس و ایالات متحده مهاجرت می‌کردند، همچون سیاه‌پوستان کنار گذاشته می‌شدند و تحت سلطه و استثمار سفیدپوستان بودند. این امر به‌ویژه در مورد ایرلندی‌های ساکن ایرلند که انگلیس‌ها قرن‌ها با آن‌ها به‌عنوان نژاد فرومایه رفتار می‌کردند، صدق می‌کند. با این وجود نکته اینجاست که رنگ پوست ایرلندی‌ها با رنگ پوست کسانی که «سفیدپوست» تلقی می‌شد، غیرقابل‌تمایز بود. اگر چیزی در این بین وجود داشته باشد، پوست بیشتر افرادی که از نژاد ایرلندی هستند «بورتر»[9] از‌ پوست دیگر اروپاییان است. اما رنگ چهره‌ی واقعی ایرلندی‌ها اهمیتی نداشت، گروه نژادی غالب این اختیار فرهنگی را داشت که مرزهای «سفیدپوست» بودن را به‌دلخواه تعریف نماید. این امر در تعریف آنچه «نرمال» تلقی می‌شود، صدق می‌کند.

شاید برای بسیاری از کسانی که خود را سالم می‌پندارند، مایه‌ی شگفتی باشد، اما ناتوانی جسمی و عدم‌ناتوانی جسمی نیز ساخته‌ی دست جامعه است. این بدان معنا نیست که تفاوت بین توانایی یا عدم‌توانایی حرکت دادن کامل پاها، بدون وجود هیچ واقعیت عینی، به‌نوعی مفهومی «ساختگی» است. اما این که مردم چگونه به چنین تفاوت‌هایی توجه می‌کنند و بر آن‌ها برچسب می‌زنند و درباره‌شان فکر می‌کنند و چگونه در نتیجه‌ی نوع نگاه‌شان به افراد با آن‌ها رفتار می‌کنند، کاملاً به ایده‌های موجود در فرهنگ یک سیستم بستگی دارد.

به‌عنوان مثال، انسان‌ها دارای قدهای‌ مختلفی هستند و بیشتر کسانی که «طبیعی و نرمال» تلقی می‌شوند بدون کمک وسایل کمکی فیزیکی مانند صندلی یا نردبان دست‌شان به قفسه‌های بالایی آشپزخانه نمی‌رسد. با وجود ناتوانی برای انجام کارهای ساده بدون وجود ابزارهای کمکی ویژه، این گونه افراد به‌عنوان معلول تعریف نمی‌شوند. این در مورد بیش از صد میلیون امریکایی نیز صدق می‌کند که بدون کمک عینک قادر به خوب دیدن چیزهای اطراف‌شان نیستند. چرا؟ زیرا گروه غالب- مانند تمامی گروه‌های غالب- قدرت تعریف نرمال بودن را دارد. در مقابل، به‌عنوان مثال، افرادی که برای رفتن از یک مکان به مکان دیگر از ویلچر استفاده می‌کنند- یعنی می‌خواهند به جاهایی «برسند» که بدون کمک ویلچر قادر به رسیدن به آن‌ها نیست- این قدرت اجتماعی را ندارند که شرایط‌شان را درون مرزهای نرمال بودن تعریف کنند، این چیزی بیش از تجلی این واقعیت ساده است که در روند عادی زندگی، انسان‌ها در طیف وسیعی از شکل‌ها، اندازه‌ها و شرایط جسمی و ذهنی ظاهر می‌شوند.

معلول بودن و غیرمعلول بودن نیز از طریق زبانی که مردم برای توصیف این مفاهیم به کار می‌گیرند، ساخته می‌شود. به‌عنوان مثال، وقتی کسی که قادر به دیدن نیست برچسب «نابینا» می‌خورد، این تصور به وجود می‌آید که کل وجودی شخص در ناتوانی در دیدن خلاصه شده است. به عبارت دیگر، کوری تبدیل به هویت آن‌ها می‌شود. هنگامی که کسی «آسیب‌دیده‌ی مغزی» یا «چلاق» یا «عقب‌مانده» یا «ناشنوا» توصیف می‌شود، همین اتفاق برایش می‌افتد، فرد معلول شمرده می‌شود و نه چیز دیگر. تقلیل انسان‌ها به یک بُعد واحد از آنچه هستند و مستثنی کردن آن‌ها، آن‌ها را به‌عنوان «دیگری»، یعنی متفاوت از افراد «نرمال و عادی»(سفیدپوست، هتروسکشوال، مرد، سالم) علامت‌گذاری می‌کند و برچسب درجه‌ی دوم بودن و فرودستی بر آن‌ها می‌زند. این اثر با به تصویر کشیدن افراد معلول به‌عنوان قربانیان درمانده‌ای که «محصور» یا «گرفتار» یا «در حال رنج کشیدن از» برخی «دردها و رنج‌ها» هستند، و سپس چپاندن آن‌ها در یک طبقه‌ی غیرمتمایز مانند-نابیناها، چلاق‌ها، عقب‌مانده‌های ذهنی، ناشنواها، و معلومان- تشدید می‌شود.

البته که استفاده از ویلچر یا عدم توانایی دیدن یا شنیدن زندگی افراد را تحت‌تأثیر قرار می‌دهد، و اشاره بر این که معلول بودن و غیرمعلول بودن ساخته‌ی دست اجتماع است، بدان معنا نیست که چیزی غیر این جلو داده شود. اما یک دنیا فرق است بین استفاده از ویلچر و رفتار کردن با فرد مانند یک انسان نرمال و عادی (که اتفاقاً برای رفتن به جاهای مختلف از ویلچر استفاده می‌کند) و استفاده از ویلچر و برخورد کردن با فرد مانند یک موجود نامرئی، دون‌مایه، کودن، فاقد توانایی جنسی، منفعل، وابسته و چیزی بیش از معلولیت در فرد ندیدن. و این تفاوت به خود معلولیت مربوط نیست بلکه مربوط به این است چنین تفاوتی چگونه در جامعه ساخته و پرداخته می‌شود و ما در ذهن‌مان چگونه از این تفاوت، برای فکر کردن درباره‌ی خودمان و دیگران، بهره می‌بریم و در نتیجه چگونه با دیگران رفتار می‌کنیم.

آنچه واقعیت ساخته شده توسط جامعه را بسیار قدرتمند می‌کند این است که ما به‌ندرت چنین چیزی را تجربه می‌کنیم. فکر می‌کنیم شیوه‌ای که فرهنگ ما چیزی مانند نژاد یا جنسیت را تعریف می‌کند صرفاً شیوه‌ای است که در آن چیزها به مفهوم عینی هستند. فکر می‌کنیم واقعاً چیزی به نام «نژاد» وجود دارد و کلماتی که ما استفاده می‌کنیم به سادگی گویای واقعیت عینی هستند که «وجود خارجی دارد». اگرچه، حقیقت این است که وقتی انسان بر روی چیزی نام می‌نهد-چه رنگ پوست باشد یا معلولیت- آن چیز اهمیتی کسب می‌کند که پیش از آن نداشت. مهم‌تر آن که، نام ساخته شده به سرعت مسیر حیاتی خود را پیش می‌گیرد، به گونه‌ای که ما فراموش می‌کنیم این فرایند اجتماعی است که خالق آن نام بوده است و شروع به رفتار با آن به‌عنوان یک «واقعیت» به خودی خود می‌کنیم.

این فرایند همان چیزی است که به ما می‌قبولاند که چیزی مانند «نژاد» واقعاً به مجموعه‌ای از طبقه‌بندی‌های واضح و نامبهم اشاره دارد که مردم در آن‌ها قرار می‌گیرند، بدون توجه به این واقعیت که تعریف نژادهای گوناگون همواره در حال تغییر است و سرشار است از ناسازگاری و هم‌پوشانی مرزهای نژادی. به‌عنوان مثال، در قرن نوزدهم، قانون ایالات متحده همه‌ی کسانی که به‌نوعی تبار افریقایی داشتند را به‌عنوان سیاه‌پوست مشخص کرد، استانداردی که به‌عنوان «قانون یک قطره» شناخته می‌شود، که «سفیدپوست» را به‌عنوان حالت خلوص مطلق در رابطه با «سیاه‌پوستان» تعریف می‌کرد. در مقابل، وضعیت بومیان امریکا برای واجد شرایط بودن، مستلزم داشتن حداقل یک هشتم تبار بومیان امریکا بودند. چرا استانداردهای متفاوتی وجود داشت؟ آدرین پایپر[10] استدلال می‌کند که این امر عمدتاً یک مسئله‌ی اقتصادی بود. بومیان امریکا می‌توانستند مزایای مالی را از دولت فدرال مطالبه کنند، بنابراین قانون به نفع سفیدپوستان به گونه‌ای وضع شد که بومی امریکا محسوب شدن دشوار شود. با این وجود سیاه‌پوست انگاشتنِ کسی، قدرت را از وی می‌گرفت و فرد را از حق ادعا علیه سفیدپوستان، از جمله خانواده‌های اصیل سفیدپوست محروم می‌کرد. در هر دو مورد، طبقه‌بندی نژادی ارتباط چندانی با مشخصه‌های عینی داشت و در عوض ارتباط همه جانبه‌ای با قدرت و ثروت سفیدپوستان داشت.

این واقعیت همچنین در مورد به‌کارگیری نژاد برای برچسب زدن به اقوام مختلف صدق می‌کند. هنگامی که چینی‌ها در قرن نوزدهم به‌عنوان نیروی کار ارزان‌قیمت به ایالات متحده وارد شدند، دادگاه عالی کالیفرنیا آن‌ها را غیرسفیدپوست اعلام کرد. با این وجود، مکزیکی‌هایی که بیشترشان صاحب زمین‌های زیادی در کالیفرنیا بود و با سفیدپوست‌ها به تجارت می‌پرداختند، سفیدپوست محسوب می‌شدند.

امروزه، همچنان که پُل کیول[11] اشاره می‌کند، مکزیکی‌ها دیگر سفیدپوست محسوب نمی‌شوند و چینی‌ها «در بعضی مواقع به طور مشروط سفیدپوست» محسوب می‌شوند. وقتی امتیازگونه و قدرت در مقابل هم قرار گیرند، گروه‌های غالب کاملاً میل به نادیده گرفتن چنین تناقضاتی(ناسازگاری‌هایی) دارند تا زمانی که نتیجه‌ به تداوم امتیازگونه‌ی آن‌ها بینجامد.

امتیازگونه چیست؟

اگر بخواهید مسئله‌ی امتیازگونه و تفاوت را درک نمایید، فرقی نمی‌کنند متعلق به کدام گروه ممتاز باشید، اولین مانع راه معمولاً خودِ ایده‌ی امتیازگونه است. هنگامی که مردم می‌شنوند به گروه ممتاز تعلق دارند یا از چیزی مانند «امتیازگونه‌ی سفیدپوست» یا «امتیازگونه‌ی مردانه» نفع می‌برند، متوجه آن نمی‌شوند، یا درباره‌ی آنچه متوجه می‌شوند احساس عصبانیت کرده و حالت تدافعی به خود می گیرند. امتیازگونه به یکی از واژه‌های پرباری تبدیل شده است که نیاز به احیاء دارد تا بتوان آن را برای نام نهادن و روشن‌ سازی حقیقت به کار گرفت. انکار وجود امتیازگونه مانع جدی برای تغییر است، مانعی چنان جدی که یک فصل کامل را به خود اختصاص می‌دهد(فصل هفتم کتاب). اما قبل از پیش‌روی در این مبحث، بهتر است به درکی از معنای این کلمه برسیم.

همچنان که پگی مکینتاش[12] به توصیف این کلمه می‌پردازد، امتیازگونه وقتی مطرح می‌شود که یک گروه دارای چیز باارزشی باشد که از دیگران دریغ شود، صرفاً به خاطر گروهی که در آن قرار دارند، نه به دلیل کاری که انجام داده‌ است یا موفق به انجام آن نشده‌ است. اگر هنگام سخنرانی، مردم صحبت‌های من را نسبت به رنگین‌پوستی که همان سخنان را به همان طریق بیان می‌کند، جدی‌تر بگیرند، در این صورت من از امتیازگونه‌ی سفیدپوستی نفع می‌برم. این که یک زن سیاه‌پوست هتروسکشوال می‌تواند آزادانه درباره‌ی زندگیش صحبت کند این واقعیت را می‌رساند که ازدواج او با یک مرد شکلی از امتیازگونه‌ی دگرجنس‌گرایی است، زیرا لزبین‌ها و همجنس‌گراها نمی‌توانند بدون قرارگیری در معرض خطر، به راحتی گرایش جنسی‌شان را آشکار کنند.

توجه کنید که در تمامی این نمونه‌ها، برای مردم نسبتاً آسان است که از نحوه‌ی تأثیر امتیازگونه بر زندگی‌شان غافل باشند. به‌عنوان مثال، هنگامی که مردم بعد از ارائه‌ی یک سخنرانی نزد من می‌آیند، به ذهنم خطور نمی‌کند که اگر من لاتین یا زن یا هم‌جنس‌گرا بودم، احتمالاً رفتارشان با من انتقادی‌تر یا کمتر‌مثبت بود. در آن لحظه احساس ممتاز بودن نمی‌کنم. فقط احساس می‌کنم کار خوبی انجام دادم و از پاداش‌هایی که قرار است به همراه داشته باشد لذت می‌برم.

وجود امتیازگونه بدان معنا نیست که من کار خوبی انجام نداده‌ام یا آن که لایق این اعتبار و آبرو باشم. معنای آن این است که من چیزی را به دست می‌آورم که بقیه(یعنی افرادی که از هر لحاظ مانند من هستند به جز طبقه‌ی اجتماعی)از آن محروم هستند. در این معنا، دست‌یابی من به امتیازگونه تعیین‌کننده‌ی دستاوردهای من نیست، بلکه دارا بودن امتیازگونه قطعاً دارایی است که این احتمال را افزایش می‌دهد که هر استعداد، توانایی و آرمانی که داشته باشم، نتیجه‌ی خوبی برایم دربرخواهد داشت. به همین ترتیب، زن یا رنگین‌پوست بودن تعیین‌کننده‌ی پیامدها نیست، بلکه این مشخصه‌ها به چیزی تبدیل می‌شود که شانس صحه گذاشتن بر استعداد، توانایی و بلندپروازی‌های این گونه افراد و درخور پاداش بودنشان، کمرنگ خواهد شد.

این امر همچنین در مورد افراد دارای معلولیت صدق می‌کند. افراد سالم اغلب فرض را بر این می‌گیرند که افراد دارای معلولیت فاقد هوش هستند و چیزی شبیه قربانیان نیازمند و درمانده‌ای هستند که نمی‌توانند از خود مراقبت کنند و دستاوردها و وضعیت زندگی‌شان صرفاً به شرایط جسمی یا ذهنی‌شان وابسته است و ربطی به نوع رفتار با آن‌ها یا موانع فیزیکی یا نگرشی که در سر راه‌شان قرار می‌گیرد ندارد.

سهولت آگاه نبودن از امتیازگونه یک جنبه از خودِ امتیازگونه است که برخی آن را «نعمت فراموشی»(یا در فلسفه،«امتیازگونه معرفتی[13]») می‌نامند. آگاهی مستلزم تلاش و تعهد است. توانایی امرکردن به افراد سطح پایین برای توجه به خود، بدون اجبار به بذل توجه به دیگران در قبال آن، جنبه‌ی اصلی امتیازگونه است. به‌عنوان مثال، امریکایی‌های افریقایی‌تبار مجبور هستند به سفیدپوستان و فرهنگ سفید توجه کامل نمایند و آن‌ها را به قدر کافی بشناسند تا موجبات ناراحتی سفیدپوستان را فراهم ننمایند، زیرا این سفیدپوستان هستند که مشاغل، مدارس، دولت، نیروی پلیس و سایر  ذخایر و منابع قدرت را در اختیار دارند. امتیازگونه‌ی سفیدپوست دلیل اندکی به سفیدپوستان برای توجه به امریکای‌های افریقایی تبار یا این که امتیازگونه‌ی سفید چگونه بر زندگی آن‌ها تأثیر می‌گذارد، می‌دهد. به عبارت دیگر، همچنان که جیمز بالدوین بیان می‌دارد، «سفیدپوست بودن در امریکا معنای مجبور نبودن به فکر کردن درباره‌ی آن است.» ما می‌توانیم همین سخن را درباره‌ی مردانگی یا هر چیزی که مبنایی برای امتیازگونه باشد، بگوییم. بنابراین احساس استحقاقی[14] که در پشت این تجمل نهفته است چنان قوی است که مردان، سفیدپوستان، و سایرین می‌توانند در برابر حتی ملایم‌ترین جلب توجه به مسائل مربوط امتیازگونه، احساس انزار کنند. طبقات ممتاز با خود می‌گویند«ما نباید مجبور به نگاه انداختن به این چیزهای پیش‌پاافتاده باشیم، این منصفانه نیست.»

دو نوع امتیازگونه

به گفته‌ی مکینتاش، دو نوع امتیازگونه وجود دارد. نوع اول امتیازگونه مبتنی بر چیزی است که وی «استحقاق تحقیق‌نیافته[15]» می‌نامد، که شامل چیزهای ارزشمندی هستند که همه‌ی مردم باید آن‌ها را داشته باشند، مانند احساس امنیت در فضاهای عمومی یا کار کردن در جایی که به آن احساس تعلق داشته باشند و به خاطر مشارکت‌شان ارج نهاده شوند. با این حال، اگر یک استحقاق تحقیق‌نیافته به گروه خاصی محدود شود، تبدیل به شکلی از امتیازگونه می‌شود که مکینتاش آن را «مزیت بدون استحقاق»[16] می‌نامد.

در برخی موارد، می‌توان بدون متضرر شدن کسی، مزایای بدون استحقاق را از میان برداشت. به‌عنوان مثال، اگر محل کار به گونه‌ای تغییر یابد که هرکس به خاطر کاری که انجام می‌دهد ارج نهاده شود، آن امتیازگونه ناپدید خواهد شد، بی آن که گروه غالب مجبور به ترک این حس شوند که به خاطر مشارکت‌شان در کار ارزشمند هستند. در این صورت استحقاق تحقیق‌نیافته در دسترس همگان خواهد بود، و بدین ترتیب دیگر نوعی از مزیت بدون استحقاق نخواهد بود. با این حال، در بسیاری از دیگر موارد مزیت بدون استحقاق به گروه‌های غالب یک مزیت رقابتی می‌دهد که حتی حاضر به اذعان به آن نیستید، چه رسد به این که بخواهند از آن دست بکشند. این امر به‌خصوص در مورد سفیدپوستان و مردان طبقه‌ی پایین‌تر، طبقه‌ی کارگر و طبقه‌ی متوسط پایین صدق می‌کند، که خیلی خوب از بهایی که بابت فقدان امتیازگونه‌ی طبقاتی پرداخت می‌کنند و از سختی سروسامان دادن به زندگی و سر کردن با آنچه تا اینجای زندگی توانسته‌اند به دست آوردند، آگاهند. اگرچه، فقدان امتیازگونه‌ی طبقاتی می‌تواند چشم آن‌ها را به این واقعیت ببندد که ارزش فرهنگی سفیدپوست و مرد بودن بر رنگین‌پوست و زن بودن در بیشتر موقعیت‌ها به آن‌ها برتری می‌دهد که با خود ارزش‌یابی اعتبار یا شایستگی به همراه دارد. دست کشیدن از این مزیت، میزان رقابت را دو یا حتی سه برابر می‌کند. این امر به ویژه مردان سفیدپوست، یعنی اقلیت در حال کاهش جمعیت ایالات متحده، را تحت تأثیر قرار می‌دهد. از دست دادن امتیازگونه‌ی نژادی و جنسیتی زمین بازی را برای پذیرش زنان و رنگین‌پوستان، یعنی گروهی ترکیبی که جمعیتش که با اختلاف زیاد بیشتر از مردان سفیدپوست است، هموار می‌کند.

نوع دوم امتیازگونه-آنچه مکینتاش آن را «سلطه‌ی اعطاء شده[17]» می‌نامد- با اعطای قدرت به یک گروه در مقابل گروه دیگر، یک گام فرتر می‌رود. به‌عنوان مثال، الگوی رایج در مردانی که در گفتگو با زنان نقش کنترلی دارند، بر این فرض فرهنگی استوار است که مردان قرار است بر زنان سلطه یابند. پسر نوجوانی که به نظر می‌رسد بیش از حد تمایل به تمکین از مادرش دارد، خطر «بچه ننه» نامیده شدن را به جان می‌خرد، به همین ترتیب، شوهری که به هر طریقی تحت امر زنش باشد اغلب لقب «زن‌ذلیل»(یا بدتر از آن را) را به دوش می‌کشد. در نقطه‌ی مقابل،  چنین حالتی برای دختران چنین ننگی به همراه ندارد. در این فرهنگی «دختربابا» بودن توهین محسوب نمی‌شود، و این زبان برای زنی که تحت کنترل شوهرش است حاوی هیچ اصطلاح توهین‌آمیزی نیست.

سلطه‌ی اعطاء شده همچنین خود را در امتیازگونه‌ی نژادی آشکار می‌سازد. روزنامه‌نگار امریکایی افریقایی الیس کوز[18] داستانی از یک وکیل امریکایی افریقایی، که در یک شرکت بزرگ شراکت دارد می‌گوید. این وکیل اوایل صبح شنبه برای رسیدگی به برخی کارها، به دفتر کارش می‌رود و نزدیک آسانسور با وکیل جوان سفیدپوستی که به تازگی استخدام شده روبرو می‌شود.

مرد سفیدپوست مؤدبانه می‌پرسد«می‌تونم کمک‌تون کنم؟» 

شریک سرش را به علامت منفی تکان می‌دهد و سعی می‌کند از کنار وکیل جوان عبور کند، اما مرد سفیدپوست به طرف وی گام برمی‌دارد و آنچه که حال حضور پررنگ مرد در ساختمان را به چالش می‌کشد تکرار می‌کند:«می‌تونم کمک‌تون کنم؟» تنها در این حالت است که مرد هویت خود را برای مرد جوان آشکار می‌سازد، که حالا کنار می‌رود تا شریک بتواند عبور کند. مرد جوان سفیدپوست هیچ دلیلی برای حق دادن به خود برای کنترل مرد مسن‌تر را نداشت، به جز دلیلی که پنداشت فرهنگی  سلطه‌ی نژاد سفید به وی می‌دهد که می‌تواند به راحتی هر مزیت طبقاتی که فرد رنگین‌پوست دارد را نادیده بگیرد.  

اشکال ملایم‌تر مزیت بدون استحقاق معمولاً در همان ابتدا تغییر می‌کنند، زیرا این اشکال راحت‌ترین شکلی هستند که گروه‌های ممتاز از آن‌ها دست می‌کشند. به‌عنوان مثال، طی چند دهه‌ی گذشته، نظرسنجی‌های ملی در ایالات متحده نشان‌دهنده‌ی کاهش پیوسته‌ی درصد سفیدپوستانی است که آشکارا نگرش‌های نژادپرستانه‌ نسبت به رنگین‌پوستان ابزار می‌کنند. این روند در برنامه‌های آموزشی متنوعی که معمولاً بر بها دادن یا حداقل تاب آوردن تفاوت‌ها تمرکز دارند، بازتاب می‌شود-به دیگر سخن می‌بایست به جای اختصاص دادن استحقاق تحقیق‌نیافته فقط به گروه غالب، آن را به همه‌ی افراد جامعه گسترش داد.

با این حال، انجام کاری در رابطه با قدرت و توزیع نابرابر منابع و پاداش‌ها، بسیار دشوارتر است. به همین دلیل است که مباحث مربوط به سلطه‌ی اعطا شده و اشکال قوی‌تر مزیت بدون استحقاق کمتر مورد توجه قرار می‌گیرند، و وقتی چنین مباحثی مطرح می‌شوند، اغلب بر تدافع خصمانه، به‌خصوص در برابر کسانی که با فقدان امتیازگونه‌ی طبقاتی کشمکش می‌کنند، دامن می‌زنند. احتمالاً، این بی‌میلی برای کنار آمدن با اشکال جدی‌تر و ریشه‌دارتر امتیازگونه، بیش از هر عامل دیگر، دلیلی است برای آن که بسیاری از این برنامه‌های فرهنگی متنوع، نتایج محدود و کوتاه مدتی داشته باشند.

امتیازگونه در زندگی روزمره چگونه به نظر می‌رسد

همچنان که پگی مکینتاش در کار تحقیقاتی پیشگامانه‌ی خود نشان داد، امتیازگونه در جزئیات روزمره‌ی زندگی افراد و تقریباً در هر مناسبت اجتماعی نمایان می‌شود. نمونه‌های ذیل از امتیازگونه‌ی نژادی را مدنظر بگیرید. این فهرست به خاطر زیاد و متنوع بودن جزئیات زندگی مردم، فهرستی بلندبالا است. لطفاً در برابر وسوسه‌ی مرور سریع فهرست مقاومت کنید. وقت بگذارید و سعی کنید موقعیت‌هایی که ممکن است در هر کدام از موارد فهرست رخ دهد را مشخص نمایید. همچنان که فهرست را می‌خوانید ممکن است با خود فکر کنید چرا باید باور کنم که هر کدام از مطالب فهرست حقیقت دارد، به‌خصوص اگر خودتان سفیدپوست، مرد، هتروسکشوال یا سالم باشید. از آنجایی که من همه‌ی این موارد هستم، بگذارید به شما بگویم چرا این فهرست را باور دارم.

برخی از این موارد مبتنی بر داده‌های گردآوری شده‌ی علمی است، همچون آمار مربوط به درآمد افراد یا مطالعات مرتبط با همه چیز از دسترسی به مراقبت‌های بهداشتی گرفته تا جانب‌داری در سیستم عدالت کیفری و تا میزان پولی که مردم برای ماشین پرداخت می‌کنند. آیتم‌های دیگر بر حجم شواهد جمع‌آوری شده طی سال‌های متمادی مبتنی است که مردم از تجربه‌‌ی زندگی در این جامعه بازگو می‌کنند. به این فهرست منطقِ درک کردن آنچه به احتمال زیاد در جهانی بدین گونه سازمان‌یافته اتفاق خواهد افتاد، را بیفزایید. اگرچه این مسئله واجد اثبات علمی نیست، اما بسیاری از چیزهایی که ما درست تلقی می‌کنیم به لحاظ علمی و به معنای دقیق کلمه قابل اثبات نیستند. به‌عنوان مثال، من نمی‌توانم به لحاظ علمی اثبات کنم که  برده بودن در یک مزرعه تجربه‌ی وحشتناکی است. اما می‌توانم شواهد زیادی در پشتیبانی از این ادعا بیاورم- داستان‌های برده‌ها و برده‌های پیشین، خاطرات دارندگان برده، عکس‌های برده‌هایی که از شلاق خوردن به شدت وحشت داشتند، داستان‌های روزنامه‌ها از زمان‌های برده‌داری، و مانند آن. من همچنین می‌توانم زندگی در چنین شرایطی را تصور کنم. با قرار دادن تمامی این شواهد در کنار هم، می‌توان نتیجه گرفت که دوره‌ی برده‌داری حتماً دوره‌ی وحشتناکی بوده است، حتی اگر من دقیقاً نتوانم آن را ثابت کنم.

بنابراین آنچه در ادامه می‌آید صرفاً نظرات شخص من نیست. بلکه با انواع مختلفی از شواهد بسیاری که طی سال‌ها گردآوری شده‌اند، پشتیبانی می‌شوند. اگر می‌خواهید این شواهد را خودتان به چشم ببینید، به بخش «منابع» در انتهای کتاب مراجعه نمایید.

  • احتمال دستگیر شدن سفیدپوستان نسبت به سیاه‌پوستان کمتر است؛ اگر سفیدپوستی دستگیر شود، صرف‌نظر از جرم یا شرایط، احتمال محکوم شدن وی کم است، و اگر محکوم شود، احتمال کمی دارد که به زندان برود. به‌عنوان مثال، سفیدپوستان 85 درصد از مصرف‌کنندگان غیرقانونی مواد مخدر را تشکیل می‌دهند، اما کمتر از نیمی از کسانی که به اتهام مصرف مواد مخدر در زندان به سر می‌برند، سفیدپوست هستند.
  • اگرچه بسیاری از ورزشکاران حرفه‌ای سوپراستار سیاه‌پوست هستند، در کل بازیکنان سیاه‌پوست نسبت به بازیکنان سفیدپوست از استانداردهای بالایی برخوردارند. با این حال بازی کردن در یک تیم حرفه‌ای برای بازیکن «خوب و نه عالی» سفیدپوست آسان‌تر از بازیکن سیاه‌پوست مشابه وی است.
  • احتمال این که با درخواست وام سفیدپوستان در مقایسه با سیاه‌پوستان موافقت شود، بیشتر است و همین‌طور طی فرایند درخواست وام، احتمال این که به سفیدپوستان اطلاعات ضعیف ارائه شود و یا این سردوانده شوند کمتر است.
  • سفیدپوستان نسبت به رنگین‌پوستان پول کمتری بایت خرید اتومبیل‌های جدید یا دست‌دوم پرداخت می‌کنند، و جدایی‌گزینی مسکونی[19] به سفیدپوستان امکان دسترسی به کالاهای با کیفیت بالاتر از هر نوع با قیمت ارزان را می‌دهد.
  • سفیدپوستان می‌توانند انتخاب کنند که خواه از هویت نژادی خود آگاهی یابند و یا آن را نادیده بگیرند و خودشان را بدون وابستگی به نژاد خاصی، صرفاً انسان قلمداد کنند.
  • احتمال زیادی وجود دارد که سفیدپوستان محور گفتگو‌ها را به دست گیرند و اجازه داشته باشند هر طور مایلند گفتگو را پیش برند و از طرفی ایده‌ها و مشارکت‌شان در گفتگو جدی گرفته شود، از جمله احتمالاً ایده‌هایی که پیش‌تر از طرف شخصی رنگین‌پوست پیشنهاد شده و از سوی سایرین نادیده گرفته یا رد شده‌اند.
  • سفیدپوستان معمولاً می‌تواند بپندارند که قهرمانان ملی، مدل‌های موفق، و چهره‌های دیگری که مورد تحسین عموم واقع می‌شوند، از نژاد آن‌ها خواهند بود.
  • سفیدپوستان می‌توانند به طور کلی فرض را بر این بگیرند که وقتی در انظار عمومی ظاهر می‌شوند، به چالش کشیده نخواهند شد و درباره‌ی آنچه انجام می‌دهند بازخواست نمی‌شوند، یا صرفاً به خاطر نژادشان مورد حمله‌ی گروه نفرت قرار نخواهند گرفت.
  • سفیدپوستان می‌توانند فرض کنند که وقتی به خرید می‌روند، با آن‌ها مانند یک مشتری واقعی رفتار می‌شود و نه مانند دزدان بالقوه یا افرادی که پولی برای خرید ندارند. هنگامی که سفیدپوستان می خواهند چکی را نقد کنند یا از کارت اعتباری استفاده کنند، خیالشان راحت است که برای شناسایی هویت اضافه به دردسر نخواهند افتاد و بنا بر صداقت گذاشته خواهد شد. 
  • حضور سفیدپوستان در دولت و حلقه‌‌های حاکم در شرکت‌های بزرگ، دانشگاه‌ها، و دیگر سازمان‌ها به طور نامتناسبی بالا است.
  • بیشتر سفیدپوستان درون جوامعی که آن‌ها را از داشتن  بهترین فرصت‌های شغلی، بهترین مدارس، و بهترین خدمات اجتماعی منزوی نماید، جداگزینی نمی‌شوند.
  • سفیدپوستان دسترسی بیشتری به آموزش و مراقبت‌های بهداشتی با کیفیت دارند.
  • این احتمال زیاد وجود دارد که به سفیدپوستان فرصت‌های زودهنگامی برای نشان دادن توانایی‌های خود در کار داده شود، یا به‌عنوان نامزد بالقوه‌ برای ارتقای شغلی شناخته شوند، برای انجام کار راهنمایی و هدایت شوند، در صورت شکست در کار فرصت دوباره‌ای به آن‌ها داده شود، و اجازه داشته باشند به شکست به‌عنوان یک تجربه‌ی یادگیری نگاه کنند و نه این که شکست دلالتی بر هویت وجودی‌شان و ضعف نژادی‌شان باشد.
  • سفیدپوستان نگران این نیستند که نژادشان به‌عنوان ابزاری برای پیش‌بینی شایستگی‌شان در کار به کار بسته شود یا نگران این نیستند که به خاطر نژادشان، هم‌تیمی‌های‌شان از کار کردن با آن‌ها احساس راحتی خواهند داشت یا نه.
  • سفیدپوستان می‌توانند قله‌های موفقیت را بپیمایند، بی‌آن که دیگران از موفقیت آن‌ها شگفت‌زده شوند.
  • سفیدپوستان مجبور به کنار آمدن با جریان تمام‌نشدنی و طاقت‌فرسای انگشت‌نما شدن نژادشان نیستند. آن‌ها می‌توانند نژادشان را به‌عنوان امری مسلم و عادی اتخاذ کنند، تا جایی که حتی می‌توانند تجربه‌ی بدون نژاد قلمداد شدن داشته باشند. برخلاف تجربه‌ای که برخی از دانشجویان امریکایی افریقایی تبار من دارند، کسی به سمت من نمی‌آید و طوری با من رفتار نمی‌کند که انگار من «بیگانه‌ای» عجیب هستم، یا درباره‌ی این که من چقدر «باحال» هستم یا چقدر متفاوتم با آب‌وتاب حرف نمی‌زند، یا کسی نمی‌خواهد بداند که من «اهل کجا» هستم، و دستش را دراز نمی‌کند تا به موهایم دست بزند.
  • ·          سفیدپوستان مجبور نیستند در مشاغلی جا بگیرند که با نژادشان مشخص می‌شود، در حالی که سیاه‌پوستان اغلب در مشاغل مرتبط با امور پشتیبانی جا داده می‌شوند یا آسیایی‌ها در مشاغل فنی به کار گرفته می‌شوند.
  • این گونه نیست که سفیدپوستی با سفیدپوست دیگری اشتباه گرفته شود، انگار همگی شبیه هم باشند. سفیدپوستان بر اساس فردیت‌شان شناخته می‌شوند، و اگر به جای که با آن‌ها به‌عنوان افرادی با هویت‌های مجزا رفتار شود، همگی در یک طبقه‌بندی (همچون«سفیدپوست») قرار داده شوند، این را توهین به خود تلقی می‌کنند.
  • سفیدپوستان به طور منطقی می‌توانند انتظار داشته باشند در صورت سخت‌کوشی و «طبق قوانین پیش رفتن»، به آنچه شایسته‌ی آن هستند خواهد رسید، و اگر به آن نرسند خود را در گله‌گزاری و شکایت محق می‌دانند. این چیزی است که دیگر گروه‌های نژادی نمی‌توانند به واقع انتظار داشته باشند.

در فهرست ذیل که مربوط به امتیازگونه‌ی مردان است، توجه کنید که چگونه برخی از موارد موجود در فهرست نژاد در اینجا تکرار می‌شوند، اما برخی موارد هم مختص این امتیازگونه هستند.

  • در بیشتر حرفه‌ها و مشاغل سطح بالا، مردان نسبت به زنان استانداردهای شغلی کمتری را دارا هستند. برای وکیل مرد «خوب و نه عالی» در مقایسه با وکیل زن با همان شرایط، یافتن شریک کاری آسان‌تر است.
  • مردان برای خرید ماشین‌های نو یا دستِ دوم پول کمتری می‌پردازند.
  • اگر مردی در انجام چیزی کم‌کاری کند یا اشتباهی انجام داده و یا مرتکب جرمی شود، می‌تواند به طور کلی فرض را بر این بگیرد که این قصور به پای جنسیتش نوشته نمی‌شود. بچه‌هایی که در مدرسه به طرف معلم‌ها و هم‌کلاسی‌ها شلیک می‌کنند تقریباً همیشه پسرها هستند، اما این واقعیت که همه‌ی این خشونت‌ها توسط مردان ارتکاب می‌یابد، به‌ندرت به‌عنوان مسئله‌ای مهم مطرح می‌شود. 
  • مردان معمولاً فرض را بر این می‌گیرند که قهرمانان ملی، مدل‌های موفق، و دیگر چهره‌های مطرحی که مورد تحسین همگان هستند، مرد خواهند بود.
  • مردان می‌توانند به طور کلی فرض کنند وقتی در انظار عمومی ظاهر می‌شوند، فقط به صرف مرد بودن، مورد آزار یا توهین جنسی قرار نمی‌گیرند، و اگر قربانی این موارد باشند به خاطر این بازخواست نمی‌شوند که در محله حادثه چه می‌کردند.
  • حضور مردان در دولت و حلقه‌های حاکم در شرکت‌های بزرگ و دیگر سازمان‌ها به طور نامتناسبی بالا است.
  • این احتمال زیاد است که به مردان فرصت‌های زودهنگام برای بروز توانایی‌های‌شان در کار داده شود، یا آن که به‌عنوان نامزدهای بالقوه‌ی ارتقای شغلی شناخته شوند، راهنمایی شوند و در صورت شکست فرصت دوباره‌ای به آن‌ها داده شود، و این فرصت را داشته باشند که شکست را به‌عنوان تجربه‌ای برای یادگیری قلمداد کنند؛ به جای آن که شکست دلالتی باشد بر آنچه هستند و آنچه نواقص جنسیتی‌ در وجودشان برجای گذاشته است.
  • مردان بیشتر از زنان افسار گفتگو را در دست می‌گیرند و این اجازه را دارند که گفتگو را به هر سو که مایلند بکشانند و ایده‌ها و مشارکت‌شان در گفتگو جدی گرفته شود، حتی اگر همان ایده‌ها را پیش‌تر زنی مطرح کرده باشد و بقیه آن را رد کرده و یا نادیده گرفته باشند.
  • برای مردان مسلم است که جنسیت‌شان برای تصمیم‌گیری درباره‌ی این که آیا مناسب محل کار هستند یا نه، و یا این که آیا هم‌تیمی‌شان از کار کردن با آن‌ها احساس راحتی خواهد کرد یا نه، به کار گرفته نمی‌شود.
  • مردان به قله‌های موفقیت دست می‌یابند، بی آن که سایرین از دست‌یابی به این موفقیت‌ها شگفت زده شوند. 
  • مردان مجبور نیستند با جریان بی‌پایان و فرسایشی توجه به جنسیت‌شان دست‌وپنجه نرم کنند (به‌عنوان مثال، تا چه اندازه جذابیت جنسی دارند)
  • مردان مجبور نیستند خود را در طیف محدودی از مشاغلی که با جنسیت‌شان مشخص گردیده، جا دهند، در صورتی که زنان در حوزه‌هایی مانند روابط اجتماعی، منابع انسانی، مددکار اجتماعی، آموزش در مدارس ابتدایی، کتابداری، پرستاری، کارهای دفتری و سمت‌های منشی‌گری جا داده می‌شوند.
  • مردان می‌توانند به صورت کاملاً منطقی انتظار داشته باشند در صورتی که سخت کار کنند و «به قوانین احترام بگذارند»، به آنچه سزاوار آن هستند دست خواهند یافت و اگر این گونه نشود به خود حق می‌دهند که دست به شکایت و اعتراض بزنند.
  • استانداردهایی که برای ارزیابی مردان به‌عنوان «مرد» به کار گرفته می‌شود با استانداردهای مورد استفاده برای ارزیابی آن‌ها در نقش‌های دیگری همچون مشاغل، سازگاری و انطباق دارد. اما استانداردهایی که زنان را صرفاً به‌عنوان «زن» ارزیابی می‌کنند اغلب با استانداردهایی که آن‌ها را در دیگر نقش‌های اجتماعی مورد ارزیابی قرار می‌دهند، متفاوت است. به‌عنوان مثال، یک مرد می‌تواند هم‌زمان یک «مرد واقعی» و یک وکیل موفق و پرخاشگر باشد، در حالی که اگر زنی وکیل پرخاشگری باشد شاید به‌عنوان وکیل موفق باشد اما  وقتی مورد قضاوت دیگران قرار گیرد در معیارهای زنانگی نمی‌گنجد.

در فهرست ذیل که مربوط به گرایش جنسی است، متوجه موارد مشترک با دو فهرست قبلی خواهید شد، اما مواردی هم وجود دارند که خاص این شکل از امتیازگونه هستند.

  • هتروسکشوال‌ها آزادند که روابط خصوصی‌شان را آشکارا ظاهر سازند و بدین گونه زندگی کنند- با اشاره کردن به نام شریک زندگی‌شان، بازگو کردن تجربه‌هایی که داشته‌اند، ظاهر شدن با هم در انظار عمومی، قرار دادن عکس شریک زندگی‌شان در میز محل کارشان- بی‌آنکه متهم به «رخ کشیدن» تمایلات جنسی شده یا در خطر تبعیض قرار گیرند.
  • هتروسکشوال‌ها می‌توانند ازدواج را به‌عنوان راهی جهت تعهد برای داشتن رابطه‌ای طولانی مدت انتخاب کنند، چیزی که از لحاظ اجتماعی شناخته شده و مورد حمایت جامعه است و مشروعیت قانونی دارد. این واقعیت حقوق اساسی همچون مزایای سلامت همسر، توانایی به فرزندخواندگی گرفتن کودکان، ارث، ثبت مشترک اظهارنامه‌های مالیات بر درآمد، و قدرت تصمیم‌گیری برای همسری که در وضعیت اضطراری پزشکی دچار ناتوانی است، را به هتروسکشوال‌ها اعطا می‌کند.
  • هتروسکشوال‌ها می‌توانند مطمئن باشند که خواه در جایی استخدام شوند، ارتقاء شغلی یابند و یا از کار اخراج شوند هیچ ربطی به گرایش جنسی‌شان، یعنی جنبه‌ای از وجودشان که قابل تغییر نیست، ندارد.
  • هتروسکشوال‌ها می‌توانند بدون ترس از آزار دیدن یا مورد حمله‌ی فیزیکی قرار گرفتن به خاطر گرایش جنسی‌شان، در انظار عمومی ظاهر شوند.
  • هتروسکشوال‌ها خطر محدود شدن به یک جنبه‌ی واحد از زندگی را به جان نمی‌خرند، گویی نوع شخصی که هستند در هتروسکشوال بودن‌شان خلاصه ‌شود. در عوض، می‌توان به آن‌ها به‌عنوان انسان‌هایی پیچیده که برحسب اتفاق هتروسکشوال نیز هستند نگریست و با آن‌ها رفتار کرد.
  • معمولاً برای هتروسکشوال‌ها مسلم است که قهرمانان ملی، مدل‌های موفق، و دیگر چهرها‌ی سرشناسی که مورد تحسین عموم هستند، از هتروسکشوال‌ها خواهند بود.
  • بیشتر هتروسکشوال‌ها می‌توانند تصور کنند که گرایش جنسی‌شان برای حکم دادن برای شایستگی‌شان در محل کار و یا این که آیا هم‌تیمی‌شان از کار با آن‌ها احساس راحتی می‌کند یا نه، مورد قضاوت قرار نمی‌گیرد.
  • هتروسکشوال‌ها مجبور نیستند نگران این باشند که برای تضعیف دستاوردها یا قدرت‌شان، گرایش جنسی‌شان به‌عنوان سلاحی علیه‌شان به کار گرفته شود.
  • هتروسکشوال‌ها می‌توانند تلویزیون را روشن کنند یا به سینما بروند، و مطمئن باشند کاراکترها(شخصیت‌ها)، اخبار، و داستان‌هایی را خواهند دید که بازتاب‌کننده‌ی واقعیت زندگی‌شان است.
  • هتروسکشوال‌ها می‌توانند هر جا که بخواهند زندگی کنند، بی‌آنکه نگران همسایگانی باشند که گرایش جنسی‌ آن‌ها را ناپسند می‌شمردند.
  • هتروسکشوال‌ها می‌توانند در راحتی خیال آگاهی از این که پنداشت دیگران درباره‌ی گرایش جنسی آن‌ها صحیح است، زندگی کنند.

در فهرست ذیل که به وضعیت ناتوانی و معلولیت ارتباط دارد، متوجه می‌شوید که برخی از موارد با موارد موجود در دیگر فهرست‌ها مشترکند و برخی هم مختص به این شکل از امتیازگونه هستند.

  • افراد غیرمعلول می‌توانند انتخاب کنند یا از وضعیت ناتوانی خود آگاه باشند و یا آن را نادیده بگیرند و به خود صرفاً به‌عنوان انسان بنگرند.
  • انسان‌های غیرمعلول در چشم دیگران انسان‌هایی با تمایلات جنسی هستند که قادرند زندگی جنسی فعال داشته باشند، از جمله توانایی فرزندآوری و پدر و ‌مادر بودن.
  • افراد غیرمعلول دسترسی بیشتری به آموزش و مراقبت‌های بهداشتی دارند. کمتر پیش می‌آید که افراد غیرمعلول بر اساس کلیشه‌هایی که توانایی‌های آن‌ها را دست‌کم گیرند تفکیک شوند و یا در کلاس‌های «آموزش استثنایی» قرار داده شوند که به آن‌ها اجازه‌ی شکوفایی استعدادهای نهانی‌شان را ندهد.
  • برای افراد غیرمعلول مسلم است که در محل کار و دیگر محیط‌ها جایگاه خود را می‌یابند، بی‌آنکه نگران ارزیابی یا قضاوت شدن بر اساس تصورات و کلیشه‌های پیش‌فرضی که درباره‌ی افراد معلول وجود دارد، باشند.
  • احتمال این که به افراد غیرمعلول فرصت‌های اولیه‌ای برای نشان دادن آنچه در کار می‌توانند انجام دهند، این که کاندیدهای بالقوه‌ی ارتقای شغلی شناخته شوند، یا در صورت شکست شانس دوباره‌ای به آن‌ها داده شود، و یا شکست برای‌شان حکم تجربه‌ای برای یادگیری داشته باشند و نه حاکی از نواقص فردی‌شان باشد، زیاد است.
  • افراد غیرمعلول مجبور به تحمل موج بی‌انتها و طاقت‌فرسای مورد توجه بودن به خاطر وضعیت ناتوانی‌شان نیستند. آن‌ها می‌توانند وضعیت معلولیت‌شان را چیزی عادی و بدیهی جلوه دهند، تا حدی که انگار اصلاً چنین چیزی وجود ندارد.
  • افراد غیرمعلول می‌تواند درخواست کمک کنند، بدون نگرانی از این که مردم تصور خواهند کرد آن‌ها برای هر چیزی به کمک نیاز دارند.
  • افراد غیرمعلول می‌توانند به موفقیت دست یابند، بی‌آنکه مردم به دلیل انتظارات پایینی که از توانایی‌های این‌گونه افراد برای سهیم بودن در جامعه دارند، شگفت‌زده شوند.
  • افراد غیرمعلول انتظار دارند پول کمتری برای خرید خودرو بپردازند، زیرا انتظار بر این است که این افراد در سلامت کامل ذهن به سر می‌برند و کمتر پیش می‌آید که اجازه فریب خوردن و مورد سوء‌استفاده قرار گرفتن به خود دهند.
  • برای افراد غیرمعلول مسلم است که اگر سخت تلاش کنند و طبق قواعد کاری پیش بروند، به آن شایسته‌ی آنند دست می‌یابند، بی‌آنکه مجبور باشند بر کلیشه‌های موجود درباره‌ی وضعیت توانایی‌شان غلبه کنند. احتمال کمی می‌رود که آن‌ها در مشاغل پَست و بدون ترقی گمارده شوند، آموزش شغلی ناکافی به آن‌ها داده شود، صرف‌نظر از توانایی‌هایی که دارند، کمتر از آنچه ارزش واقعی‌شان است حقوق دریافت کنند و از کارگرانی که شبیه آن‌ها نیستند جدا شوند.
  • افراد غیرمعلول به احتمال بیشتر در گفتگو دست برتر را دارند و اجازه‌ی دارند گفتگو را پیش برند، نظرات و مشارکت‌ این‌گونه افراد در گفتگو جدی گرفته می‌شود، از جمله ایده‌هایی که پیش‌تر توسط فردی با معلولیت پیشنهاد شده‌اند و سپس رد شده و یا نادیده گرفته شده‌اند.
  • افراد غیرمعلول تصور می‌کنند که قهرمانان ملی، مدل‌های موفق، و دیگر چهره‌های سرشناسی که مایه‌ی تحسین همگان هستند، وضعیت معلولیت خود را در میان خواهند گذاشت.
  • افراد غیرمعلول در روز انتخابات می‌تواند به مراکز اخذ رأی مراجعه کنند، در حالی که می‌دانند به دستگاه‌های رأی‌گیری دسترسی خواهند داشت که می‌توانند به‌عنوان شهروند در خلوت و بدون کمک گرفتن از سایرین، از حق رأی‌دهی خود استفاده نمایند.
  • افراد غیرمعلول عموماً فرض‌شان بر این است که وقتی بیرون می‌روند و در جامعه ظاهر می‌شوند، کسی به‌ آن‌ها به‌عنوان عجیب‌وغریب یا وصله‌ی ناجور یا غیرخودی نگاه نخواهد کرد. همچنین برای‌شان مسلم است که بیشتر ساختمان‌ها و دیگر سازه‌ها به‌گونه‌ای طراحی نخواهند شد که دسترسی آن‌ها را محدود کنند. افراد غیرمعلول فرض‌شان بر این است که وقتی می‌خواهند از مکانی به مکان دیگر سفر کنند، به اتوبوس، قطار، هواپیما و دیگر وسایل حمل‌ونقل دسترسی خواهند داشت.
  • افراد غیرمعلول می‌توانند بر روی جدی گرفته نشدن حساب کنند، اما نه این که مانند کودکان با آن‌ها رفتار شود.
  • کمتر پیش می‌آید که افراد غیرمعلول در محیط‌هایی با شرایط خاص(مانند خانه‌های سالمندان و مدارس استثنایی و برنامه‌های ورزشی خاص) جداسازی و نگه‌داری شوند، و از فرصت‌های شغلی، مدارس، خدمات اجتماعی، و فعالیت‌های روزمره‌ی زندگی در جامعه محروم شوند.
  • افراد غیرمعلول وقتی در تلاشند تا در کار جا بیفتند یا هم‌تیمی‌شان در کار با آن‌ها احساس راحتی نماید، مجبور نیستند نگران این باشد که وضعیت جسمانی که دارند در کار علیه آن استفاده شود.

همان طور که داده‌های به‌دست‌آمده از سرشماری ایالات متحده و دیگر منابع نشان می‌دهند، یکی از بارزترین پیامدهای امتیازگونه، توزیع نابرابر شغل، ثروت و درآمد و هر آنچه که به همراه دارد، از مسکن مناسب و مدارس خوب گرفته تا مراقبت‌های بهداشتی کافی، است. به‌عنوان مثال، سفیدپوستان در هر سطحی از تحصیل که باشند، به اندازه‌ی نیمی از رنگین‌پوستان بیکار یا با درآمد زیر خط فقر هستند. یک خانواده‌ی سطح متوسط سفیدپوست ثروت خالصی بیش از ۱۴ برابر خانواده‌ی امریکایی افریقایی تبار دارد، و متوسط درآمد سالانه‌ی سفیدپوستانی که تمام سال و تمام وقت کار می‌کنند ۴۴ درصد بیشتر از همان امریکایی‌های افریقایی تبار است. این عدد 60  برابر بیشتر از درآمد سالانه‌ی لاتین‌ها است. مزایای درآمدی سفیدپوستان در تمام سطوح پیشرفت تحصیلی وجود دارد.

عطف به نابرابری جنسیتی، مردانی که در طول سال و تمام وقت کار می‌کنند نسبت به زنان مشابه، 50 درصد درآمد بیشتری دارند.

افراد غیرمعلول در مقایسه با افرادی که دارای معلولیت هستند، دو برابر شانس تکمیل دوره‌ی دبیرستان و کالج را دارند، دو برابر شانس بیشتر برای استخدام شدن دارند و در عین حال نصف افراد معلول احتمال دارد که در فقر زندگی بگذرانند.

صرف‌نظر از این که راجع‌به کدام گروه صحبت کنیم، امتیازگونه به ظور کلی این اجازه را به مردم می‌دهد تا سطح خاصی از پذیرش، شمول، و احترام را در دنیا برای خود قائل شوند تا بتوانند درون منطقه‌ی راحتی نسبتاً وسیعی به فعالیت بپردازند. امتیازگونه شانس داشتن چیزها به شیوه‌ی خود، قدرت تنظیم دستور کار در یک موقعیت اجتماعی و تعیین قوانین و استانداردها و نحوه‌ی اجرای آن‌ها را افزایش می‌دهد. امتیازگونه به مرجع فرهنگی این اختیار را می‌دهد که درباره‌ی دیگران قضاوت کند و همواره  به همان قضاوت‌ها تکیه کند. این امر به مردم اجازه‌ی تعریف واقعیت و بازگو کردن تعاریف غالب از واقعیتی که در تجربه‌ی آن‌ها بگنجد، را می‌دهد. امتیازگونه به معنای توانایی تصمیم‌گیری درباره‌ی این است که چه کسی جدی گرفته شود، به چه کسی توجه شود، چه کسی در مقابل چه کسی و برای چه پاسخ‌گوست. و این که امتیازگونه مُحرز ‌پنداری از برتری و اجازه‌ی اجتماعی به فرد اعطا می‌کند که بدون نگرانی به چالش کشیده شدن، طبق همان پندار رفتار کند.

داشتن امتیازگونه این اجازه را به شما می‌دهد در مسیر زندگی به حرکت خود ادامه دهید بی‌آنکه به‌عنوان بیگانه، یا مستثنی یا «دیگری» که باید از جمع بیرون گذاشته شود و یا همیشه با شرط‌ و شروط‌هایی در جمع اجازه‌ی حضور داشته باشد، علامت‌گذاری شوید. همچنان که پل کیول اشاره می‌کند،«در ایالات متحده، یک فرد به‌عنوان عضوی از دون‌پایه‌ترین گروهی که از آن میراثی به یادگار برده باشد، محسوب می‌شود.» این جمله بدان معناست که اگر شما اهل چندین گروهی قومیتی باشید، آن گروهی که شأن و موقعیت شما را تنزل می‌دهد، همان چیزی است که به احتمال زیاد با آن برچسب‌گذاری می‌شوید، مانند جملاتی از قبیل «او نیمه یهودی است» یا «او نیمه ویتنامی است» اما به‌ندرت پیش می‌آید که گفته شود «او نیمه سفیدپوست است». در واقع، همان ‌گونه که پیش‌تر دیدیم، هنوز هم داشتن هرگونه تبارِ سیاه‌پوست کافی است تا در چشم بسیاری از مردم کاملاً سیاه‌پوست محسوب شوید. مردم با برچسب‌هایی علامت‌گذاری می‌شوند که اشاره به دون‌پایه‌ترین گروهی که به آن متعلق هستند، دارد. مانند برچسب‌های «دکتر زن» یا «نویسنده‌ی سیاه‌پوست»، اما هرگز عباراتی مانند «وکیل سفیدپوست» یا «سناتور مرد» نمی‌شنوید. هر طبقه‌بندی که موقعیت ما را نسبت به دیگران تنزل دهد می‌تواند برای برچسب زدن بر روی ما به کار گرفته شود؛ ممتاز بودن یعنی ادامه دادن مسیر زندگی با آسودگی نسبی از برچسب زده نشدن.

هنگامی که اصطلاح امتیازگونه را در این کتاب به کار می‌برم، این اصطلاح را از خوش شانس بودن یا توانایی انجام کارهایی که شخصاً برای فرد ارزشمند هستند، اما در فرهنگ جایگاه ارزشمندی ندارند، متمایز می‌کنم. به‌عنوان مثال، داشتن دوستان خوب هم خوش‌‌شانسی است هم چیز خوبی است، اما شکلی از امتیازگونه نیست، مگر آن که به صورت نظام‌مند و بر اساس عضویت در طبقات اجتماعی، به عده‌ای اجازه‌ی داشتن دوست، داده شود و عده‌ای دیگر چنین حقی نداشته باشند. همچنین چیزی مانند احساس آزادی در ابزار احساسات شکلی از امتیازگونه نیست، حتی اگر بسیاری از مردم آن را چیز خوبی بدانند و چیزی مجاز برای زنان باشد و مردان از آن بر حذر شوند. دلیل این که بیانگری احساسی امتیازگونه نیست آن است که اگر‌چه بروز احساسات ممکن است برای سلامت و حال خوب داشتن مفید باشد، فرهنگ مردسالاری ارزش کمی برای آن قائل است؛ در مقایسه با آن، خشن به نظر آمدن و همیشه بر احساسات خود کنترل داشتن از جنبه‌های اصلی مردانگی مردسالاری محسوب می‌شوند. امتیازگونه از ویژگی‌های سیستم‌های اجتماعی است، و آنچه که در فرهنگ یک سیستم از ارزش بالایی برخوردار نباشد هرگز نمی‌تواند صلاحیت بودن به‌عنوان نوعی از امتیازگونه را دارا باشد. شخصاً خوشنودم که هر زمان احساس نیاز کنم با خیال آسوده یک دلِ سیر گریه می‌کنم، تصور موقعیتی که در آن انجام چنین کاری باعث ترفیع شأن و منزلت من شود، دشوار است. اگر‌چه، تصور موقعیت‌هایی که در آن‌ها انجام چنین کاری درست نتیجه‌ی عکس بدهد، آسان است.

اگر شما مرد یا هتروسکشوال یا سفیدپوست یا غیرمعلول هستید و هنگام خواندن توصیفات بیان شده از امتیازگونه سرتان را به علامت نفی تکان می‌دهید و با خود می‌گویید «این گفته‌ها در مورد من صدق نمی‌کند»، شاید به خاطر شیوه‌ی پیچیده و گاه متناقض‌نمایی است که امتیازگونه در زندگی اجتماعی به کار می‌بندد.

امتیازگونه به‌عنوان متناقض‌نما(پارادوکس)

یکی از تناقض‌های امتیازگونه این است که اگر‌چه افراد دریافت‌کننده‌ی آن هستند، اما اعطای امتیازگونه هیچ ربطی به آن افراد به‌عنوان مردم جامعه ندارد. در عوض، افراد جامعه پذیرای امتیازگونه هستند، تنها به این خاطر که دیگران آن‌ها را متعلق به گروه‌ها و طبقات اجتماعی امتیازگونه تلقی می‌کنند. به دیگر سخن، امتیازگونه‌ی مردبودن(نَر بودن) بیشتر درباره‌ی مردها است تا درباره‌ی مردها. من به خاطر آنچه هستم امتیازگونه‌ای ندارم. مرد بودن در این جامعه ممتاز شمرده می‌شود، و من تنها زمانی که مردم من را متعلق به طبقه‌ی «مردان» تشخیص دهند، امتیازگونه‌ی مرد بودن را دارا خواهم بود. بنابراین بر اساس این که مردم من را در کدام گروه قرار دهند، من یا امتیازگونه دریافت می‌کنم و یا نمی‌کنم، بی‌آنکه مردم حتی چیز دیگری راجع‌به من بدانند.

این بدان معنا است که به‌عنوان مثال برای دریافت امتیازگونه‌ی ضمیمه‌شده به جرگه‌ی مردان، مجبور نیستید واقعاً مرد باشید. تمام کاری که باید انجام دهید این است که مردم را متقاعد سازید که شما به طبقه‌ی شایسته‌ای تعلق دارید. به‌عنوان مثال، فیلم شکسپیر عاشق[20] در انگستان دوره‌ی الیزابت اتفاق می‌افتد، جایی که بازی بر روی صحنه یک امتیازگونه برای مردان بود. شخصیت ویولا[21](زنی که شکسپیر عاشق وی می‌شود) بیش از هر چیز خواهان بازی بر روی صحنه است و در نهایت، نه با تغییر جنسیت و تبدیل شدن به یک مرد، بلکه با معرفی موفقیت‌آمیز خود به‌عنوان یک فرد، به رویای خود تحقق می‌بخشد. این تمام چیزی است که امتیازگونه می‌ستاند. به روش‌های مشابه، هم‌جنس‌گرایان و لزبین‌ها می‌توانند به امتیازگونه‌ی دگرجنس‌گرایان دست یابند، به شرطی که گرایش جنسی‌شان را آشکار نکنند. همین طور اشخاصی با معلولیت‌های پنهان مانند صرع، بسیاری از بیماری‌ها، و اختلالات یادگیری می‌توانند دریافت‌کننده امتیازگونه‌ی غیرمعلولان باشند، به شرطی که وضعیت معلولیت و ناتوانی خود را فاش نسازند.

همچنین اگر مردم فکر کنند که شما متعلق به گروه خاصی نیستید، دیگر امتیازگونه‌ی خود را از دست می دهید. گرایش جنسی من هتروسکشوال است که به من امتیازگونه‌ی هتروسکشوال را اعطا می‌کند، اما فقط در صورتی که مردم من را این‌گونه بشناسند. اگر قرار بود به همه اعلام کنم که هم‌جنس‌گرا هستم، فوراً از دسترسی به امتیازگونه‌ی هتروسکشوال محروم می‌شدم(مگر آن که مردم نخواهند حرفم را باور کنند)، حتی اگر در واقع هنوز یک هتروسکشوال باشم. همچنان که شارلوت بانچ[22] بیان می‌کند «اگر درکی از چیستی امتیازگونه ندارید، پیشنهاد می‌کنم به خانه روید و به هر کسی را می‌شناسید-هم‌اتاقی، خانواده‌تان، افرادی که با آن‌ها کار می‌کنید- اعلام کنید که یک کوئیر(دارای تمایلات جنسی خارج از جنسیت) هستید. تلاش کنید برای یک هفته کوئیر باشید.» بنابراین، وقتی صحبت از امتیازگونه به میان می‌آید، فرقی نمی‌کند واقعاً چه کسی باشیم. مهم آن است که دیگران فکر کنند ما چه کسی هستیم، یعنی ما را در کدام جرگه‌ی اجتماعی قرار می‌دهند.

این پارادوکس امتیازگونه چندین پیامد مهم به دنبال دارد. اول آن که، امتیازگونه بیشتر از آن که در شخصیت‌های مردم و این که نسبت به هم چه ادراک و واکنشی دارند ریشه داشته باشد، در جوامع و گروه‌ها ریشه دارد. این بدان معناست که اگر قرار بر انجام کاری برای حل مسئله‌ی امتیازگونه باشد، این کار چیزی بیش از تغییر دادن اشخاص می‌طلبد. همچنان که هری براد[23] درباره‌ی امتیازگونه‌ی مرد بودن می‌نویسد:

باید این موضوع را روشن نماییم که چیزی به‌عنوان دست برداشتن از امتیازگونه‌ی خود برای «خارج» شدن از سیستم وجود ندارد. فرد همیشه درون سیستم است. تنها پرسش این است که آیا فردی که بخشی از سیستم است به شکلی عمل می‌کند که وضع موجود را به چالش بکشد یا آن را بیشتر تحکیم نماید. امتیازگونه چیزی نیست که بتوانم من آن را بستانم و بنابراین این انتخاب را داشته باشم که آن را نستانم. امتیازگونه چیزی است که جامعه به من می‌بخشد، و تا زمانی که من رسومی را که امتیازگونه به من می‌بخشد تغییر ندهم، جامعه همچنان به دادن آن امتیازگونه ادامه می‌دهد، و من به داشتن آن امتیازگونه ادامه خواهم داد، هر‌چند که مقاصد والا و تساوی‌خواهانه داشته باشم.

سیستم‌های اجتماعی و مردم جامعه که این سیستم را پیاده‌سازی می‌کنند، امتیازگونه را از طرق پیچیده ارتقا می‌بخشند؛ در فصل‌های بعد به این موضوع پرداخته می‌شود. در حال حاضر، برای دسترسی به امتیازگونه نیازی به این نیست که ما خاص باشیم یا حتی احساس خاص بودن کنیم، زیرا امتیازگونه از آنچه که ما هستیم یا کاری که انجام داده‌ایم نشأت نمی‌گیرد. بلکه، همان‌ طور که دیدیم، یک آرایش اجتماعی است که بسته به این است که ما برحسب اتفاق توسط مردم جامعه در کدام گروه جای بگیریم و در نتیجه‌ی این طبقه‌بندی،‌ مردم چگونه با ما رفتار کنند.

تجربه‌ی متناقض ممتاز بودن بدون داشتن حس امتیازی، پیامد دوم این واقعیت است که امتیازگونه بیشتر مقوله‌ای اجتماعی است تا فردی. امتیازگونه در وهله‌ی اول با اشخاصی سرو‌کار دارد که ما از آن‌ها به‌عنوان استانداردهای مقایسه‌ استفاده می‌کنیم- چیزی که جامعه‌شناسان آن‌ها را «گروه‌های مرجع» می‌نامند. ما از گروه‌های مرجع برای ایجاد حسی از چگونه خوب یا بد بودن، بالا یا پایین بودن ما در ترتیب‌کلی چیزها استفاده می‌کنیم. برای انجام این کار، معمولاً در سلسله‌مراتب اجتماعی به پایین نگاه نمی‌کنیم، بلکه به افرادی که در سطح خودمان یا بالاتر از سطح خودمان هستند می‌نگریم. بنابراین اگر به کسی که در ایالات متحده در فقر زندگی می‌کند خاطرنشان کنیم که شرایط زندگیش خیلی بهتر از بسیاری از مردم هند است، باعث احساس بهتری در وی نمی‌شود، زیرا کسی که در ایالات متحده زندگی می‌کند مردم هند را به‌عنوان گروه مرجع انتخاب نمی‌کند. در عوض، یک امریکایی خود را با کسانی مقایسه خواهد کرد که از جنبه‌های کلیدی مشابه خود باشد، و به این می‌نگرد که آیا زندگیش بهتر یا بدتر از این گروه مرجع است.

از آنجایی که سفیدپوست بودن در این جامعه (ایالات متحده) ارزشمند است، سفیدپوستان میل دارند خودشان را با دیگر سفیدپوستان مقایسه کنند، و نه با رنگین‌پوستان. به همین ترتیب، مردان تمایل دارند خود را با مردان دیگر مقایسه کنند و نه با زنان. اگر‌چه، این بدان معنا است که سفیدپوستان وقتی خود را با گروه مرجع‌شان مقایسه می‌کنند، تمایل ندارد به خاطر نژادشان ممتاز بودن کنند، زیرا گروه مرجع‌شان نیز سفیدپوست هستند. به همین ترتیب، مردان در مقایسه با دیگر مردها، میل ندارند به خاطر جنسیت‌شان ممتاز شمرده شوند، زیرا در اینجا جنسیت آن‌ها را به جایگاهی بالاتر از دیگر مردان نمی‌برد. در اینجا یک استثنای جزئی در این مورد مربوط به سلسه‌مراتبی است که بین مردان هتروسکشوال و هم‌جنس‌گرا وجود دارد، که باعث می‌شود مردان هتروسکشوال به احتمال زیاد خود را «مردان واقعی» به حساب آورند و از‌این‌رو به لحاظ اجتماعی باارزش‌تر تلقی شوند. اما حتی در اینجا، صرف نَر بودن به‌عنوان شکلی از امتیازگونه تجربه نمی‌شود، زیرا مردان هم‌جنس‌گرا نیز نر هستند.

در این الگوها یک استثنا می‌تواند برای کسانی رخ دهد که از لحاظ جنسیت یا نژاد ممتاز هستند، اما به لحاظ طبقه‌ی اجتماعی خود را در رتبه‌بندی پایین می‌یابند. این اشخاص برای مصون ماندن از حس و دیده شدن در قعر طبقات اجتماعی، ممکن است از مسیر خود خارج شوند و  با تأکید بر جنسیت مفروض یا برتری نژادشان، خود را با زنان یا رنگین‌پوستان مقایسه کنند. به‌عنوان مثال، این مقایسه می‌تواند به صورت حس اغراق‌آمیز مردانگی، یا تلاشی آشکار برای قرار دادن زنان یا رنگین‌پوستان «در جای خود»، از طریق آزار ساندن، خشونت یا رفتاری آشکارا تحقیرآمیز یا پست با زنان یا رنگین‌پوستان، ظاهر شود.

نتیجه‌ی فرعی ممتاز بودن بدون آگاهی از آن این است که می‌توان در طرف دیگر امتیازگونه بود، بی‌آنکه لزوماً احساسی نسبت به این حالت داشت. به‌عنوان مثال، من گاهی می‌شنوم زن مثلاً می‌گوید «من هرگز به‌عنوان یک زن مورد ظلم واقع نشده‌ام.» اغلب چنین چیزی گفته می‌شود تا این ایده را که اساساً چیزی به‌عنوان امتیازگونه مرد وجود دارد به چالش بکشد. اما این کار باعث می‌شود زن در تجربه‌ی ذهنی خود در رابطه با تعلق داشتن به یکی از دو گروه اجتماعی(مرد یا زن) دچار سردرگمی شود. این دو مقوله‌ی اجتماعی (مرد بودن یا زن بودن) یکی نیستند.  یک زن به دلایل گوناگون-از جمله امتیازگونه‌ی طبقاتی یا تجربه‌ی خانوادگی غیرمعمول یا صرفاً به خاطر جوان بودن- ممکن است از قرارگیری در معرض بسیاری از پیامدهای زن بودن در جامعه‌ای که مردان را ممتاز می‌داند، خودداری کند. یا چنین زنی ممکن است توانسته باشد بر پیامدهای زن بودن غلبه کند، تا جایی که دیگر حس نکند این پیامدها مانعی بر سر راهش هستند. یا ممکن است درگیر انکار چنین عواقبی باشد. یا شاید از مورد تبعیض واقع شدن خود بی‌خبر باشد(احتمالاً بی‌خبر از این که زن بودن دلیل نادیده گرفتن وی توسط اساتید در کلاس است) یا آنقدر موقعیت مادون خود را چنان ملکه‌ی درون خود کرده و پذیرفته باشد که دیگر آن را به صورت یک مشکل نبیند(احتمالاً فکر می‌کند که زنان نادیده گرفته می‌شوند زیرا به حد کافی باهوش نیستند که چیزی بگویند که ارزش شنیدن داشته باشد). صرف‌نظر از آن که تجربه‌ی چنین زنی مبتنی بر چیست، این فقط تجربه‌ی اوست و لازم نیست در واقعیت اجتماعی بزرگ‌تر که همه(از جمله وی) باید با آن به گونه‌ای کنار بیایند، مطابقت داشته باشد. این حالت مانند زندگی در آب‌و‌هوای بارانی و به نوعی مواظبت کردن از خیس شدن خود است. اینجا هنوز بارانی است، و خیس شدن چیزی است که بیشتر مردم مجبورند با آن کنار بیایند.

این تناقض که امتیازگونه لزوماً شما را خوشحال نمی‌کند

من اغلب می‌شنوم مردان با گفتن این حرف‌ها که احساس خوشحالی نمی‌کنند یا به خواسته‌های‌شان در زندگی نرسیده‌اند، منکر وجود امتیازگونه‌ی مرد بودن هستند. آن‌ها دلیل می‌آورند که نمی‌توان هم‌زمان هم ممتاز و هم بدبخت بود، یا همان ‌طوری که مردی می‌گفت، «امتیازگونه به معنای داشتن همه‌ی چیزهای خوب است، اگر احساس خوبی نداری، پس حتماً ممتاز نیستی.»

این واکنش متداولی است که به تفاوت بین افراد و دسته‌بندی‌های اجتماعی مربوط می‌شود. دانستن این که کسی به یک یا بیش از یک طبقه‌ی ممتاز تعلق دارد، «سفیدپوست»، یا «هتروسکشوال» یا «مرد بودن»، یا «غیرمعلول بودن» پرده از این راز برنمی‌دارد که زندگی واقعاً برای چنین کسانی چگونه است. تعلق داشتن به یک طبقه‌ی ممتاز شانس فرد را به نفع انواع خاصی از مزایا و رفتارهای سلیقه‌ای بهتر می‌کند، اما این تعلق هیچ چیزی را برای هیچ فرد خاصی تضمین نمی‌کند. به‌عنوان مثال، سفیدپوست متولد شدن، مرد بودن، و برخورداری از طبقه‌ی اجتماعی بالا ترکیبی قدرتمند از مقوله‌های ممتازی است که یقیناً شخص را در صف دریافت تمام انواع چیزهای باارزش قرار خواهد داد. اما چنین شخصی هنوز می‌تواند همه‌ چیز را در بازار سهام از دست دهد و مجبور شود در زیر پل روی یک تکه مقوا زندگی کند. با این وجود، حتی اگر امتیاز وابسته به نژاد، جنسیت، و طبقه‌ی اجتماعی برای این شخص خاص جواب ندهد، امتیازگونه هنوز به خودی خود به‌عنوان یک واقعیت زندگی اجتماعی وجود خواهد داشت.

دلیل دیگری که چرا امتیازگونه و خوشحالی اغلب با هم جور نیستند این است که امتیازگونه می‌تواند  برای کسانی که آن را دارند هزینه‌بر باشد. دارا بودن امتیازگونه به معنای سهیم بودن در سیستمی است که به هزینه‌ی دیگران، مزیت و سلطه را به فرد ممتاز اعطا می‌کند، و این وضعیت می‌تواند موجب ناراحتی کسانی که از آن بهره می‌برند باشد. به‌عنوان مثال، امتیازگونه‌ی سفیدپوست هزینه‌ی هنگفتی برای مردم رنگین‌پوست دربردارد، و در بعضی سطوح مردم سفیدپوست باید با آگاهی از این مسئله کلنجار روند. اینجا جایی که احساس گناه سرچشه می‌گیرد و سفیدپوستان اغلب برای خودداری از این حس و ندیدن آن به هر دری می‌زنند.

به همین ترتیب، امتیازگونه‌ی مرد بودن هزینه‌‌‌ی خود را دارد، وقتی مردان با مردان دیگر رقابت می‌کنند و در تلاشند مردانگی خود را ثابت کنند تا در جرگه‌ی «مردان واقعی» به حساب آیند و شایسته‌ی جدا شدن و قرارگیری در جایگاهی بالاتر بودن از زنان باشند. بنابراین جای تعجب نیست که مردان اغلب ناراحت هستند و این حس ناراحتی خود را به واقعیت مرد بودن ربط می‌دهند.

ظلم: روی دیگر سکه‌ی امتیازگونه

در برابر هر طبقه‌بندی اجتماعی که از امتیاز طبقاتی برخوردار است، یک یا چندین طبقه‌ی اجتماعی دیگر در رابطه با آن مورد ظلم قرار می‌گیرند. همچنان که مارلین فرای[24] به توصیف ظلم می‌پردازد، مفهوم ظلم به نیروهای اجتماعی اشاره دارد که میل به «فشار آوردن» به مردم و مهار کردن [25]آن‌ها دارند،  تا دست‌وبال آن‌ها را بسته و مانع دست‌یابی مردم به یک زندگی خوب شوند. همان طور که امتیازگونه‌ میل به باز کردن درهای فرصت دارد، ظلم نیز میل به محکم بستن درب‌های فرصت دارد.

ظلم نیز مانند امتیازگونه حاصل روابط اجتماعی بین طبقه‌های امتیازگونه و تحت ظلم است، که باعث می‌شود افراد تجربه‌های شخصی متفاوتی از تحت ظلم قرار گرفتن داشته باشند(«من به‌عنوان یک زن هرگز تحت ظلم قرار نگرفته‌ام»). ضمناً این بدان معناست که برای تحت ظلم بودن لازم است به یک طبقه‌ی تحت ظلم‌وستم تعلق داشته باشیم. به عبارت دیگر، مردان نمی‌توانند به‌عنوان مرد تحت ظلم قرار بگیرند، همان طور که سفیدپوستان نمی‌توانند به‌عنوان سفیدپوست در طبقه‌ی سفیدپوست مورد ظلم قرار گیرند و یا هتروسکشوال‌ها نمی‌توانند در طبقه‌ی خود به‌عنوان هتروسکشوال تحت ظلم باشند، زیرا یک گروه فقط در صورتی تحت ظلم واقع می‌شود که گروه دیگری وجود داشته باشد که قدرت ظلم‌رسانی بر این گروه را دارا باشد. همچنان که پیش‌تر دیدیم، مردم در طبقه‌بندی‌های امتیازگونه قطعاً وقتی حس ظالم بودن دارند، احساس بدی نسبت به خود پیدا می‌کنند. به‌عنوان مثال، مردان به خاطر مسئولیتی که در قبال تأمین نیازهای خانواده دارند، بار سنگینی بر دوش خود احساس می‌کنند. یا آن که مردان در اثر این ضرورت که «مردان واقعی» باید به جز ابراز خشم، از بروز احساسات دیگر خودداری کنند، احساس محدود شدن و حتی آسیب دیدن می‌کنند. اگر‌چه دسترسی به امتیازگونه برای‌شان هزینه‌ای دربردارد که ممکن است  احساس ظالم بودن کنند، این چیزی که ظلم نامیده می‌شود ماهیت آنچه برای‌شان روی می‌دهد و چرایی آن‌ را تحریف می‌کند.

به‌عنوان مثال، این واقعیت را نادیده می‌گیرد که هزینه‌ی امتیازگونه‌ مرد بودن بسیار بیشتر از مزایای آن است، در حالی که هزینه‌ی ظالمانه‌ی زن بودن بیشتر از مزایای متناظر نیست. کاربرد نادرست برچسب «ظلم» همچنین ما را به سمت این استدلال غلط می‌کشاند که اگر زنان و مردان هر دو به دلیل جنسیت‌شان تحت ظلم واقع می‌شوند، در این صورت ظلم یک جنس، باعث ایجاد تعادل در طرف دیگر می‌شود و نمی‌توان از وجود هیچ امتیازگونه‌ای حرف به میان آورد. بنابراین، وقتی سعی داریم بر روی دردی که مردان به خاطر جنسیت ‌(یا سفیدپوستان به خاطر نژادشان و مانند آن) می‌کشند برچسبی نهیم، چه آن را «ظلم» بنامیم یا صرفاً «درد» بنامیم، تفاوت بزرگی در چگونگی درک ما از جهان اطراف‌مان و  نحوه‌ی عملکرد آن ایجاد می‌کند.

البته که پیچیدگی سیستم‌های امتیازگونه باعث می‌شود مردان نیز، در صورت رنگین‌پوست بودن یا هم‌جنس‌گرا یا معلول بودن و یا تعلق داشتن به یک طبقه‌ی اجتماعی پایین‌تر، ظلم را تجربه کنند، اما نه صرفاً به خاطر مرد بودن. به همین ترتیب، سفیدپوستان ممکن است به دلایل زیادی تحت ظلم واقع شوند، اما نه به دلیل این که سفیدپوست هستند.

توجه کنید همچنین به دلیل آن که ظلم ناشی از روابط بین طبقات اجتماعی است، امکان تحت ظلم واقع شدن توسط خود جامعه وجود ندارد. زندگی در یک جامعه‌ی خاص می‌تواند حس شوربختی را در مردم به وجود آورد، اما نمی‌توان این حس شوربختی را «ظلم» نامید، مگر آن که از وجودی برخیزد که در قعر جدول یک سیستم امتیازگونه قرار گرفته است. این امر نمی‌تواند در رابطه با جامعه به‌عنوان یک کل واحد اتفاق بیفتد، زیرا جامعه چیزی نیست که بتواند امتیازگونه داشته باشد. تنها مردم جامعه با تعلق داشتن به طبقات ممتاز نسبت به دیگر طبقاتی که از امتیاز طبقاتی برخوردار نیستند، می‌توانند این‌گونه باشند.

در نهایت این که، تعلق داشتن به یک طبقه‌ی ممتازی که نسبت به دیگر طبقات اجتماعی رفتاری ظالمانه دارد، با بودن به‌عنوان فردی ظالم که رفتاری ظالمانه دارد، یکی نیست. به‌عنوان مثال، این که مردان به‌عنوان یک طبقه‌ی اجتماعی به زنان به‌عنوان دیگر طبقه‌ی اجتماعی ظلم می‌کنند، یک واقعیت اجتماعی است. اگرچه، این واقعیت اجتماعی به ما نمی‌گوید که یک مرد خاص درباره زنان چگونه فکر یا احساس می‌کند یا چگونه با آن‌ها رفتار می‌کند. این می‌تواند تمایز ظریفی باشد که نیاز به پرداختن دارد، اما اگر بخواهیم ایده‌ی روشنی درباره‌ی این که ظلم چیست و چگونه در دفاع از امتیازگونه عمل می‌کند، داشته باشیم، باید به صورت اساسی به آن بپردازیم.

حال که شاهد سرایت آسیب ناشی از امتیازگونه و ظلم در زندگی مردمان جامعه هستیم، ممکن است احساس درماندگی و حیرت کنیم که «در این باره چه کاری از دست‌مان برمی‌آید؟» اگر اکنون یا بعدها چنین احساسی به شما دست داد به فصل نُه سر بزنید که به پاسخ به این پرسش می‌پردازد.


[1]. این مقاله ترجمه فصل دوم از کتاب آلن جانسون است که با همین نام منتشر شده است. در این مقاله کلمه Privilege به «امتیازگونه» ترجمه شده است.

Johnson, Allan G. Privilege, Power, and Difference. Second edition. New York, NY: McGraw-Hill Education, 2006.

[2].  Marshall Mitchell

[3].  diversity wheel

[4].  Marilyn Loden

[5].  Judy Rosener

[6].  Workforce America

[7].  blanket assumptions

[8].  James Baldwin

[9].  fairer

[10].  Adrian Piper

[11].  Paul Kivel

[12].  Peggy Mcintosh

[13].  epistemic privilege

[14].  entitlement

[15].  unearned entitlement

[16].  unearned advantage

[17].  conferred dominance تفویض شده

[18].  Ellis Cose

[19].  residential segregation

[20].  Shakespeare in Love

[21].  Viola

[22].  Charlotte Bunch

[23].  Harry Brod

[24].  Marilyn Frye

[25].  hold down

گفتگو با رها بحرینی درباره مسأله اقلیت‌ها در ایران

اکثریت باید سکوت کند و فروتنانه به صدای اقلیت‌ها گوش فرا دهد

  • درباره مسأله اقلیت‌ها در ایران گفتگویی جدی شکل نگرفته است و هنوز اولویت جامعه اکثریت نیست. در میان روشنفکران نیز هنوز توجهی به این مسأله نشده است. آنچه در فضای مجازی در جریان است هم بیشتر نفرت‌پراکنی و با زبان خشم است و حتی مفاهیم ابتدایی در این زمینه را نمی‌شناسیم و همین ناآشنایی، باعث سوتفاهم‌های زیادی می‌شود.

چند سال پیش خود شما ناچار شدید در یک یادداشت کوتاه توضیح دهید که مفهوم «اقلیت» به چه معنی است و چرا گروه‌هایی که در بهره‌مندی از حقوقشان در جایگاهی فرودست قرار دارند و از موقعیت برابر با دیگران برخوردار نیستند، در ادبیات بین‌المللی «اقلیت» نامیده می‌شوند. همین‌که ناچارید توضیح دهید که تعبیر «اقلیت» به معنی تخفیف و تحقیر نیست، نشان می‌دهد که آگاهی از این مفاهیم و از ادبیات گسترده جهانی دراین‌باره تا چه اندازه اندک است و چقدر ابهام در مورد این مسأله وجود دارد.

پس بازهم از اینجا شروع کنیم که وقتی ما در مورد یک گروه به حاشیه‌رانده شده و تحت ستم صحبت می‌کنیم و آن گروه را «اقلیت» می‌نامیم، به چه معنی است؟ بعضی فکر می‌کنند که اقلیت نامیدن یک گروه، نوعی تخفیف و تحقیر آن است. پس باید روشن کرد که «اقلیت» به چه معنا است؟

اگر به واکنش‌ها در جامعه‌ ایران نگاه کنیم، عموماً دو شیوه مواجهه نادرست در رابطه با واژه «اقلیت» را می‌بینیم. از یک‌طرف نگرشی رایج در میان اکثریت فارس‌زبانان جامعه را داریم که نسبت به موضوع ستم مضاعف علیه اقلیت‌های قومی/اتنیکی/ملی در ایران ناآگاه یا بی‌تفاوت هستند و استدلال‌ رایج آن‌ها برای این نادیده‌انگاری هم  این است که  همه کسانی که در جغرافیای کشور ایران ساکن هستند، ایرانی‌اند و بنابراین دسته‌بندی‌های اکثریت و اقلیت خطا است و مسئله اصلی نداشتن حکومت دموکراتیک در ایران است. از طرف دیگر اعضایی از گروه‌های اقلیت هستند که تصور می‌کنند واژه اقلیت با حس حقارت همراه است و ترجیح می‌دهند که از این عبارت استفاده نشود. آنها استفاده از این عبارت را بی‌اهمیت‌انگاری و تحقیر جامعه‌ تحت ستم خودشان می‌دانند. حتی گاه در این زمینه بحث‌های آماری مطرح می‌کنند و می‌گویند که جمعیت جامعه آنها از لحاظ آماری بزرگ است و بنابراین اقلیت نیستند و نباید به آنها اقلیت گفت.

هر دوی این رویکردها ناشی از ناآگاهی نسبت به مفهوم «اقلیت» در دنیای جدید است. پرهیز از اقلیت نامیدن گروه‌هایی که به خاطر ملیت، قومیت، مذهب یا زبان‌شان در جایگاه فرودست قرار داده شده‌اند، مسئله تبعیض و ستم نسبت به این گروه‌ها را حل نمی‌کند، بکه در واقع حذف صورت‌ مسأله است و توجه را از قوانین و موازین بین‌المللی مربوط به حقوق اقلیت‌های اتنیکی، مذهبی یا زبانی که برای همه کشور‌ها از جمله ایران تعهدآور هستند دور می‌کند.

اینکه بعضی بگویند چون تعداد جمعیت فلان گروه زیاد است، پس اقلیت نیستند هم اشتباه است. از یک طرف این حرف به آن معنی خواهد بود که اگر جمعیت یک گروه زیاد نباشد، پس لابد تبعیض در حق آنها روا است، که سخن نادرستی است. چنین رویکردی اتفاقا تقویت‌کننده همان فرهنگ تبعیض‌آمیزی است که کمیت‌آماری را دلیلی برای فرودست نگه‌داشتن گروه‌های اقلیت می‌داند و آن‌ را عادی و اجتناب‌ناپذیر جلوه می‌دهد و گویی که باید ابتدا تعداد جمعیت اقلیت‌ها زیاد باشد تا بعد افراد آن از حقوق برابر با اکثریت برخوردار باشند. این رویکرد غلطی است و نشان می‌دهد که تا چه اندازه در فهم مفاهیم بحران وجود دارد و تا چه اندازه در رابطه با درک مفهوم اقلیت و حقوق کسانی که از نظر مناسبات قدرت و همین‌طور از نظر آماری در اقلیت هستند و مورد ستم قرار می‌گیرند، بدفهمی وجود دارد.

عبارت «اقلیت» به گروه‌هایی اشاره دارد که به هر دلیلی در مناسبات قدرت، به مفهوم عام آن، در جایگاهی  فرودست قرار داده شده‌اند و بخشی از حقوق آنها در مقایسه با یک گروه مسلط و فرادست در جامعه نادیده گرفته شده است.

در قوانین بین‌المللی، نتیجه شناسایی یک گروه به‌عنوان «اقلیت»، آن است که علاوه بر حقوقی که شامل همگان می‌شود، مجموعه‌ای از حقوق مشخص باید به اعضای آن گروه در خصوص أمور فرهنگی، مذهبی و زبانی تعلق بگیرد تا شرایط بقا و رشد و شکوفایی آن‌ها تضمین شود. به عبارت دیگر، شناسایی گروه‌های تحت ستم تحت عنوان اقلیت در قوانین بین‌المللی برای تاکید بر مجموعه‌ای از حقوق مشخص برای حفاظت از فرهنگ، زبان و مذهب آن گروه است که به دلیل فرودستی در مناسبات قدرت در کشوری که ساکن آن است، تحت تبعیض و خطر قرار گرفته است.

با این توصیف، روشن است که استفاده از واژه «اقلیت»، وقتی توسط نهادهای حقوق بشری صورت می‌گیرد، به‌هیچ‌عنوان به دلیل کم‌اهمیت انگاشتن آن گروه نیست بلکه برای به رسمیت شناختن و دفاع از حقوقی است که باید اعضای آن‌ گروه از آن بهره‌مند شوند.

تعریف اقلیت در اسناد بین‌المللی به مرور دچار تحول شده است. در طی پنجاه سال گذشته تعریفی که مورد اجماع بین‌المللی باشد وجود نداشت و در عمل، گروهی از شاخص‌ها، به‌تدریج در اسناد مختلف سازمان ملل به‌عنوان شاخص‌های مهم برای تعریف مفهوم اقلیت در نظر گرفته‌ شد. این شاخص‌ها شامل فاکتورهای عینی، بیرونی و واقعی (آبجکتیو) بود، مانند اینکه یک گروه از یک نژاد، قومیت، ملیت، زبان یا مذهب مشترک برخوردار باشد و از سوی دیگر، یک سری فاکتورهای درونی و ذهنی (سابجکتیو) هم وجود داشت که در واقع از نگاه افراد متعلق به آن گروه مشخص می‌شد، مشخصا اینکه آنها خودشان را به‌عنوان یک گروه متفاوت از نظر زبانی، فرهنگی، قومیتی یا ملیتی تعریف می‌کردند.

در سال ۱۹۷۷ تعریف راه‌گشایی توسط «گزارشگر ویژه سازمان ملل درباره جلوگیری از تبعیض و حفاظت از اقلیت‌ها» داده شد که در آن به چند شاخص اشاره شده بود: شاخص اول از نظر او این بود که جمعیت گروه مد نظر کمتر از اکثریت باشد و بعدها گفته شد که کمتر از پنجاه‌درصد جامعه باشند.‌ شاخص دیگر این بود که اعضای این گروه در موقعیت فرودست باشند. شاخص سوم این بود که خصوصیات اتنیکی، قومیتی، ملیتی، مذهبی یا زبانی داشته باشند که آن‌ها را از باقی جامعه متفاوت کند و چهارم این بود که یک حس همبستگی بین اعضای این گروه برای حفظ فرهنگشان، آداب و رسومشان، مذهبشان و یا زبانشان وجود داشته باشد.

این تعریف هم امروز دچار تحول شده است. از بین این چهار شاخص، امروز مهم‌ترینش این است که گروه اقلیت از نظر مناسبات سیاسی و اجتماعی در موقعیت فرودست باشد. چرا که گاهی ممکن است که حتی از نظر آماری و تعداد افراد جمعیت، این گروه در اکثریت باشد ولی از نظر مناسبات سیاسی و اجتماعی در موقعیت فرودست قرار بگیرد. در این صورت نیز همچنان می‌شود تحت مفهوم اقلیت به شرایط آن‌ها پرداخت. بارزترین نمونه این شرایط وضعیت سیاه‌پوستان در دوران رژیم آپارتاید در آفریقای جنوبی بود که هرچند مردمان سیاه‌پوست اکثریت جمعیت آن جغرافیا را تشکیل می‌دادند ولی در موقعیت فرودست قرار داده شده بودند. بنابراین اصول مربوط به حفاظت از حقوق اقلیت‌ها شامل آن‌ها می‌شد.

  • از جهت درک مفهوم اقلیت، این که به نمونه آفریقای جنوبی اشاره کردید، مهم است. با تعریفی که درباره شاخص‌های مهم اقلیت بودن، از جمله «فرودستی» آنها و «همبستگی» درونی‌شان ارائه کردید، می‌خواهم به مساله اقلیت‌های جنسی و حتی زنان به مثابه اقلیت اشاره کنم.  وقتی از اقلیت و حقوق آنها حرف می‌زنیم، فقط به اقلیت‌های اتنیکی یا ملت‌ها یا اقلیت‌های دینی یا اقلیت‌های جنسی اشاره نمی‌کنیم. شاید حتی بشود گفت که نمونه کامل یک اقلیت‌ تحت تبعیض با همین تعریف که گفتید، زنان به مثابه اقلیت باشند. تا جایی که دیده‌ام حتی در بعضی تحقیق‌های دانشگاهی هم زنان را به مثابه اقلیت در نظر گرفته‌اند چرا که در مناسبات قدرت همیشه فرودست بوده‌اند و سرکوب شده‌اند.

در بسیاری از نظریه‌های انتقادی و مترقی علوم اجتماعی، کسانی را که از نظر سیاسی و اجتماعی در موقعیت فرودست قرار داده شده‌اند، حتی اگر از نظر آماری الزاما کمتر از پنجاه‌درصد جامعه نباشند، همچنان شامل مفهوم اقلیت در نظر گرفته‌اند. همچنین، در این نظریه‌ها، بر ارتباط و تقاطع بین ستم‌های مبتنی بر جنسیت، قومیت، ملیت، زبان، مذهب، گرایش جنسی و خواستگاه طبقاتی تاکید شده است و اینکه ارتباط بین محورهای مختلف ستم‌ و تاثیرات پیچیده و درهم آمیخته آن‌ها بر تجربه زیست انسان‌ها را باید دید و به دقت بررسی کرد.

در قوانین بین‌المللی، عدم تبعیض و برابری یک اصل پایه‌ای است به این معنا که تمام‌ انسان‌ها صرف نظر از جنسیت، گرایش جنسی، هویت جنسیتی، قومیت، ملیت، زبان، مذهب و دین، خواستگاه طبقاتی، محل تولد و همین‌طور صرف نظر از معلولیت‌های جسمانی و روانی‌ و یا هر خصوصیت دیگری ، باید از تمام حقوق مندرج در قوانین‌ بین‌المللی حقوق بشری به صورت برابر بهره‌مند شوند.

متأسفانه در جوامع انسانی در طول قرن‌ها، تبعیض بر أساس ویژگی‌های گوناگونی اعمال شده است و صاحبان قدرت بخش کثیری از انسان‌ها را مثلا به خاطر غیرسفیدپوست بودن، زن بودن، هم‌جنس‌گرا یا ترجنسندر بودن، داشتن معلولیت‌های جسمانی یا روانی، یا تعلق به یک اقلیت مذهبی یا زبانی مشخص، مشمول مفهوم عام «انسان» در نظر نگرفته‌اند و بدین ترتیب آن‌ها را از حقوق انسانی‌شان محروم کرده‌اند.

 امروز در قوانین بین‌المللی چنین تبعیض‌‌گذاری مطلقا ممنوع است، و بر اصل ممنوعیت تبعیض در تمام معاهده‌های بین‌المللی مهم، که مبنای قوانین حقوق بشری هستند، از جمله ماده 2 «میثاق‌ بین‌المللی حقوق مدنی و سیاسی»، ماده 2 «میثاق بین‌المللی حقوق اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی» و ماده 2 «کنوانسیون حقوق کودک»، تاکید شده است.

به علاوه، با توجه به تجارب جمعی و جهانی و به منظور تدقیق برنامه‌های مقابله با تبعیض، برای شاخص‌ترین جمعیت‌های تحت تبعیض یعنی زنان، اقلیت‌های جنسی و جنسیتی، افراد دارای معلولیت، و اعضای متعلق به اقلیت‌های اتنیکی و مذهبی و زبانی، کنوانسیون‌ها، قطعنامه‌ها و اسناد بین‎المللی مجزایی مثل «کنوانسیون منع تبعیض علیه زنان»، «کنوانسیون منع تبعیض نژادی»، «کنوانسیون حقوق افراد دارای معلولیت»، «اعلامیه حقوق اشخاص متعلق به اقلیت‌های ملی یا قومی، مذهبی و زبانی» و «اصول جوگ‌جاكارتا مربوط به شمول قوانين بين‌المللى حقوق بشر در زمينۀ گرایش جنسى و هويت جنسيتى» تدوین و تصویب شده تا به اشکال خاص تبعیض و ستم در مورد هر یک از این جمعیت‌های انسانی به شکل مشخص پرداخته شود و سیاست‌ها و راه‌کارهای بهبود شرایط حقوق بشری آن‌ها شناسایی و دنبال شود.

در مورد اقلیت‌های قومی/اتنیکی، مذهبی یا زبانی، یکی از مهم‌ترین مواد قانونی الزام‌آور، ماده ۲۷ میثاق بین‌المللی حقوق مدنی وسیاسی است که می‌‌گوید اگر در یک کشور اقلیت‌های اتنیکی، زبانی یا مذهبی وجود دارند، افراد متعلق به این گروه‌ها حق دارند که به تنهایی یا همراه با یکدیگر، یعنی هم از نظر فردی و هم جمعی، آداب و رسوم فرهنگی‌شان را به اجرا بگذارند، عقاید و باورهای مذهبی‌‌شان را اعلام و اعمال کنند و زبان خودشان را به کار گیرند. به همین ترتیب، در ماده ۳۰ کنوانسیون حقوق کودک آمده است که در کشورهایی که چنین اقلیت‌هایی وجود دارند، کودکان متعلق به این اقلیت‌ها، نباید از این حق که به صورت فردی یا همراه با سایر اعضای گروهشان از فرهنگ، مذهب و زبان‎شان بهر‌ه‌مند شوند، محروم شوند.

محافظت از این حقوق و ارتقای این حقوق باید از اولویت‌های اصلی هر حکومتی باشد که در جغرافیای آن اقلیت‌های اتنیکی، مذهبی یا زبانی ساکن هستند و می‌دانیم که در بسیاری از کشورها چنین گروه‌های اقلیتی وجود دارند.

  • شما می‌گویید که بر اساس قوانین بین‌المللی و کنوانسیون‌های بین‌المللی حقوق خاصی به این اقلیت‌ها تعلق می‌گیرد و قراردادهای بین‌المللی متفاوتی وجود دارد.  فرض کنید در مورد زنان قراردادهایی هست، درباره اتنیک‌ها و ملت‌ها قراردادهای دیگری هست و در مورد اقلیت‌های دیگر نیز همینطور.

می‌دانید که وقتی درباره ایران بحث می‌کنیم، و به حقوق اقلیت‌ها از جمله همین موادی که شما اشاره کردید، می‌رسیم، کسانی هستند که می‌گویند مگر این حقوق در ایران پایمال شده است؟ هر کسی حق دارد که در خانواده‌اش از زبان و فرهنگ خودش استفاده کند یا دین خودش را داشته باشد. این افراد اولین چیزی که به شما خواهند گفت این است که این حقوق همین الان هم پایمال نشده و هر کس در خانه‌اش از این حقوق برخوردار است و در ایران کسی کاری به داخل خانه‌ها ندارد. شما که در خانه‌ات نشسته‌ای، از زبان خودت استفاده کن یا دین خودت را داشته باش.

فرض کنید وقتی که از حقوق بهایی‌ها صحبت می‌شود اولین چیزی که می‌گویند این است که کسی با آنها کاری ندارد، در خانه و در زندگی خصوصی دینشان را داشته باشند، اما حق ندارند تبلیغش کنند. مشابه همین ادعا در مورد اقلیت‌های اتنیکی و مساله زبان و فرهنگ آنها هم هست. وقتی گفته می‌شود که یک گروه اقلیت دینی یا اتنیکی یا هر اقلیت دیگری، حق دارد آیین و رسوم خودش، فرهنگ خودش و زبان خودش را داشته باشد، سبک زندگی خودش را داشته باشد،‌ وقتی از این صحبت می‌کنیم ابعاد مساله تا کجاست؟ فرض کنید یک اقلیت زبانی، در خانه‌اش می‌تواند عربی صحبت کند، ترکی صحبت کند یا کردی صحبت کند، آیا این وضعیت، تامین‌کننده آن حقوقی است که در قراردادهای بین‌المللی از آن صحبت می‌شود؟

به هیچ وجه. محدود کردن اقلیت‌ها به اینکه تنها در محیط خانه و در حوزه «خصوصی»، حقوق فرهنگی، زبانی یا مذهبی خویش را به کار گیرند نقض آشکار حقوق اقلیت‌ها است و وقتی چنین محدودیتی شامل حال اکثریت نمی‌شود مصداق بارز تبعیض‌گذاری است. اگر به متن ماده ۲۷ میثاق بین‌المللی حقوق مدنی وسیاسی که پیشتر به آن اشاره کردم رجوع کنید، می‌بینید که متن ماده با دقت تنظیم شده‌ و روی جنبه‌های جمعی و علنی حقوق مدنظر تاکید شده است. متن ماده به طور مشخص می‌گوید که اعضای متعلق به اقلیت‌های مذهبی، اتنیکی یا زبانی حق دارند نه فقط به تنهایی بلکه به صورت متشکل و جمعی نیز حقوق فرهنگی، زبانی و مذهبی خود را به کار گیرند. در رابطه با موضوع مذهب، متن ماده به طور مشخص از حق «اعمال» و «اعلام» مذهب سخن می‌گوید. بنابراین، چنانچه حکومتی با وضع مجموعه‌ای از قوانین و سیاست‌ها، مانع از این ‌شود که افراد متعلق به گروه‌های اقلیت بتوانند همانند گروه اکثریت آداب و رسوم فرهنگی‌شان را به نمایش بگذارند، عقاید مذهبی‌شان را اعلام و منتشر کنند و زبان خودشان را استفاده کنند، آن حکومت مرتکب نقض حقوق اقلیت‌ها شده است.

در ادبیات حقوق بشری و به ویژه «اعلامیه‌ حقوق اشخاص متعلق به اقلیت‌های ملی یا اتنیکی، مذهبی و زبانی» مصوب مجمع عمومی سازمان ملل، به چهار حوزه وظایف در قبال اعضای این اقلیت‌ها اشاره شده که خوب است به آن توجه کنیم. حوزه اول  تضمین موجودیت و در واقع بقای اقلیت‌ها است. حوزه دوم محافظت و ترویج هویت فرهنگی و اجتماعی‌شان است، حوزه سوم تضمین موثر عدم تبعیض و برابری است و حوزه چهارم مشارکت موثر و کامل اقلیت‌ها در عرصه‌ی عمومی و به ویژه در رابطه با سیاست‌ها و تصمیم‌گیری‌هایی است که در وضعیت و موقعیت آن‌ها تاثیر می‌گذارد.

پس می‌بینید که به هیچ عنوان نمی‌توان حقوق اقلیت‌ها را به حوزه خصوصی تقلیل داد. در مورد بحث اول، یعنی تضمین بقا و موجودیت، که ابتدایی‌ترین و اساسی‌ترین موضوع است، تاکید می‌شود که اقلیت‌ها باید مورد محافظت قرار بگیرند و تحت سیاست‌هایی نباشند که منتهی به نابود کردن آن‌ها یا حذف آن‌ها در گذر زمان شود. مثلا در مورد اقلیت بهایی می‌ببینید که حتی بقای آن‌ها و موجودیت آن‌ها در ایران تحت خطر است و سیاست‌هایی از سوی مقامات جمهوری اسلامی ایران اتخاذ شده است که در گذر سالیان نابودی عامدانه این گروه را به همراه بیاورد.

بحث دوم، حفاظت و ارتقای هویت فرهنگی و اجتماعی اقلیت‌ها است. در اینجا موضوع فقط این نیست که دولت‌ها باید درجه‌‌ای از رواداری را نشان بدهند و بگذارند که افراد مثلا در عرصه‌‌‌ی خصوصی، زبانی را که خودشان می‌خواهند استفاده کنند، یا به باورها و فرایض مذهبی‌شان عمل کنند. بلکه در اینجا دولت‌ها موظف هستند که فعالانه اقدامات مثبتی را اتخاذ کنند که نه‌تنها تنوع زبانی، مذهبی و فرهنگی در جامعه محترم باشد بلکه باید سعی کنند این تنوع را در جامعه تبلیغ و تقویت کنند و این موقعیت را فراهم کنند که غنای زبانی و فرهنگی و مذهبی در جامعه رشد پیدا کند.

 وقتی به بحث عدم تبعیض و برابری می‌رسیم، اعضای متعلق به اقلیت‌ها باید از امکانات برابر در عرصه‌ی خصوصی و در عرصه‌ی عمومی برخوردار باشند و تحت هیچ حالتی، به خاطر زبان، مذهب یا فرهنگ‌شان از حقوق سیاسی، مدنی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی که متعلق به تمام انسان‌ها است‌ محروم نشوند.  و البته این ساده‌ترین نکته است. بحث‌های پیچیده‌تری نیز وجود دارد که مربوط به تبعیض‌گذاری غیرمستقیم است و اینکه گاهی حکومت‌ها، سیاست‌هایی را اعمال می‌کنند که قصد تبعیض‌گذاری در آن‌ها نیست، ولی در عمل باعث تبعیض می‌شود.

در ایران،  قوانین و سیاست‌های بسیاری به قصد تبعیض‌گذاری توسط حکومت وضع شده، سیاست‌هایی که مثلا به وضوح و بدون پرده، بر اساس مذهب، افراد را از دسترسی به آموزش و دسترسی به اشتغال، یا از دسترسی به مناصب سیاسی محروم می‌کنند.

اشکال پیچیده‌تر تبعیض‌ را در سیاست‌‌گذاری‎های اقتصادی می‌توان دید. مناطق اقلیت‌نشین، همواره با عدم سرمایه‌گذاری توسط حکومت مرکزی روبه‌رو بوده‌اند و زیرساختارهای آموزشی، بهداشتی، درمانی و اشتغال در این مناطق توسعه نیافته است. در این رابطه ممکن است دولت ادعا کند که این سیاست‌ها با هدف تبعیض نبوده است. ولی اگر در عمل بررسی کنید، خواهید دید که در برنامه‌های اقتصادی دولت، نیازها و منافع اقلیت‌ها همواره نادیده گرفته ‌شده و حقوق اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی آن‌ها، از جمله‌ در حوزه‌های تحصیل، مسکن، اشتغال و سلامتی، پایمال شده است. این وضعیت هم می‌تواند ذیل بحث تبعیض قرار بگیرد.

دقیقا به همین خاطر است که حوزه چهارم یعنی مشارکت موثر و کامل اقلیت‌ها در عرصه‌ی عمومی و به ویژه در رابطه با سیاست‌ها و تصمیم‌گیری‌هایی است که در وضعیت آن‌ها و موقعیت آن‌ها تاثیر می‌گذارد، بسیار مهم است.

اقلیت‌ها باید در نهادهای رسمی تصمیم‌گیرنده نمایندگی و صدای برابر داشته باشند و بتوانند در مورد سرنوشت خودشان اعلام نظر کنند و تصمیم بگیرند و در فرایند‌های سیاست‌گذاری به طور موثر مشارکت کنند.

  • –           همان‌طور که گفتید درباره‌ اقلیتهای مذهبی، تبعیض معمولا چنان است که نیازی به بررسی پیچیده‌تر نیست و به سادگی آشکار می‌شود. اما گاهی هم مساله پیچیده‌تر می‌شود. در مورد اقلیت‌های دیگر نیز، هر چند ممکن است وجوه ساده تبعیض را هم ببینیم، اما وجوه پیچیده‌اش هم کم نیست.

بخشی از این وجه پیچیده تبعیض در امتیازهایی است که اعضای جامعه اکثریت دارند. هر نوع اکثریتی که باشد مهم نیست. در هر گروهی، امتیازهای ویژه را می‌شود دید. مثلا در گروه اکثریت مذهبی، کسی که شیعه است، امتیازاتی دارد که بقیه ندارند. یا در گروه اکثریت زبانی، کسانی که به زبان فارسی حرف می‌زند امتیازهایی دارد که دیگرانی که به زبان غیرفارسی صحبت می‌کنند ندارند. یا مردان امتیازهایی دارند که زنان ندارند و همین‌طور در مورد دیگر گروه‌ها. گاهی هم این امتیازها همپوشانی دارد. مثلا مردی که شیعه است و فارسی حرف می‌زند از امتیازهای مرد بودن، شیعه بودن و فارسی حرف‌زدن، بصورت همزمان برخوردار است. و برعکس فرض کنید یک زن عرب سنی که با تبعیضی مضاعف و تو در تو، مواجه است.

گاه تبعیض‌ها خیلی آشکار است، و گاه پیچیده‌تر می‌شود. در قانون اساسی جمهوری اسلامی، هم دین رسمی داریم، و هم زبان رسمی داریم که زمینه‌های تبعیض را فراهم می‌کند. در شبکه‌ای درهم‌تنیده از امتیازهای ویژه، معلوم است آن گروهی که از امتیاز ویژه برخوردار است، از اینکه امتیازش از دست برود احساس نگرانی کند و حتی برای تداوم این تبعیض همکاری و همدستی کند. این بحرانی است که برای جامعه اکثریت در ایران ایجاد نگرانی می‌کند و فکر می‌کنند قرار است چیزی را از دست بدهند.

آن انسان‌ها و گروه‌های مسلط سیاسی، اجتماعی، مذهبی و فرهنگی که سعی می‌کنند با نفی و زیرپا گذاشتن حقوق سایر انسان‌ها و گروه‌های سیاسی، اجتماعی، مذهبی و فرهنگی، حقوق جهان‌شمول و همگانی را بدل به امتیازات ویژه خواص کنند و از این راه، خود را در جایگاه برتری قرار دهند، مرتکب نقض حقوق بشر می‌شوند و انسان‌های متعهد به حقوق بشر مسلما برای خاتمه دادن به این رویه و رویکرد غیرانسانی مبارزه می‌کنند. این مبارزه برای این است که همه افراد در جامعه، فارغ از زبان و مذهب یا قومیت یا ملیت‌شان، از امکانات برابر و فرصت‌های برابر مثلا در زمینه دسترسی به اشتغال، آموزش، تحصیلات عالی یا مناصب سیاسی، برخوردار باشند و اعضای متعلق به گروه‌های اقلیت‌ بتوانند، همانند اکثریت، ضمن حفظ و ابراز هویت فرهنگی، زبانی و مذهبی‌شان از حقوق انسانی خود بهره‌مند شوند.

ما در ایران با انواع سیاستهای حکومتی مواجهیم که افراد غیرشیعه را از حقوق‌ انسانی‌شان محروم می‌کند و این نقض بارز اصل عدم تبعیض بر اساس مذهب است و تمام این قوانین و سیاستها  باید لغو شوند.

همچنین در رابطه با حقوق فرهنگی و زبانی، ما با انواع محرومیت‌ها و موارد نقض حقوق بشر روبه‌رو هستیم. استفاده از زبان فارسی به‌عنوان تنها زبان تدریس در همه‌ سطوح ابتدایی و متوسطه‌ آموزش و پرورش اجباری است. این در حالی است که متخصصان آموزش همواره هشدار داده‌اند و در اسناد مختلف سازمان ملل به ویژه یونسکو و گزارشگر ویژه‌ی حقوق اقلیت‌ها آمده است که عدم استفاده از زبان مادری در مرحله‌‌ آموزش ابتدایی منجر به از دست رفتن اعتماد به نفس و عزت نفس در بین کودکان متعلق به اقلیت‌های زبانی می‌شود و باعث می‌شود که نرخ ترک تحصیل در بین آن‌ها افزایش پیدا کند. این ترک تحصیل در مراحل بعد، محرومیت‌های دیگری را به همراه می‌آورد. این یکی از پیچیده‌‌ترین و بحرانی‌ترین مسائل مرتبط به حقوق اقلیت‌ها در ایران است که باید به آن پرداخت و از جمله خواست‌های همیشگی اقلیت‌های کرد، ترک، لر، عرب، بلوچ و ترکمن درایران بوده است.

علاوه بر این، محدودیتهایی در حوزه انتشار آثار به زبان‌های اقلیت‌ها وجود دارد و فرصت‌های برابر برای انتشار مطلب وجود ندارد. در سینما، موسیقی، تئاتر، برنامه‌های تلویزیونی و رادیویی و نشریات هم می‌بینیم که فرصتهای برابر به اقلیت‌ها داده نمی‌شود.  همچنین زبان فارسی تنها زبان رسمی نظام اداری و و سیستم قضایی کشور است. اما در مناطقی که اکثریت مردم با زبان غیرفارسی صحبت می‌کنند، مشارکت موثر آن‌ها در عرصه‌ی سیاسی و اجتماعی و دسترسی عادلانه‌ی آن‌ها به خدمات عمومی و نهادهای اداری و قضایی ایجاب می‌کند که حداقل زبان آن‌ها هم به‌عنوان یکی از زبان‌های اداری به رسمیت شناخته شود. 

بحث دیگر مشارکت فرهنگی است. می‌بینیم که در ایران، گرد‌هم‌آیی‌ها و کوشش‌های جمعی برای تجلیل از تاریخ و فرهنگ و زبان اقلیت‌ها، همواره با انواع مختلف سرکوب از سوی نهادهای امنیتی و اطلاعاتی رو‌به‌رو می‌شود. برای نمونه، مراسم برگزاری روز جهانی زبان مادری سرکوب می‌شود و افراد به خاطر شرکت دراین فعالیت‌ها با اتهامات امنیتی بی‌أساس و احکام سنگین حبس روبه‌رو می‌شوند. همانطور که پیشتر گفتم دولت‌ها وظیفه دارند تلاش کنند کوشش‌ها و گردهم‌‌آیی‌هایی که تنوع فرهنگی را ترویج می‌دهند، رشد پیدا کند و محدودیت‌ها و سرکوب‌های جاری در ایران، نقض فاحش این وظیفه است.

در اصول بین‌المللی مفهومی با عنوان «اقدام ویژه» وجود دارد که به اشتباه برخی از آن به‌عنوان «تبعیض مثبت» یاد می‌کنند. ولی در ادبیات حقوق بشری از واژه «تبعیض مثبت» به‌هیچ‌عنوان استفاده نمی‌شود. تبعیض یعنی محروم کردن افراد از حقوقشان و اقدامات ویژه‌‌ برای ایجاد تبعیض نیستند، بلکه برای رفع تبعیض هستند. این اقدامات ویژه به طور موقتی اتخاذ می‌شوند تا گروه‌هایی که به دلیل سابقه‌ی طولانی تبعیض و نابرابری در موقعیت فرودست قرار دارند به یک سطح برابر با بقیه برسند. به همین دلیل در خیلی کشورها می‌بینیم که در حوزه‌ی اشتغال و در حوزه‌ی تحصیل یا حتی در حوزه‌ی دسترسی به کرسی‌های مجلس، سیاستهایی اتخاذ می‌شود که تنوع فرهنگی به وجود بیاورد و در واقع اثرات تاریخ طولانی تبعیض را با سرعت بیشتری رفع کند.

گاهی گروه اکثریت به این اقدامات ویژه حساس می‌شوند و فکر می‌کنند این‌ها نوعی تبعیض است. در حالی که چنین نیست و این سیاستها برای رفع تبعیض‌های تاریخی و محرومیت‌هایی که گروه‌های اقلیت طی سال‌های طولانی دچار آن شده‌اند، هستند.

در ایران، متأسفانه در حال حاضر ما اساسا فاصله‌ی زیادی با چنین بحث‌هایی داریم و هنوز درگیر سیاست‌هایی هستیم که رسما و علنا تبعیض‌ را به عنوان قانون اعمال می‌کنند.

  • –           نکته‌ای اینجا باید اضافه کنم این است که بخشی از این تبعیض‌ها ممکن است که حتی در جوامع دموکراتیک هم وجود داشته باشد، اما فرض اول در چنین ساختاری آن است که تا جای ممکن این تبعیض‌ها کم شود. به همین دلیل هم بخش بزرگی از ادبیات مربوط به تبعیض و مباحث جدی در این زمینه از همان جوامع بیرون آمده و در آنجا تولید شده است. اما به هر حال بخشی از این تبعیض‌ها را در آن جوامع هم می‌بینیم.

گاه در ایران وقتی از حقوق اقلیت‌ها صحبت می‌شود، حل مساله را به حل مساله ساختار سیاسی و تاسیس دولت دموکراتیک در آینده ایران موکول می‌کنند. حرفی است که بارها شنیده‌ایم که می‌گویند الان وقت این حرف‌ها نیست. اول مساله دموکراسی را حل کنیم و حق شهروندی که به رسمیت شناخته شد همه این مسائل به دنبالش حل می‌شود. مشابه این حرف درباره‌ی حقوق زنان هم بارها مطرح شده است. می‌گویند بگذارید اول مسأله همه جامعه حل شود، بعد به زنان هم می‌رسیم. درباره بقیه‌ی اقلیت‌ها هم همین بحث مطرح است.

آیا می‌توان مسأله اقلیت‌ها را موکول به آینده و حل یک مساله‌‌ی دیگر کرد؟ با توجه به پیچیدگی مساله اقلیت‌ها و اینکه اکثریت جامعه به دلیل منافع و امتیازاتی که از سرکوب اقلیت‌ها دارد و حتی در این سرکوب همدستی می‌کند، آیا نباید گفتگو درباره اقلیت‌ها و مطالبه حقوق آنها را از همین امروز شروع کنیم؟ تا کی باید منتظر بود که نوبت اقلیت‌ها برسد؟  تا کی تلاش برای احقاق حقوق آن‌ها باید موکول به یک آینده‌ی نامعلوم شود؟

هیچ ستم و ظلمی به خودی خود و بدون تلاش و برنامه‌ریزی رفع نمی‌شود. باید به زمینه‌های قانونی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی أنواع ستم‌های جاری و نهادینه شده در جامعه فکر کرد و راه حل‌های مشخص برای رفع آن ستم‌ها را  به دقت مورد بررسی قرار داد. تا زمانی که جامعه دغدغه‌ی احقاق حقوق اقلیت‌ها را نداشته باشد، این مسأله حل نخواهد شد.

یکی از اصول جا افتاده حقوق بشری، اصل عدم تفکیک‌ناپذیری حقوق و وابستگی حقوق به همدیگر است. یعنی اگر شما می‌خواهید به هرموضوع حقوق بشری بپردازید همیشه باید توجه داشته باشید که آن حق به حقوق دیگر گره می‌خورد. کسانی که بررسی و مواجه با ستم علیه اقلیت‌ها را به آینده‌ای نامشخص موکول می‌کنند، در واقع اعلام می‌کنند که پرداختن به رنج و درد انسان‌های متعلق به گروه‌های اقلیت از آنچه که آن‌ها، از جایگاه فرادست خود، به عنوان «اولویت»‌ تعیین کرده‌اند، از اهمیت کمتری برخوردار است. با چنین رویکرد غیرهمدلانه و غیرمسئولانه‌ای نسبت به رنج‌دیدگان و ستم‌دیدگان به حاشیه رانده شده، مسلما نمی‌توان به سمت جامعه‌ی مبتنی بر انسان‎دوستی و حقوق بشر حرکت کرد.

خروجی تلاش‌های معطوف به برقراری دموکراسی وابسته به ارزش‌ها و اصولی است که در مسیر حرکت به سوی دموکراسی تمرین می‌کنیم و به اجرا می‌گذاریم. هر چه طی این مسیر، به اشکال مختلف نقض حقوق انسان‌ها حساسیت  بیشتری نشان دهیم و به سازوکارهای برطرف کردن آن‌ها عمیق‌تر و دقیق‌تر بیاندیشیم، امکان تحقق آینده‌‌ای دموکراتیک و منطبق بر حقوق بشر را افزایش می‌دهیم.

در پاسخ به این نکته که در جوامع غربی نیز همچنان تبعیض وجود دارد، یادآوری این تفاوت اساسی ضروری است که در این جوامع، اصل برابری و عدم تبعیض در قانون به رسمیت شناخته شده و انواع و اقسام سیاست‌ها نیز در جهت ترویج تکثر فرهنگی وضع شده است. مراجع قضایی مستقل به شکایات مرتبط با تبعیض رسیدگی می‌کنند و پرونده‌های بیشماری وجود دارد که دادگاه‌ها با صدور احکام قضایی قوه مجریه و قوه مقننه را مجبور به تغییر و اصلاح قوانین و سیاست‌های تبعیض‌آمیز کرده‌اند.

  •  در ایران به نظر می‌آید که متاسفانه در زمینه مسائل اقلیت‌های اتنیکی در میان روشنفکران و اکثریت جامعه و افکار عمومی توافقی وجود دارد که سرکوب و نادیده گرفتن حقوق آنها را به رسمیت می‌شناسد و یا در بهترین حالت نسبت به آن بی‌اعتنا است. البته در مورد اقلیت‌های دیگر اینطور نیست و تا حدی همدلی وجود دارد. چرا وقتی به بحث اقلیتهای اتنیکی در ایران می‌رسیم شرایط تغییر می‌کند؟ بسیاری هستند که وجود ستم ملی را کاملا انکار می‌کنند و آنچه هست و تبعیض‌هایی که وجود دارد را طبیعی می‌دانند و اصلا تبعیض نمی‌دانند. چه اتفاقی می‌افتند که وقتی به مسأله اقلیتهای اتنیکی می‌رسیم، حتی گفتگو در مورد آن چنین سخت می‌شود؟ 

مدافعان حقوق اقلیت‌های قومی یا ملی در ایران همواره توسط نهادهای امنیتی واطلاعاتی به شدیدترین نحو سرکوب شده‌اند. استمرار فضای سرکوب به همراه سیاست‌های افزایش فقر در مناطق اقلیت‌نشین مانع از آن شده که صدای اقلیت‌ها در جامعه به صورت گسترده بازتاب یابد، رنج و درد آن‌ها در کانون توجه افکار عمومی قرار گیرد، و حول آن آموزش عمومی و بحث‌های سازنده و مشارکتی شکل بگیرد. این وضعیت متاسفانه اجازه داده تا کسانی که حقایق مرتبط با ستم ملی را انکار یا تحریف می‌کنند و حق‌خواهی اقلیت‌ها را به عنوان تهدید جلوه می‌دهند، روایات خود را در جامعه گسترش دهند و بدین ترتیب وجدان جامعه را در قبال اقلیت‌ها خفته نگه دارند. تغییر این وضعیت نیاز به یک تلاش همه‌جانبه در عرصه‌ی رسانه و عرصه‌ی سیاسی و فکری دارد.

اقلیت‌های تحت ستم باید بتوانند آزادانه صحبت کنند و اکثریت باید آماده‌ی شنیدن صدای آن‌ها باشد. اکثریت باید سکوت کند و قبل از هر چیز مسئولانه و فعالانه گوش کند و احساس همدلی و هم‌دردی را در خود تقویت کند. کسانی که متعلق به گروه‌های اقلیت نیستند و فکر می‌کنند آنها هم تحت ستم هستند، شاید لازم است که درجه‌ای از فروتنی را بیاموزند، و اینکه خودشان را کنار بگذارند و گوش کنند که انسان‌های متعلق به اقلیتها چه ستم‌ها و ظلم‌های مضاعفی را تجربه کرده‌اند.

کارگران ترک

نجف نعمتی

نزدیک ده سالی است که به صورت فصلی در شهرهای تهران و کرمان در نقاشی ساختمان کار می‌کنم. اگر اغراق نباشد، در این سال‌ها صدها بار طعم دیگری بودن را چشیده‌ام. من جز کوچکی از آن میلیون‌ها دیگری‌ای هستم که هم به خاطر ترک بودن هم به دلیل جزئی از طبقه فرودست بودن مورد تحقیر و تبعیض قرار گرفته‌ام.

در این یادداشت کوتاه هرچند که نمی‌‌توانم از همه‌ی تجربیات تلخی که با اعماق وجودم حس و زندگی کرده‌ام را برای خوانندگان احتمالی بیان دارم ولی می‌خواهم ناگزیر به زبانی به غیر از زبان مادریم به دو نمنونه از آن مشاهداتم که به کرات تجربه کرده‌ام را بیان کنم. ناگفته پیداست که نوشتن به به غیر از زبان مادری‌ام یعنی ترکی آذربایجانی  سبب خواهد شد که نتوانم احساسات و تجربیاتم همچنین شدت و میزان تحقیر، توهین و ناتنی قرار گرفته شدنم به عنوان کارگرِ ترک را در لابه‌لای متن را به درستی  بیان کنم.

اکثر آذربایجانی‌هایی که برای کار به مناطق مرکزی ایران که اتفاقا اغلب استان‌های فارس نشین هستند مهاجرت کرده‌اند همچون دیگر اتنیک‌های به حاشیه رانده شده اغلب در حاشیه‌ شهرها و محلات پایین شهر سکونت گزیده‌اند. آنها در محیط کار علاوه بر سختی کار، داغ ترک و طبقه فرودست بودن را نیز به دوش می‌کشند.

برای مثال؛ همیشه رفتار کارگران ترک در میحط کار با کارفرمای فارس برایم مورد توجه بوده است، کارگران اغلب بیش از حد نرمال حواسشان به گفتار و رفتار خود می‌باشد. گویا آنها مجبورا خود را به عنوان فردی زحمتکش، درستکار، صادق، فهیم و… به کارفرما اثبات کنند. چرا که به دفعات شاهد بوده‌ام که هر رفتار عجولانه و ساده لوحانه کارگران ترک از سوی کارفرمای فارس با جملاتی همچون؛ «ترکه دیگه»، «ترک بازی در نیار» و… مواجهه شده است. این جملات با بن مایه نژادپرستی سبب می‌شود که کارگران ترک خود را بیش از پیش غرق در گرداب هژمونی فرهنگ حاکم فارس بیندازند. چرا که ترک بودن برای آنها داغی مملو از توهین، تحقیر و تبعیض به ارمغان می‌آورد. آنها نیز برای رهایی از آن، هویت خود را رها کرده و خود را به آغوش هژمونی فرهنگ غالب پرت می‌کنند.

مثال دومم در مورد محل سکونت  کارگران است. اغلب مکان‌هایی که کار کرده‌ام. به سوالاتی از این دست؛ «کدام منطقه زندگی می‌کنید»؟ «خانه‌تان کجاست»؟ و… روبه رو شده‌ام. قبل از این که من بخواهم جواب بدهم؛ برخی از همراهانم اغلب محلی به غیر از محل سکونتمان را معرفی نموده‌اند. مثلا؛ وقتی در تهران کار می‌کردیم محل سکونتمان شهر نصیرآباد شهریار بود ولی دوستانم به کارفرما می‌گفتند: در کن زندگی می‌کنیم. یا در اوایل که محل سکونتمان در کرمان محله مهدیه بود دوستانم می‌گفتند خانه‌مان در محله جهاد هست. گویا این قصه دروغین پایان ناپذیر کارگران فرودست ترک در شهرهاست. همانطور که در ابتدای یادداشت ذکر کردم اغلب کارگران در حاشیه و محلات پایین شهرها زندگی می‌کنند. کارگران به مرور زمان فهمیده‌اند که اگر محل سکونت خود را نواحی حاشیه و یا محلات پر خلاف شهر معرفی کنند به آنها نیز همچون دزد و خلافکار نگریسته خواهد شد. به همین جهت آنها اغلب یکی از محلات متوسط شهر را هنگام گفت و گو به کارفرما معرفی می‌کنند. آنها برای شانه خالی کردن از نگاه تحقیرآمیز کارفرما حتی محل سکونت خود را نیز انکار می‌نمایند.

در پایان شما میلیون‌ها انسان را در نظر بگیریند که فاکتورهای ترک و کارگر بودن را در نواحی مرکزی ایران یک جا با خود دارند. اغلب آنها هویت اتنیکی و طبقه متعلق به آن را برای فرار از تحقیر، توهین و تبعیض انکار می‌کنند. آنها علاوه بر اینکه از طرف نظم موجود دیگری‌هایی هستند که به حاشیه رانده شده‌اند، بلکه برای پیدا کردن تکه نانی هویت و طبقه خود را خودشان نیز انکار می‌کنند.

خاطرات یک اکتیویست

دومان رادمهر

تابستان 1375 بود. در اردوی سراسری پیشتازان/پویندگان در اردوگاه “شهید باهنر” در شمال تهران بودیم. پیشتازان نام طرحی بود برای دانش آموزان ممتاز مدارس دوره راهنمایی کشور که مهارتهای ویژه ای را آموزش میدیدند و هر ساله گروههای برتر از هر استان در اردوی کشوری شرکت میکردند. از استان اردبیل سه-چهار گروه ( هر کدام متشکل از هفت/هشت نفر که جوخه میگفتند) در اردوی تهران حاضر بود که یکی از آنها، گروه ما بود از مشکین شهر. هفت نفر بودیم اکثرا از کلاس دوم و سوم راهنمایی.

اردوی تهران برای ما یک اتفاق مهم محسوب میشد. نه فقط به خاطر اینکه برای کسب امتیاز شرکت در آن در طول سال تلاش کرده بودیم بلکه به این دلیل که برای اکثر ما، این اولین تجربه حضور در موقعیتی بود که بایستی فارسی حرف میزدیم. بعضی از ما، اولین بار بود که از نزدیک افراد فارس زبان می دیدیم. نه اینکه همه فارس زبان باشند، از تمام استانها؛ از کرد و بلوچ گرفته تا عرب و مازندرانی آنجا حضور داشتند و تنها راه ارتباط با آنها زبان فارسی بود. فارسی حرف زدن برای ما چالش بزرگی بود. در مدرسه با اینکه فارسی حرف نمی زدیم و تدریس به ترکی انجام میشد، بالاخره فارسی بلد بودیم. چالش صحبت کردن به فارسی فراتر از این بود که به آن عادت نداشتیم. در حقیقت، مسئله اصلی، ترس از مسخره شدن بود.

خانواده ما نسبتا اهل کتاب و مطالعه بود. من هم به تشویق خانواده هر کتابی که به دستم میرسید میخواندم. یادم میاید که در قفسه کتابها چند کتاب به ترکی بود که من نمی توانستم بخوانم. به همین دلیل نتوانسته بودم با متن ترکی ارتباط برقرار کنم. اما تا حدودی به مسئله ملی ترکها در ایران واقف بودم. موج بیداری ملی -آذربایجانی بواسطه برادرانم که دانشجوی دانشگاه اورمیه بودند به خانواده ما رسیده بود. یکسال پیش از آن تاریخ بود که مصادف با اعتراضات دانشجویی علیه نظرسنجی صدا و سیمای جمهوری اسلامی که ترکها را مورد سوال قرار داده بود، در خانه ما، “انقلاب فرهنگی” رخ داده بود. تعداد کتابهای ترکی شدیدا بیشتر شده بود و موسیقی ترکی تقریبا تمام نوارهای کاست را از آن خودش کرده بود. مسئله ملی از بحثهای اصلی خانواده با مهمانان و دوستان شده بود. من هم در این زمینه در مدرسه بین دوستان در حد خودم فعال بودم. دوستان نزدیکم که بیشتر آنها در اردوی تهران بودند، از طریق من کم و بیش در جریان اعتراضات و بحثهای پیرامون مسئله ملی قرار میگرفتند. میتوانم بگویم در جمع دوستانه ما و حتی در نگاه برخی معلمان، حافظ منافع ترکها و مسئول امور مربوط به ترکیت شده بودم. منابع آن زمان به شدت محدود بود. تعداد اندکی کتاب ترکی- آنهم شعر و حکایه بودند که من نمی توانستم بخوانم بعلاوه یکی دو نشریه از جمله مجله وارلیق. فصلنامه وزین وارلیق که به همت مرحوم دکتر هئیت منتشر میشد، حقیقتا شمعی بود در تاریکی آن دوران. بخصوص بخشی از مطالب که به فارسی نیز بود، خیلی بکار من می آمد. یادم هست که یکی از شماره های وارلیق مقاله ای داشت به فارسی که به شکل محتاطانه مسئله ملی در ایران را مطرح میکرد و تبعیض اقتصادی و سیاست یکسان سازی دولت مرکزی علیه ترکها را توضیح میداد. بعد از اینکه در خانه آنرا خواندیم و در موردش صحبت کردیم، به پیشنهاد برادر بزرگترم شهرام (از فعالین سیاسی آذربایجان) آنرا در زنگ پرورشی برای معلم و همکلاسی‌هایم خواندم. خواندن مقاله غیردرسی در کلاس، آن هم در مورد ترکها و تبعیضات علیه آنها، درآن زمان عمل بیسابقه ای بود. با اینکه مقاله نسبتا طولانی بود برخلاف انتظارم همکلاسیها با کنجکاوی و دقت تا آخر گوش دادند. مقاله از سرنوشتی حرف میزد که عموما درگیرش بودیم. درد مشترکی که گرچه شاید در آن سن و آن موقعیت برایمان چندان ملموس نبود ولی میدانستیم که دیر یا زود به سراغ ما خواهد آمد. نویسنده در بخشی از مقاله از جوکهای ترکی، تمسخر لهجه ترکها و به طور ضمنی از آن توهین معروف سخن به میان آورده بود و به این اشاره کرده بود که شهریار هم مجبور شده بود در مقام مقابله، شعر “الا تهرانیا انصاف میکن” را بسراید. وقتی مقاله به اینجا رسید، همانگونه که خودم یاد گرفته بود، توضیح دادم که منظور نویسنده، عبارت “ترک خ ر” هست که “فارسها” به “ما ” میگویند و در دوره پهلوی با هدف تحقیر و استعمار ترکها سر زبانها انداخته اند. اکثر همکلاسیها، مثل من اولین بار بود که بواسطه آن مقاله با این تحقیر-واژه برخورد میکردند و شاید هم خوش شانس بودیم که قبل از اینکه مستقیما مخاطب این تحقیر شویم از وجود آن باخبر شده و کسب اطلاع میکردیم. مقاله، علاوه بر جنبه های دیگری که داشت، برای ما دانش آموز سیزده-چهارده ساله که هیچ تجربه ای از برخورد با محیط ایرانی-فارسی نداشتیم، راهنمایی بود برای آنچه که قرار است بر سر ما بیاید؛ به ما یاد میداد که چگونه و چرا تحقیر خواهیم شد. بعدا که فکر میکردم چرا کلاسی که معلمها از شلوغی آن ناله میکردند، آنچنان دقیق به آن مقاله گوش کردند، به این نتیجه می رسیدم که همه ما در ناخودآگاهمان آن ترس را داشتیم که روزی باید با واقعیت تحقیر روبرو شویم. و آن مقاله، درست مانند پیغمبری که از مرگ صحبت کند، انگشت گذاشته بود روی آن ترس.

هدف اصلی از قرائت آن مقاله و دیگر بحث و گفتگوهایی که بعدها با گروه دوستان نزدیک همواره ادامه داشت، این بود که باید راه دیگری برای مواجهه با آن ترس پیدا کرد. راهی که آن ترس را از رسیدن به هدفش که تسلیم کردن ما در برابر آسیمیلاسیون بود، ناکام گذارد و آن مقابله با وضعیت و سیستمی بود که تفاوت زبانی را با آن ترس و تحقیر مجازات میکند. و نه راهی که برخی از خانواده ها برمیگزیدند و خودشان همسو با سیاست یکسان سازی زبانی، اقدام به فارسیزه شدن میکردند. از قضای روزگار، در جمع آن دوستان (و بعدها تقریبا درهر جمع دیگری) مسئولیت اصلی در این فعالیتها با من بود. و البته با توجه به سطح معلوماتی که آن موقع داشتم، به هیچ وجه کار آسانی نبود. مثلا اگر معلمی بحث “آذری” را پیش میکشید و یا معلم ادبیات در مدح زبان فارسی و نه ترکی چیزی میگفت، انتظار عمومی در بین دایره دوستان این بود که من بایستی مداخله میکردم و با آن معلومات ناقصم لاقل به دوستان خود این را نشان میدادم که اولا آنچه که معلم میگوید چندان درست نیست و ثانیا اینکه من منطبق با ادعای خود، ساکت ننشسته و اعتراض کردم.

حال با آن جمع دوستان، در اردوی سراسری در تهران بودیم. موقعیتی که برای اکثر ما، اولین مواجهه عملی با ترسمان بود، ترس از ترک بودنمان در آن محیط. دوری از خانواده در آن سن و سال و حضور در چنین گردهمآیی نسبتا بزرگی که گاها حالت مسابقه به خودش میگرفت، استرس خاص خودش را داشت. اما ترس ما عمیقتر از آن استرس بود، جنس دیگری داشت. خیلی خوب بیاد می آورم، بچه های گروه ما که در اردوهای استانی بسیار سوسیال بودند به یکباره ساکت و منزوی و تا حدودی عصبی شده بودند. برای مثال، یکی از بچه ها صدای فوق العاده ای داشت، تک خوان گروه سرود بود و معمولا در جمع و جلوی صف همه جوره آواز و ترانه میخواند. اما آنجا علیرغم اصرار ما هرگز حاضر به اینکار نشد. بعدا در دانشگاه خیلی ها را دیدم که فقط به خاطر این ترس حاضر نمیشدند در کلاس لب به سخن بگشایند و ترجیح میدادند که بعد از کلاس تنها با استاد به ترکی صحبت کنند.

میدانستیم که نباید بترسیم، حداقل گروه ما ماهیت ترس را میدانست، اما باز تغییر رفتار بچه های گروه کاملا مشهود بود. در این میان، موقعیت من تا حدودی متفاوت بود. شاید ترس من نسبت به بقیه کمتر بود و یا لاقل اینگونه وانمود میکردم. اما انتظاری که دوستان از من داشتند تا در صورت عملی شدن تمسخر و یا اهانت باید میدانداری میکردم، استرس دیگری به من تحمیل میکرد. یکی دو مورد بحث و دعوا نیز در همان روزهای نخست اردو اتفاق افتاده بود. ولی مگر چقدر میشود دعوا راه انداخت؟! برای همین از حضور در جمع دوستانه بعد از برنامه با غیر ترکها پرهیز میکردم. چون اصلا نمیدانستی که چه وقت رسیدند به جوک گفتن و اینکه “یه روز یه ترکه…”. راستش را بخواهید الان نیز بعد از 25 سال از آن زمان، در معاشرت با ایرانیها خیلی احتیاط می کنم و اگر از منظر رفتار نژادپرستانه  از طرف مطمئن نباشم، معمولا اجازه نمیدهم فضای رابطه صمیمی شود.

سه چهار روز بود که در اردوگاه بودیم. در نمازخانه اردوگاه که برنامه ها و سخنرانیها در آنجا برگزار میشد روی زمین نشسته بودیم. منتظر بودیم که برنامه شروع شود. بعلت کمبود جا نزدیک بهم نشسته بودیم. همهمه شدیدی فضای سالن را پر کرده بود طوری که صدای بغل دستی را به سختی میشد شنید. برنامه هنوز شروع نشده بود و خیلی ها برای اینکه جای مناسب پیدا کنند هنوز سرپا در حال حرکت بودند. یکی از آنها که از کنار من رد میشد، نمیدانم چه اتفاقی افتاد که پایش به زانوهای من خورد. هر دویمان همزمان رویمان را به طرف هم برگرداندیم. او سرپا بود و در حال حرکت و من نشسته بودم. قدش متوسط، پوستش سبزه و نسبتا لاغر بود. انتظار داشتم که معذرت خواهی کند و من هم خودم را آماده کرده بودم که با لبخند جوابش را بدهم. اما همینکه چشمم به چشمانش افتاد بلافاصله گفت: “مگه کوری؟! ترک خ ر!”

 اولین باری بود که به طور مستقیم این اهانت را شخصا میشنیدم. خودم را گم کردم. زبانم بند آمد و قبل از اینکه بتوانم جوابی بدهم، دور شد. کلا آدم حاضر جوابی نیستم، ولی در آن موقعیت به معنای واقعی کلمه هنگ کردم. در ذهنم با طوفانی از چراها و احساسات به خود می پیچیدم. او رفته بود و من از شدت درماندگی و عصبانیت احساس خفگی میکردم. صدای قلبم را میشنیدم، دستانم میلرزید و به احتمال زیاد صورتم سرخ شده بود. به این فکر میکردم که چه کار باید میکردم؟ چه جوابی میدادم؟ خودم را سرزنش میکردم که چرا در جواب دادن اینچنین ضعیفم. او را دیگر نمیتوانستم پیدا کنم، فرصت از دست رفته بود. یعنی اگر فرصت داشتم، کاری میتوانستم بکنم؟ به احتمال زیاد، نه! چون در آن لحظه من ذهنا فروپاشیده بودم. مراسم شروع شد، تمام شد و من اصلا نفهمیدم که موضوع از چه قرار بود. هزار بار این سوالات را از خودم میپرسیدم که اصلا چرا اهانت کرد؟ پای او خورده بود به من. من که تقصیری نداشتم. از کجا فهمید من ترکم؟! از قیافه ام؟! از قبل مرا میشناخت!؟ چونکه من چیزی نگفتم که از لهجه ام متوجه شود. اصلا خودش فارس بود؟ لهجه خاصی داشت؟ جمله ای را گفته بود را، بارها و بارها در ذهنم مرور میکردم که بفهمم با چه لهجه ای به ملیت من توهین کرده بود. بعد با خودم میگفتم، گیرم که فارس بود، میخواستی به فارسیت او توهین کنی؟ باز گیر میدادم به خودم که، تو که اینقدر از این اهانتها برای مردم بحث کردی، چرا جوابی برای خودت را آماده نکرده بودی. تصور میکردم، در ذهنم مرور میکردم که اگر بر فرض فرصت داشتم تا مثلا یقه اش را بگیرم و بزنمش، چه میشد؟ عملا ممکن بود چون طرف چندان هم درشت نبود و میتوانستم لاقل با مشتی لگدی این بغضی را که تمام سلولهای بدنم را تسخیر کرده را تخلیه کنم. ولی بعدش که دقیقتر نگاه میکردم، می دیدم که جراتش را نداشتم. حق هم داشتم. به این فکر میکردم که در آنصورت، دیگران، آنهایی که در آنجا حضور داشتند، چه عکس العملی نشان میدادند؟ به احتمال خیلی زیاد یک گروه چند صد نفره درست مثل ورزشگاهها، در حالیکه ما آن وسط کتک کاری میکردیم، هو میکشیدند و تعدادی هم داد میزدند “ترک خ ر” و می خندیدند. تصور اینکه قبح اهانت بیش از آن شکسته شود، و حالت عمومی و عریان پیدا کند، کشنده بود. بعدها که شاهد چنین صحنه هایی بودم نا خودآگاه یاد این تجربه و استدلالهایم میافتادم.

دوستانی که در کنارم نشسته بودند در آن همهمه ی شدید، نشنیده بودند که یارو چه گفته بود. بعدا به این فکر میکردم که اگر ماوقع را به آنها میگفتم، به نوعی سندی میشد برای اثبات آنچه که در آن مقاله برایشان خوانده بودم. ولی از طرف دیگر از انتظارات آنها میترسیدم. خجالت می کشیدم از اینکه برخلاف ادعاهایم هیچ عکس العملی نتوانستم نشان دهم.

تا مدتها بعد از آن حادثه، ذهنم شدیدا درگیرش بود. عذاب میکشیدم. بارها و بارها بهش فکر میکردم و عکس العملهای گوناگون را بازسازی میکردم. حتی یافتن عکس العملی که می توانست انجام شود ولی من نتوانسته بودم نشان دهم میتوانست اندکی آرامم کند. اما افسوس. از آن حجم از استیصال و درماندگی دلم به حال خودم میسوخت، بحال خودمان. استیصالی که به عنوان زخم راسیستی و البته فراموش نشدنی در تک تک سلولهای وجودم حک شد. بطوری که دوازده سیزده سال بعد، در حالیکه با چشم بند در اتاق بازجویی وزارت اطلاعات رو به دیوار و پشت به بازجو، روی برگه بازجویی به سوالی جواب مینوشتم، آن ماجرا با تمام جزئیاتش جلوی چشمانم رژه میرفت.

سخن اول

تعلق به جامعه اکثریت امتیازگونه[1]‌هایی دارد که بودن در جامعه اقلیت موجب محرومیت از آن امتیازهاست. در ایران، اگر کسی بهایی باشد، نه امکان تحصیل دارد و نه امکان تجارت و تولید و حتی کشاورزی. حتی گورستان‌هاشان را تخریب می‌کنند.

 در سرکوب بهاییان، جامعه اکثریت شیعه نیز همدست حکومت است. چه آن کسی که هر بار خبر سرکوب و ظلم در حق بهاییان را می‌شنود و نادیده می‌گیرد و چه آنکه با تعجب می‌گوید چرا بهاییان هویت خود را پنهان نمی‌کنند و چه آن کسی که همراه با تبلیغات رسمی دینی ادعا می‌کند که دین بهاییت انحراف است و بهاییان منحرف. همه دست در دست هم دارند.

در کنار همدستی با «ستم» که دامن جامعه اکثریت را می‌گیرد، و به گناهی جمعی بدل می‌شود، یک اتفاق ساختاری و پنهان نیز در جریان است. محروم کردن هر گروه اجتماعی از حقوقش، امتیازی است که محروم نشدگان و برکنار ماندگان بدست آورده‌اند. اینکه ده‌ها جوان نخبه بهایی از دانشگاه محروم می‌شوند به این معنی است که دیگرانی هستند که علی‌رغم شایستگی، جای آنها را می‌گیرند. به این ترتیب امتیازی ساختاری و پنهان به وجود می‌آید که با محرومیت اقلیت بهایی -و اقلیت‌های دیگری که از تحصیل محروم می‌شوند- به دیگران تعلق می‌گیرد. این امتیاز همان «پریویلیج» یا امتیازگونه بودن در اکثریت است.

ممکن است در ساخته شدن این «امتیاز گونه» ما نقشی نداشته باشیم. اما خواسته یا ناخواسته از آن استفاده می‌کنیم. به همین دلیل است که کمترین وظیفه ما آگاهی از آن است. جامعه اکثریت باید بفهمد که امتیازهایی دارد و اقلیت‌ها از آن امتیازها محرومند. محرومیت از تحصیل بهاییان تنها یکی از نمونه‌ها است.

هزاران نمونه دیگر درباره محرومیت اقلیت‌ها و امتیاز اکثریت می‌توان برشمرد. در هر مورد ممکن است فردی از جمله کسانی باشد که امتیازی دارد و در جای دیگر همان فرد محرومیتی داشته باشد که به امتیاز فرد دیگری تبدیل شده است. برای نمونه یک فارس بهایی ایرانی، امتیاز این را دارد که به زبان مادری‌اش در جامعه از امکانات فراوانی استفاده کند. اما یک ترک ایرانی چنین امتیازی را ندارد. یا یک ترک بهایی ایرانی، میزان محرومیتش از یک فارس بهایی ایرانی بیشتر است.

ساختار امتیازگونه‌ها و نحوه توزیع ساختاری آن در جامعه پر از تبعیض ایران، بخشی از بحرانی است که موجب مقاومت جامعه اکثریت در برابر هرگونه تحول شده است. اکثریت نگران از دست رفتن امتیازها است. این جوامع اکثریت است که در هر مورد –دینی یا زبانی یا قومی یا جنسی و …- امتیازگونه‌هایی دارد و حاضر نیست که آن امتیازها را از دست بدهد. بخشی از راه‌حل بحران امروز، برملا کردن این امتیازگونه‌ها و  آماده کردن جوامع اکثریت برای پذیرش حقوق جوامع اقلیت است.


[1]. privilege

اکثریت، اقلیت و احساس هویت در ترکیه

نویسنده: فاطمه موگه گوچئک

ترجمه: متین عباسی

مقدمه

دراین مقاله، مفهوم اکثریت، اقلیت و هویت درترکیه از دو بُعد آنالیزخواهد شد؛ ابتدا به زمینه های ظهور این مفاهیم درغرب خواهیم پرداخت، و بعد تغیر وتحولات شکلی وماهیتی این مفاهیم در تاریخ امپراتوری عثمانی وجمهوری ترکیه را بررسی خواهیم نمود.

  1. شکل گیری مفاهیم اکثریت، اقلیت و هویت درغرب

بطور کلی مفاهیم اکثریت و اقلیت، با مقایسه بخشی از جامعه که پیرامون ویژگی های خاصی از دیگران شکل گرفته بوجود می آید. ازنظر برخی نیز، کسانی که منابع جامعه را بطور انحصاری دراختیار دارند اکثریت، و کسانی که بطور برابر ازاین منابع استفاده نمی کنند اقلیت محسوب می شوند. فقط این تعریف ازاین مفاهیم، یک نکته مهم را مورد غفلت قرار می دهند، آنهم تغیری است که هم درتعریف و هم در روابط بین این مفاهیم یعنی اکثریت و اقلیت درطی تاریخ بوجود می آید[1]. بدین ترتیب در نگاه به گذشته، در یکصد سال اخیر بخصوص از لحاظ سیاسی در دوره ای که از امپراتوری به دولت-ملت پا گذاشته می شود، در این زمینه تغییرات مهمی قابل مشاهده است. ازاین رو، تغیرمهم درمفاهیم اکثریت واقلیت، از لحاظ هویتی تغیر ازرعایای حاکمان به شهروندی با تعلقات هویت ملی است وهمزمان حقوق فردی که ابتدائا با حقوق مدنی گسترش می یابد که بعدا به حقوق سیاسی و اجتماعی تسری داده می شود. در واقع این شاخصه ها سرآغازی است برای تعریف مفاهیم اکثریت و اقلیت.

دین درغرب بخصوص تا قرن هجدهم، ازجمله عناصر مهم غیریت سازی و اولویتِ هویت اجتماعی محسوب می شد. ریشه تمامی جنگهای قرون وسطی دراروپاهم ازهمین مسئله نشات می گرفت ومشروعیتِ عاملان سیاسی این جنگها نیز دررابطه باهمین عنصر مهم ]غیریت سازی[ بود. درحالیکه درامپراتوری ها حاکم و بندگان اطراف آن ازلحاظ تعدادنفرات یک اقلیتی را تشکیل می دادند، از قداستی که دین به آنان می بخشید استفاده کرده و درچشم جامعه برای حکمرانی خود مشروعیت می گرفتند؛ اینگونه بود که مفاهیم اقلیت و اکثریت نه از لحاظ تعداد بلکه ازلحاظ نزدیکی به دایره حکمرانی و داشتن و نداشتن مسئولیت سیاسی بود که معنا می یافت. مسئولیتی که دین و میراث خانوادگی بر دوش حاکمان و آریستوکراسی می گذاشت نوعی از تقدس را بوجود می آورد که قدرت آنهارا قانونی می کرد و اینگونه درحالیکه ازلحاظ تعداد نفرات در اقلیت بودند با دردست داشتن قدرت و انحصاراستفاده ازمنابع جامعه، خود را بعنوان اکثریت جامعه جا می زدند. زیرا اکثریت بخشی است که از نظر جامعه شناسی قوانین را در یک کشور ایجاد و اجرا می کند و به دلیل موقعیتی که دارد، با اتکا به همان قوانین بیشترین بهره را ازمنابع جامعه می برد. به همین ترتیب، اقلیتها به عنوان گروههایی تعریف می شوند که موقعیتها و منافع آنها در جامعه توسط اکثریت محدود شود.

اگرچه هویت ها در امپراتوری ها عمدتاً از طریق دین و خانواده به دست می آیند، اما در امپراتوری ها مانند هر محیطی که پویایی محدود است، خصوصیات محلی مردم، یعنی منطقه جغرافیایی که از آن می آیند، خرده هویت آنهاست. فقط این  خرده هویتها، به مانند هویتهای ملی که بعدا شکل می گیرند ویژگیهایی همچون استحکام، ثابت و غیریت ساز ندارند. برعکس، ادیان مختلف با ریشه های محلی و زبانهای مختلف با فرهنگهای متفاوت زیر بیرق امپراتوری می توانند درصلح وآرامش کنار یکدیگر زندگی کنند. دلیل مهم این زندگی صلح آمیزاین است که، درروابط قدرت درامپراتوری ها، برای مشروعیت بخشی به حاکمان فراتر ازافراد، هاله تقدسی است که حول آنها شکل می گیرد. یعنی در امپراتوری ها شانس تغییر موقعیت فردی با توجه به دلایل دنیوی خیلی اندک است. امپراطورها نیز رعایای خود را به عنوان یک منبع انسانی فراتر ازهویت خود در اختیار دارند، و به طور مداوم سعی می کنند مالیات و خدمات نظامی را که می توانند از این منبع دریافت کنند، به حداکثر برسانند و برای دستیابی به این هدف، آنها جوامع انسانی رابرای کارآیی بیشتر ازمکانی به مکان دیگر کوچ می دهند.

همانطور که بسیاری ازدانشمندان علوم اجتماعی نیز بررسی کرده اند، این نظم درقرن هجدهم، تماما تغیر کرد[2]. جایگزینی عوامل دنیوی بویژه علمی که توسط هوش انسانی توسعه یافته است با دین و اشرافیت خانوادگی، برای تنظیم و قانونی کردن روابط اجتماعی مهمترین بُعد نظم نوظهور است. جوامع بشری که مشروعیت خود را از یک قداست فرازمینی می گیرند و نمی توانند دین و اشرافیت آورده شده توسط خانواده را زیر سوال ببرند، وقتی منبع روابط دنیوی و وارد حوزه قدرت آنان می شود، شروع به مخالفت با نظم بوجود آمده می کنند. نیرویی که جامعه را ساماندهی و پایدار می کند، دین یا خانواده نیست، بلکه قوانینی است که انسان ایجاد می کند و تصمیم می گیرد از آن پیروی کند، که منشأ این قوانین مانند گذشته دینی نیست، بلکه دنیوی است.

به محض اینکه افراد شروع به مدیریت خود در راستای مفاهیمی که ایجاد کرده اند می کنند، مفاهیم اکثریت و اقلیت نیز تغییر می کنند. وقتی افراد ازنظرعددی موثر تلقی می شوند بدیهی است که حاکمان و اشراف که قدرت خود را از دست داده اند، دراقلیت قرار بگیرند. دراین زمینه، اکثریت، یک بار دیگر، قوانین را تعریف می کند، با این حال، اکنون که منبع این قوانین بر اساس اذهان انسانی است، هر انسان حاضر در جامعه و یا بعبارتی گروههای انسانی براساس تعداد جمعیتشان مهم تلقی می شوند. قدرت به تعداد افرادی که از یک رهبر خاص حمایت می کنند تبدیل می شود، اداره سیاسی ازامپراتوری های موروثی به حاکمانی که انتخاب می شوند تغیر می کند. رهبران سیاسی که با رای گیری انتخاب می شوند، شیوه حاکمیت این اکثریت عددی بر اقلیت عددی را به عنوان  “demos cratos” دموکراسی تعریف می کنند. هویت جوامع هم حول برخی ازعناصر مفروضی که مشترک قلمداد می شوند شکل می گیرد. افراد این تصاویر را حول ویژگی هایی مانند منشأ محلی، زبان، فرهنگ و تاریخ می سازند که آنها را به دیگران متصل می کند یا آنها را از دیگران جدا می کند.

افراد درجامعه دیگر خود را رعیت یک حاکم نمی دانند، بلکه خود را شهروندان یک ملت با یک مکان مشترک تعریف می کنند. مفهوم رعیت براساس مالکیت بنا شده است و تمامی حق وحقوق فرد را منحصرا دراختیار یک امپراتور تفدس یافته قرار می دهد. این وضعیت رعیت که در غرب به سوبژه تعبیر می شود، ازنظر ریشه شناسی[3] تبعیت فردی از فرد دیگر، یا بعبارتی تاکید برتحت حاکمیت فردی دیگر قرارگرفتن است. با این حال، مفهوم شهروندی که در نتیجه تغییر در قرن هجدهم پدیدار شد، برحذف انحصاری اختیارحاکم بر حق و حقوق رعیت استوار است واز لحاظ شکلی، به هویت جدید حول مفهوم ذهنی از وطن شکل می گیرد. انسانها دیگر، نه به یک حاکم بلکه به وطن مشترکشان وابسته هستند. این وفاداری نه با تعلق، بلکه با یک قرارداد اجتماعی که در چارچوب حقوق و تعهدات قانونی متقابل بسته شده است، تعیین می شود. به طور کلی، شهروندان تعهدات مالیاتی و خدمات نظامی را قبول می کنند، در عوض، آنها با داشتن حقوقی برابر در برابر قانون، از لحاظ سیاسی نیز با استفاده ازحق انتخاب شدن و انتخاب کردن دراداره جامعه نقش خود را ایفا می کنند.

از لحاظ ریشه شناسی،  ریشه آنچه که در غرب بعنوان “Citizenship” (شهروند) نامیده می شود به “City” یا همان شهر بر میگردد؛ زیرا درطول تاریخ اروپا علاوه برحکمرانی پادشاهان و امپراتوری ها، دولت-شهرها بعنوان یک نهاد سیاسی که ناظر بر برابری حقوق افراد جامعه است بوجود آمده بود. زندگی درشهرها، تا وقتی که افراد، بخصوص افرادی که مالیات می دادند و وظایف نظامی خود را بجا می آوردند، ازحقوق مشخصی برخوردار می شدند، که درتاریخ شکل گیری حقوق جدید به حقوق اعطا شده در این دولت-شهرها استناد می شده است. طبیعی است که این استناد، از لحاظ مکانی، با افزایش اهمیت شهرها کاملا در ارتباط است. تجارت درحال توسعه و اداره صنایع در شهرها و بخصوص متمرکز شدن دولتهای ملی در شهرهای بزرگ است.

اگرچه، چنین می نمایاند که درگذشته حقوق شهروندی به همه اعطا می شده است، اما درعمل، این حقوق با پرداخت مالیات و وظایف نظامی افراد در ارتباط بوده و تعریف اکثریت و اقلیت نسبتی با تعداد و نفرات نداشته است. درابتدا، ازنظر انباشت قدرت در جامعه، قسمی که از لحاظ تعدادی در زمره اکثریت قرار می گرفت، ولی وظایف نظامی و مالیاتی خود را به انجام نمی رساند نمی توانست از حقوق برابر اعطا شده بهره ای ببرد. کسانی که مالیات نمی دادن، یعنی فقرا، حتی اگر وظایف نظامی خود را بانجام رسانده باشند ولی مالیات نداده باشند نمی توانستند صاحب حق انتخاب کردن و انتخاب شدن شوند، درهمین راستا، کسانی که از لحاظ جسمی ناتوان از انجام وظایف نظامی بودند و همچنین مالیاتی هم پرداخت نمی کردند یعنی معلولین، و همین طور زنان، که قادربه انجام وظایف نظامی نبودند و مالیات آنان را هم مردان خانواده برعهده داشتند، از حق انتخاب کردن و انتخاب شدن محروم بودند. در طول قرن بیستم، این افراد جامعه که از حقوق شهروندی محروم شده بودند درکنار اقلیت ها برای دستیابی به حقوق سیاسی خود مبارزه کردند.

تعریف مجدد روابط اجتماعی در این راستا[4]، درکنار اکثریت، ازدید اقلیت نیز مسائل مهم جدیدی بوجود آورد. این اجتماعات انسانی بخاطراینکه در پی تصاحب کامل مکان ومحیطی که درآن زندگی می کنند هستند، کسانی را که با آنها همزبان، هم دین و تشابهات فرهنگی نداشته باشند را دراین مکان مشترک نمی خواهند و ازاین رو خواستار محدود شدن حق وحقوق آنان  می شوند. با فشار اکثریت نسبت به اقلیت خوشبینی را نسبت به آنان کاهش می دهد، و انسانها هم در محیطی که هنوز به تمامی قانون حاکم نشده و کارکرد نظم دینی و خانوادگی انکار نمی شود، ازسوی اکثریت رفتارهای تجاوزکارانه و نابود کردن اقلیت دیده می شود. بدین ترتیب، مشکل بزرگ انسانها بیش ازآنکه خود بدست خود قانون نوشته و به اداره خود بپردازند، این شکل ازاداره را برای ندیدن تحکمی که روزی خود اکثریت نیز به مانند اقلیت تحت سلطه آن بود، باز می کند و حتی راه را برای چگونگی جلوگیری از نابودی دیگران می بندد. دو جنگ خونین جهانی که در طول قرن بیستم ادامه داشت و کشتارهایی که اقلیت ها متحمل آن شدند بی رحمانه نشان می دهد که اگر جلوی این سلطه گرفته نشود معلوم نیست پای این غیریت سازی ها به کجاها کشیده خواهد شد.

درپایان قرن 20 و اوایل قرن 21، درتعریف ازهویت، بعد ازپیشی گرفتن فاکتورهای انسانی و حقوق بشر از تعلقات و آگاهی ملی مهمترین تغییر روی داده این بود که ابعاد کشنده بودن این جنگها ]جنگهایی که اکثریت علیه اقلیت براه می انداخت [بسیار زیاد بود[5]. علاوه بر این، یکی دیگرازعناصر ]تغییردرتعریف هویت[، با پایان جنگ سرد، کاهش اهمیت ملی گرایی بود که این جنگ ازآن تغذیه می شد و منشا دو قطبی شدن بین جوامع بود. درهمین راستا، طبق تعریفی که امروز در غرب پذیرفته شده، اکثریت؛ گروهی هستند که با بدست گرفتن منابع اجتماعی، اقتصادی و سیاسی جامعه، قدرت می گیرند و این قدرت را در انحصار خود در می آورند و اقلیت؛ بخشی است که نمی تواند به تمامی ازاین منابع استفاده کند و به همین علت  قسم نسبتا ضعیف جامعه هستند. به عبارت دیگر، تعریف؛ فراتر از اصل اکثریت عددی، به عنوان توزیع حقوق برابر که مردم صاحب آن هستند، با محوریت انسان بازتعریف شده است. برهمین اساس، هویت، بعنوان ویژگیِ مشروعیت بخشیِ قدرتی که بخشی ازجامعه درپی بدست گرفتن آن است پدیدار می شود و آن بخش ازجامعه، مبارزه برای افزایش قدرت خود را با تاکید براین ویژگی پی می گیرد. امروزه تاثیرگذارشدن سیاست های هویتی نتیجه طبیعی این سیرتحولی بوده است: بمانند صدسال قبل سنگ بنای دمکراسی ها نه بر قدرت اکثریت، برعکس با حفاظت ازحقوق اقلیت در جامعه آغاز می شود.

درطول قرن 20 متفکران غربی با مشاهده این جنبه های بیرحمانه دولت-ملت، تلاشهایشان با طراحی مفهومی از شهروندی که از ملت فراتر می رود ادامه می دهند[6]، و در اروپا، فراتر ازملت، خلق مفهوم شهروندی اروپا شروع می شود. مهمترین عنصر این مفهوم شهروندی، علاوه بر امضای قرارداد اجتماعی منعقد شده توسط فرد با یک دولت-ملت، و برسمیت شناختن او ابتدا بعنوان یک انسان و فراتر رفتن از ویژگی های محلی و مکانی زندگی افراد جامعه، امضا با یک تشکل سیاسی یعنی اتحادیه اروپا نیز محقق می شود. پس از آنکه عاملان این وحدت به این پروسه وارد شدند، می توانند از هویت ملی بعنوان یک هویت زیرین (فرعی) محافظت کنند، وانتظار می رود به همه شهروندان، تحت لوای این مفاهیم فراملی، حقوق برابری اعطا شود. حقوقی که به شهروندان اروپایی داده می شود، تنها محدود به حقوق سیاسی و قانونی نبوده بلکه دربرگرفتن دیگر حقوق اجتماعی همچون حق آموزش و حق سلامت نیز از اهداف آن است. به نظر من مهمترین ویژگی اتحادیه اروپا از نظر سیاسی که آن را برتراز دولت ملت می کند این است که درکنار اکثریت، در دادن حقوق برابر به اقلیت هایی که این وحدت را بوجود می آورند حساسیت و دقت نشان می دهد.

حالا این تغییرمفهوم اقلیت در غرب در قرن 18 و20، در یک مکان مشخص، یعنی دردولت عثمانی و بعدها دردولت جمهوری ترکیه مورد بررسی قرار خواهد گرفت[7].

معنی مفاهیم اکثریت ، اقلیت و هویت در امپراتوری عثمانی

مهمترین ویژگی پویایی اجتماعی دولت عثمانی بازهم درمفاهیم اقلیت و(به طور غیرمستقیم) اکثریت است که در متن دین ساخته می شوند و به طور قانونی اعمال می شوند[8]. بنیانگذاری دولت عثمانی، با تشکیل بئیلیک درمرزهای امپراتوری بیزانس از سوی عثمان بئی درسال 1299 شروع می شود. عثمان بئی جزء سه بئی سلجوقیان آناتولی بود. از آنجا که منبع قدرت سیاسی موروثی وتکیه بر شجره نامه عثمان بیگ بود، نام بئیلیک تشکیل شده نیز عثمان بئی نامیده شد. با گذشت زمان، سنت های مالی و اداری ایران و بیزانس در آناتولی با سنت کوچ نشینی که ترکان از آسیای میانه به ارمغان آورده بودند، ورز داده شد و به مرور زمان ساختار جامعه اداری انعطاف پذیر و ناهمگون ظاهر شد. این ساختار، که متعلق به شاخه سنی مذهب اسلام و حقوق حنفی است، با فتح استانبول ازسوی سلطان محمدفاتح در سال 1453، تبدیل به امپراتوری شد. با شکست مملوکیان در جنگ با یاووز سلطان سلیم که شخصتی مذهبی داشت، نمادهای مقدس اسلامی به استانبول آورده شد و با شکل گیری مقام خلافت این امپراتوری ویژگی دینی بخود گرفت. این دولت دراواسط قرن هفدهم و در زمان سلطنت سلیمان به اوج قدرت خود رسید و از شرق اروپا تا حجاز و شمال آفریقا گسترش یافت.

مفاهیم اقلیت و اکثریت در امپراتوری عثمانی در چارچوب قوانین اسلامی شکل می گیرد، طبق قوانین اسلامی افرادی که به ادیان توحیدی تعلق داشتند حق زندگی برابر با مسلمانان را داشتند، این جمعیت ها که “اهل کتاب” نامیده می شدند و درمرزهای امپراتوری عثمانی ساکن بودند ازطرف دولت موجودیت آنان برسمیت شناخته شد. ازاین رو، منشأ مفهوم اقلیت در امپراتوری عثمانی نیز بمانند غرب دین بود. با این وجود، برخلاف غرب، شرایط وحدت در جامعه، به عبارت دیگر، قوانین مربوط به وضعیت اقلیت به تفصیل از نظر حقوقی تعیین می شد. در امپراتوری عثمانی سه اقلیت مذهبی وجود داشت: ارمنی ها، رومی ها و موسوی ها. ارمنی ها و یونانی ها دو شاخه ارتدکس جداگانه از مسیحیت بودند. این گروه ها در درون جامعه عثمانی زندگی می کردند، توسط جامعه محافظت می شدند و ازخدمت سربازی معاف بودند ونمی توانستند سلاح حمل کنند. درمقابل این معافیت ازسربازی و محافظت، آنها موظف به پرداخت نوعی از مالیات بودند که “جزیه” نامیده می شد. این مالیات را رهبران مذهبی هر گروه از افراد جمع آوری می کرد. درعین حال، این جماعت های مذهبی کارکردهای آموزشی و قضایی هم داشتند[9].

با این حال، این اقلیتهای مذهبی که به مانند جزایری پراکنده درمیان مسلمانان که اساس جامعه عثمانی را تشکیل می دادند، سازمان یافته بودند، در ارتباط با مسلمانان جزئیات روابط آنان بایکدیگر تنظیم شده بود. اگرچه اقلیت های مذهبی دررابطه با معاملات اقتصادی با مسلمانان آزاد بودند، اما مردان متعلق به جوامع اقلیت مذهبی بدون تغییر دین خود نمی توانستند با زنان مسلمان ازدواج کرده و تشکیل خانواده دهند، درشهادت در محاکم قضایی با مسلمانان برابر نبودند، غیرمسلمانان نمی توانستند از لباس مسلمانان تقلید کنند و به مانند آنان لباس بپوشند، نمی توانستند سلاح حمل کنند، در داخل شهر نمی توانستند سوار بر اسب شوند، خانه های آنان با خانه های مسلمانان از لحاظ نزدیکی دریک فاصله معین و به لحاظ ارتفاع، دارای بلندی مشخصی بود، فقط، دانستن زبان ازسوی اقلیت های دینی و موفقیتهای تجاری راه را برای کسب مقامهای دولتی رابرای آنان باز می کرد. و البته برخلاف مسلمانان، مقام آنان موروثی نبود، ازآنجا که آنها نمی توانستند با مسلمانان در شرایط برابر ازدواج کنند، نمی توانستند شبکه های همبستگی اجتماعی هم ایجاد کنند.

همه مسلمانان به جز اقلیت های مذهبی در امپراتوری عثمانی، یک کل تمایز نیافته را شکل می دادند. در درون این اهل اسلام ائتنیک های مختلف همچون عرب، کورد و آلبانی ها و مذاهبی مانند علوی و بابائی[10] بدون درگیری درکنار یکدیگر زندگی می کردند. در اصل تمامی مسلمانان امپراتوری عثمانی، از آنجا که احکام جامعه بر اساس اصول دین اسلام بود، اکثریت جامعه را تشکیل می دادند. منتهی، این اکثریت برتری خود را درونی و طبیعی نکردند و تا قرن های گذشته از تعریف آن به عنوان “ملت حاکمه” یعنی ملت حاکم اجتناب می کردند.

برسمیت شناختن هویت در متن دولت عثمانی، که به دولت خود ازلحاظ انتزاعی نام عثمانی داده بود، از لحاظ مادی به ویژگی های دینی و محلی اتکا داشت. دراین ساختار اجتماعی حاکم، اداره کنندگان جمع شده دراطراف خود را بعنوان حلقه واسط بین خود و مردم می دانست و بهمین دلیل بخشی ازمسئولیتهای خود را به آنان واگذار می کردد. این گروه ازخدمتگزاران در مقابل خدمت شان به حاکم، ازدادن مالیات معاف می شدند وخدمت آنان در زمره مهمترین خدمت یعنی سربازی قلمداد می شد. اکثریت این حلقه ازخدمتگزاران متشکل از مسلمانان سنی بود. به اداره شدگان نیز رعایا گفته می شد که از لحاظ ریشه شناسی  که به گله گوسفندان اطلاق می شد، می آید؛ رعایا دقیقاً مانند گله گوسفندان از منطقه ای به منطقه دیگر منتقل می شود تا بهره وری را افزایش دهند. درحالیکه درغرب حاکم بر تعلق حقوقی حکومت شوندگان تاکید می کرد، رعایای متعلق به امپراتوری عثمانی، حقوق حکومت کنندگان بر حکومت شوندگان را در اولویت قرار می دادند. رعایای مسلمان مالیات می دادند و سربازی می رفتند، رعایای غیر مسلمان با پرداخت مالیات اضافه ازسربازی معاف می شدند. تا زمانی که امپراتوری عثمانی رشد می کرد، این نظم اجتماعی به نفع مسلمانان عمل می کرد و برتری آنها را در جامعه تقویت می کرد. با این حال، هنگامی که دوره زوال آغاز می شود، بر خلاف مسلمانان، غیرمسلمانان ابتدا قدرت اقتصادی می گیرند که این قدرتمند شدن از طرف مسلمانان با خرسندی روبرو نمی شود. ازقرن 18 که بنیاد حاکمیت سیاسی دنیوی می شود و فرد اساس تعریف حقوق قرار می گیرد، اقلیت های دولت عثمانی نیز خواهان حقوق برابر می شوند. تعاریف مبتنی بر جماعات که زمانی مشکلی نبودند دیگر ناکافی تلقی می شدند؛ وضعیت اقلیت بودگی که بیشتر نقش محافظتی داشت حالا بعنوان اهرم فشار دیده می شد. اما درعین حال، در درون این اقلیتها کسانی که محافظه کارتر بودند اصرار داشتند که این جماعتها حفظ بشوند، از طرف دیگر، مسلمانان که اکثریت جامعه را تشکیل می دادند حاضر نبودند از این سلطه درونی و طبیعی قلمداد شده نسبت به اقلیتها را کنار بگذارند و غیرمسلمانان را مسئول مشکلات بوجود آمده می دانستند.

انتقال منبع حاکمیت دردولت عثمانی که بر تقدس دین اسلام و سلسله عثمانی متکی بود به اصل قانون مثبت، با اصلاحات دولت در قرن نوزدهم آغاز شد[11]. این اصلاحات که توسط کادرهای جوانی که در سالهای 1839 و 1856 به سبک غربی آموزش دیده ایجاد و انجام شد، ازحقوق برابر غیرمسلمانان با مسلمانان در جامعه حمایت کردند. درواقع، در طی تبدیل شدن رعایای دولت عثمانی به شهروند، اولین گام، فهرستی از حقوق مدنی قرار داشت. اگرچه مسلمانان و غیرمسلمانان در برابر قانون از موقعیت برابر برخوردار می شدند، ولی موانع زیادی دراجرای این برابری در جامعه عثمانی وجود داشت. نه مسلمانان می خواستند از برتری خود در جامعه دست بکشند و نه برخی غیر مسلمانان می خواستند از مدیریت جماعت گونه خود دست بکشند. این اصلاحات با پذیرش حاکم و تصویب قانون اساسی در سال 1876 و 1908 آغازشد، و بنابراین حاکم ، که منبع حاکمیت دولت بود، ابتدا این قدرت را با قانون تقسیم کرد و سپس به تدریج آن را به قانون منتقل کرد. در راستای پذیرش این قانون، و درگرفتن بحث برسراین موضوع که چه گروههایی باچه درصدی به نمایندگی درمجلس درخواهد آمد، دوباره هویت این گروهها ]غیرمسلمانان[ بازتعریف شد که همین مسئله سبب شد راه برای بدست آوردن حقوق سیاسی در دولت عثمانی برای غیرمسلمانان بازشود.

دراین میان می خواهم دقت خوانندگان را به یک موضوع جلب کنم و آن، مفهوم تابعیت که در غرب براساس شهری بودن یا شهروندی شکل گرفته است درزبان عثمانی و بعدا درتورکی به “وطنداشلیک”، یعنی کسانی که یک وطن را باهم تقسیم میکنند، تبدیل شده است. دراین زمینه استفاده از مفهوم وطن در این تعریف جدید است؛ قبلا این مفهوم بمعنی هم محل بودن ]یعنی ازیک جا، مکان آمدن[ اطلاق می شد، حالا به یک مکان ذهنی که ازطرف انسانهای ساکن آن وطن نامیده می شود، اشاره می گردد. با اینحال، با توجه به ساختار پیچیده اجتماعی امپراتوری عثمانی، به راحتی می توان دید که این مفهوم جدید از شهروندی، برای همه اقشار و جماعتهای موجود دراین امپراتوری تعاریف مختلفی را بهمراه داشت.

در واقع، گرچه مفهوم شهروند عثمانی برای مدت بسیار محدودی پیرامون حقوق قانونی و سیاسی ذکر شده در بالا شکل گرفت، اما گسستها بلافاصله خود را نشان دادند[12]. ازآنجا که انتخابات سیاسی بر اهمیت نسبت های عددی جوامع در تعریف اقلیت یا اکثریت در این محیط جدید تأکید می کردند، مفهوم اختلاف مذهبی، که تمایز ساختاری اساسی جامعه عثمانی بود، دیگر کافی نبود؛ آغازی بود برای گسست های هویتی چه برای اقلیت غیرمسلمان و چه برای اکثریت مسلمان. درحالیکه برخی ماندن برهویت عثمانی خود اصرار می کردند، برخی دیگر، جریانهای ملی گرایانه ای همچون یونان، بلغار، صرب، ارمنی، بالکانی، عرب و کورد را که بر زبان، فرهنگ و تاریخ بنا شده بود را براه انداختند. این هویت ها حقوق قانونی و سیاسی ارائه شده توسط شهروندی عثمانی را برابر نمی دانستند و شرایط و خواسته هایی از خودمختاری محلی تا استقلال را مطرح می کردند. ابتدا این خواسته ها، دربین بالکان ها که هم ازلحاظ جمعیتی بزرگتر بودند و هم از لحاظ جغرافیایی به غرب نزدیکتر بودند بوقوع پیوست. رومی ها هویت دینی خود را با اکثریت محلی که در آن زندگی می کردند متحد کرده و موفق به تاسیس دولت یونان در سال 1830 شدند؛ در ادامه بلغارها و صربها نیز به تشکیل دولت خود مبادرت کردند. اما این اتفاق تنها در بین اقلیتهای غیر مسلمان رخ نمی دهد و این حرکت استقلال خواهی درمیان اکثریت مسلمان هم دیده می شود: با تشکیل اولین دولت در بالکان، تلاش برای تشکیل دولتهای عرب شروع می شود.

در اقلیتهای مذهبی ارمنی ها، ودربین اکثریت مسلمان، کوردها و لازها، درتشکیل دولت ناموفق شدند. اگر این عدم موفقیت را از نزدیک مورد برسی قرار دهیم مشاهده خواهیم کرد که در پویایی مفاهیم اکثریت و اقلیت و درراستای تعداد سازی و غیریت سازی دیگران، یک حس تعلق ایجاد می شود. این حس تعلق که ملی گرایی نامیده می شود در بالکان که تورکان مسلمان که ازلحاظ تعدادی در اقلیت بودند طی یک جنگ خونین باراز آن منطقه اخراج شده و فوج فوج به آناتولی کوچ کردند و درآنجا سکنی گزیدند. ارمنی ها، رومی ها و تورک های مسلمان که بعدها آمده و قرن ها در آناتولی درکنار یکدیگرزندگی کرده بودند، به یکباره برای تصاحب این خاک به پا خاستند. فقط، برخلاف بالکان، مسلمانان دراین منطقه برخلاف ارمنی ها و رومی ها هم از لحاظ تعدادی وهم از نظر سیاسی و حقوقی اکثریت را نمایندگی می کردند.

درحالیکه این برتری تعدادی در جنگهای بالکان موثر بود اما درحوزه اقتصادی بازتابی نداشت. یا بعبارتی، علاوه بر حضور دهها نفر ازمسلمانان بعنوان سرباز درجنگهای بالکان که سالیان طولانی ادامه داشت و هیچگونه ثروت و سرزمینی برایشان به ارمغان نداشت، غیرمسلمانانی که ازسربازی در دولت عثمانی معاف بودند با گسترش روابط اقتصادی و تجاری تبدیل به بورژوا و افراد ثروتمند شدند. فقط درمقابل این روند، در میان اکثریت مسلمان تورک گفتمان های انتقادی رشد و اتهامات غیریت سازی چون بی عدالتی و طمع کاری نیز شکل می گیرد. همزمان با شکست اردوی عثمانی درمقابل نیروهای غربی، درقراردهایی که با کشورهای غربی امضا می گردد زیر بار مسئولیتی می روند که درصدد برابرسازی موقعیت گروههای اقلیتی خود با اکثریت مسلمانان میگردد. فقط دراینکه این اصلاحات درساختار روابط قدرت جامعه عثمانی، برتری اکثریت مسلمان را خدشه دار خواهد کرد شکی وجود نداشت. با وجود این تکانه ها و اینکه ساختار دولت مطلقا ازعهده این اصلاحات برنخواهد آمد بازهم اهمیتی نداده و بی اعتنا به عواقب آن این روند ادامه یافت. شدیدترین واکنش به این بی اعتنایی از سوی اقلیت ارمنی بود، زیرا برخلاف اقلیت یونانی که می توانست از دولت یونان که دربالکان شکل گرفته بود و آن را مکانی برای حس تعلق داشتن وازآن خود بودن تلقی کند و برای مهاجرت از آن استفاده کند، اما سرزمین های متعلق به اقلیت ارمنی درجایی قرار داشت که با عقب نشینی مسلمانان تورک درجنگهایی که برای نجات خاک سرزمینی دولت خود ازدست بیگانان با آن مبارزه می کردند به آنجا رسیده بودند. از طرف دیگر، بر قسمتی از این خاکها کوردها نیز ادعای ارضی داشتند.

مهمترین عامل در این شکل از قطب بندی، تغییراتی بود که درساختار سیاسی عثمانی رخ می داد: در طی زمان قدرت مطلق حاکم توسط  قانون و مجلس محدود شد. اداره کنندگان که خود را واسط مردم و متعلق به حاکم می دانستند با تاثیرپذیری از انقلاب فرانسه، خود را به دولتی متعلق می دانستند که منتزع از حاکم بود. نسل جدید مسلمان و غیرمسلمان که تربیت شدگان ]مدارس جدید[ بودند، وفاداری را نه متعلق به شخص حاکم، که از ویژگیهای معنوی دولت می دانستند. این مخالفتها با اظهار مخالفت به حاکم عثمانی شروع شد و با گسترش مخالفتها به رهبری جمعیت اتحاد وترقی (بعد ازاولین مشروطیت در سال 1876) در سال 1908 به دومین انقلاب مشروطیت منتهی گردید. که آغاز روندی بود که اساس قدسی بودن دولت را از دین به قانون تغیر می داد؛ فقط در اثنای این تغیرات شروع جنگهای بالکان و بعدا جنگ جهانی اول، قطب بندی موجود در جامعه را تشدید کرد. از دست دادن سرزمین های متعلق به دولت در مدت کوتاهی، ساختار قومی و دینی دولتی را تغیر داد و با آمدن اجباری مسلمانان ساکن در بالکان، برتری جمعیتی مسلمانان آناتولی که سالیان طولانی به حاشیه رفته بود دیگر در این منطقه محرز گشت. با بدست گرفتن اقتدار سیاسی از سوی جمعیت اتحاد وترقی در سال 1913 رفته رفته مدیریت و اداره کشور سخت تر شده[13] و حرکت بسوی مطلقه کردن دولت شروع می شود؛ چرا که بجای حاکمی که تقدس خود را از دین می گرفت، قوانین پیشنهادی دولتی هنوز در جامعه از مقبولیت چندانی برخوردار نبود.

از عدم وفاداری واطاعت پذیری درجامعه، رفته رفته کار برای جمعیت اتحاد وترقی سخت تر شد و قانون نیز جای خود را به زورگویی داد. برای دوام برتری حقوقی و سیاسی اکثریت مسلمان تورک در درون دولت وشناسایی آنادولی بعنوان یک مکان ملی و برای تحت حمکرانی درآوردن گروههایی چون رومی، ارمنی، کورد، قفقاز، چرکس و لاز، حق ایشان براین سرزمین ها شروع به نقض شدن گردید. مهاجرت رومی ها به یونان باعث می شود که آنها درجاهایی که هستند مورد آزار قرار گیرند. کورد، قفقاز، چرکس و لازها ابتدا اولویت را به برطرف کردن تهدیدی که ازسوی غیرمسلمانان متوجه آنان بود، دادند. ارمنی هایی که سالیان طولانی در آنادولی زندگی کرده بودند و حالا جایی برای رفتن نداشتند با بهانه قرار گرفتن کمیته های انقلابی ارمنی، به کوچ اجباری واداشته شدند.

وقتی که جمعیت اتحاد وترقی قدرت را دراختیار داشت و قصد کرد که آنادولی را بعنوان موطن تورکان مسلمان تعیین کنند شروع به بیرون کردن اقلیت ارمنی و رومی نمودند. درحالی که رومی ها به یونان مهاجرت می کردند بخشی از ارمنی ها به مقاومت پرداختند زیرا جایی برای رفتن نداشتند. مهاجرت اجباری در درون سنت تبعیدی صورت می گیرد که بهره وری از منابع انسانی را در امپراتوری ها به حداکثر می رساند. فقط دراین خصوص هدف تدارک مکانی جدید برای شکوفایی و برقراری نظم جدید در پرتو امنیت برای مردمی که به آنجا سرازیر می شدند نبود، برعکس بطور سیستماتیک تمامی اقلیت ارمنی از مکانهایی که زندگی می کردند بیرون و به بیابانهای سوریه گسیل داشتن از اهداف این تبعید بود. علاوه بر گرسنگی، بیماری وغفلت و بی توجهی، حقوق ارمنیانی که توسط باندهایی که درخارج ازشهرها تشکیل شده بودند و در اراضی آنادولی کشته شدند، با کاهش عددی آنها به کمتر از 5٪ در هر مکان و تبعید به بیابانهای سوریه از بین رفت. بعد ازجنگ قورتولوش و مبادله متقابل تورکها و یونانی ها، جمعیت آنادولی از اقلیت های دینی رومی و ارمنی خالی می شود. دراین میان، سومین اقلیت دینی یعنی موسوی ها (یهودیان)، به مانند دیگر اقلیت ها وارد حرکتهای استقلال طلبانه نمی شوند، چرا که هم از لحاظ نفرات، کم بودند و هم اینکه اماکن مقدسی که ایشان برای خود تعیین کرده بودند خارج از مرزهای دولت عثمانی قرار داشت.

در رابطه با شکل گیری هویت عثمانی، عدم ناکافی بودن آن از لحاظ حقوقی و سیاسی باعث شد که هویتهایی که بر ملی گرایی تاکید می کردند متولد شوند. ازسرزمین های تشکیل دهنده امپراتوری عثمانی، درغرب همچون یونان، بلغارستان، صربستان، رومانیا و آلبانیا، درشرق نیز سوریه، عراق و لبنان شهروندی عرب پا به میدان گذاشت و وقتی آرزوی میهنی رومی های آنادولی با جابجایی و مبادله، وطن ارمنی نیز با جابجایی و قحطی برطرف شد، غلبه ناسیونالیسم تورکی شروع شد. بطور کلی اینگونه در دولت عثمانی قدسیت حاکم و هویت دولت، که به دین اسلام و خاندان عثمانی تکیه داشت تغیر می کند و به قوانین لاییک و ملی گرایی تورک اولویت داده می شود. بعد از پایان جنگ جهانی اول و بلافاصله با پایان جنگ قورتولوش، این تحولات پیوسته بهم باعث شد که دوباره مفهوم هویت و اکثریت -اقلیت در دولت ملی تورک دچار تغیرات مهمی شود.

مفهوم هویت، اکثریت و اقلیت در جمهوری ترکیه

شروع تغیرمفهوم هویت، اکثریت و اقلیت درجمهوری ترکیه را با شکست دولت عثمانی درجنگ جهانی اول و امضای اجبارآمیز قرارداد سئور (Sevr) باید دانست. درخصوص موضوع این قرارداد یک ماده مهم وجود دارد: حقوق ارمنی ها و کوردها برسمیت شناخته و احتمال خودمختاری اداری آنها نیز درنظرگرفته می شود. یکی از این دوجمعیت در درون جامعه عثمانی، جزء اکثریت مسلمان و دیگری جزء اقلیت غیرمسلمان بودند که موضوع قابل توجهی است. اما آغازجنگ قورتولوش[14]  از وقوع چنین احتمالی جلوگیری می کند. پس ازپایان جنگ قورتولوش و با امضای قرارداد لوزان، منبع مفاهیم هویت، اکثریت و اقلیت در جمهوری ترکیه این قرارداد می شود و این روند تا امروز ادامه داشته است. در حقیقت، می توان ادعا کرد که مذاکرات پیمان لوزان به نوعی مکانی است که اصول اساسی رژیم جمهوری که بعدا شکل می گیرد در آنجا تعیین شده است[15]. مشخصا دراین خصوص باید گفت که سطح حقوق بشر وحقوق اقلیت ها و روابطی که با قرارداد لوزان شکل گرفت در مقایسه با امروزخیلی عقب تر وپیش پا افتاده است.

به مانند آنچه که در دولت عثمانی بود هئیت تورک نیزدر لوزان، سه جمعیت اقلیت (ارمنی، رومی و یهودی) را برسمیت می شناخت و جمهوری ترکیه موظف به رعایت و تامین حق وحقوق آنها می شد. کسانی که منسوب به این سه اقلیت بودند، شهروند جمهوری ترکیه به شمار می رفتند و به مانند دیگر شهروندان از حقوق برابر برخوردار می شدند. به نظر می رسد یکی از مهمترین کوتاهی هایی که در قرارداد لوزان صورت گرفته این باشد که؛ در ترکیه چه درآن زمان و چه درحال حاضر، درمیان مسلمانان کوردها و علوی ها بعنوان اقلیت برسمیت شناخته نشدند. چرا که برسمیت نشناختن حقوق این اقلیتهای مسلمان هم، آنها را ازاکثریت مسلمان تورک جدا و جلوی ابراز هویت های گروهی آنها را گرفته است و این در واقع بسیاری از مشکلات آنها نه ازلحاظ  قانونی که ناشی از برخورد به عنوان اقلیت درعمل است.

درحالیکه هویت جمهوری ترکیه براساس تورک بودن شکل گرفته اما هنوزهم این مفهوم به چه معناست وچه چیزی را دربرمی گیرد، چگونگی آن وحاملان آن صاحب چه ویژگیهای هستند بی پاسخ مانده و بجای آن، تمرکز بر غیریت سازی و اینکه چه کسانی را شامل نمی شود، بوده است. درخصوص این نظریه ملی گرایی کسانی که تورک نیستند را دربرنمی گیرد؛ اینکه چه کسانی تورک هستند، در اوایل تاسیس جمهوری ترکیه تعریفی که ازآن می شد این بود که کسانی که تورکی صحبت می کنند واز لحاظ ملی گرایی فرهنگی کسانی که فرهنگ تورکی را درمیان خود شئر می کنند تورک بشمار می آمدند. بااینکه این تعریف از تورک بودن،  در تئوری تمامی اقلیت های مسلمان و غیر مسلمان را می توانست در شهروندی تورک هضم کند و شانس نمایندگی هویت تورک بودن را افزایش دهد، اما به مانند دولت عثمانی که اساس طبقه بندی جامعه بر دین بود دوباره شعله برکشید و اولویت به دین داده شد. بدین شکل هویت تورکی بجای اینکه عنصرهمبستگی باشد تبدیل به یک عنصر طردکنندگی گردید و بااینکه پایه دولت بر لائیک بود علاوه بر هویت تورکی،  مسلمان سُنی نیز بعنوان یک هویت زیرین (فرعی) درساختارجامعه نقش موثری ایفا می کند[16]

اقلیت های غیرمسلمان، کوردها، علوی ها و دیگر گروههایی که بعدا درکاتاگوری اقلیت قرارمی گرفتند، و به زبان تورکی صحبت نمی کردند و یا فرهنگ تورکی را شئر نمی کردند حقوقشان نه به لحاظ تئوریک، بلکه در وهله عمل بود که با محدودیت روبرو می شد. بدست گرفتن کنترل ابعاد اجتماعی دین توسط دولت لائیک تورک، بجای اینکه دولت از همه ادیان بخصوص علوی ها بطور برابر حمایت کند، آن را بطور انحصاری دراختیار سُنی ها رها می کند. اما چندی بعد، بُعد مسلمانِ سُنیِ هویت تورکی نیز بخاطر لائیک بودن دولت و طرفداران لائیتیسۀ دولت به هویت زیرین (فرعی) تقلیل یافته و مسلمانان سُنی نیز در موقعیت اقلیت قرار گرفتند. بعد ازسالهای ابتدایی جمهوریت که ملی گرایی فرهنگی نقش بارزی ایفا می کرد، در تعریف شهروندی ملی گرایی قومی نیز گسترش پیدا کرد: با اینکه با بازتعریف اقلیت و برسمیت شناختن اقلیتهای جدید بازهم به لحاظ تئوریک حقوق سیاسی و قانونی آنان مورد تاکید قرار گرفت اما درعمل نه از این حقوق و نه ازحقوق اجتماعی که به تازگی بوجود آمده بودند توانستند بهره مند شوند.

مالیات جمع آوری شده توسط دولت و استفاده از نیروی کار و منابع انسانی در زمینه خدمت سربازی، حقوقی را ایجاد می کند که حقوق اجتماعی بالاتر ازهمه آنهاست. این حقوق بیشتر در حوزه خدمات آموزشی و سلامت انعکاس می یابد: از آنجایی که خدمات آموزشی با زیرساخت کمتری نسبت به خدمات بهداشتی گسترش می یابند، درترکیه امروزی اقلیت ها با این معیارها، بهره مندی وعدم بهره مندی یعنی حقوق اجتماعی آموزشی شناخته می شوند. باتوجه به این معیارها کوردهایی که به زبان و فرهنگ خود آموزش نمی بینند، علوی هایی که تفسیر خود ازدین را درباورهای دولتی و حمایتهای آن نمی بینند و محجبه هایی که ورودشان به نهادهای آموزشی ممنوع شده و اینگونه درحالیکه این زنان شهروند محسوب می شدند حق زنان دیندار نیزضایع شده و یک اقلیت جدید شکل گرفت. برسمیت شناختن قانونی گروههای اقلیت، یعنی ارمنی ها، رومی ها و موسوی ها به لحاظ تئوریک آنچه که قابل مشاهده است این است که در کنار حقوق قانونی و سیاسی  این نوع ازحقوق اجتماعی نیز برسمیت شناخته شده است. بااینحال درعمل به گروههای اقلیت نه حق انتخاب شدن، نه حق مالکیت و وراثت و نه مسلئک مورد خواسته شان داده نشد. حتی برعکس، با حمایتی که از طرف دولت درتمامی این زمینه ها می شد اعمال تجاوز و محدودیتها نیز قابل مشاهده بود[17].

در کنار اقلیتهایی که از دوره دولت عثمانی وجود داشتند یعنی ارمنی ها، رومی ها و موسوی ها، از درون اکثریت مسلمان نیز سه اقلیت دیگر بوجود آمد: کوردها، علوی ها و زنان دین دار. بزرگترین ویژگی تمامی این گروههای اقلیت، در حالیکه از لحاظ تئوریک به مانند دیگر شهروندان تورک صاحب حقوق قانونی بودند درعمل نه از حقوق قانونی و نه از حقوق سیاسی به تمامی بهره مند نمی شدند و بخصوص از حقوق اجتماعی که اخیرا درحال شکل گیری بود نیز بهره ای نمی بردند. درحالیکه کوردها از لحاظ قانونی به مانند دیگر شهروندان از حقوق برابر برخوردار بودند اما با عدم آموزش به زبان و فرهنگ خود در جمهوری ترکیه تبدیل به یک اقلیت شدند. علوی ها نیز به مانند کوردها، برای کاربردی کردن دین خود وقتی حمایتی از طرف دولت شامل حال آنها نشد و جامعه براساس سیستم سُنی شکل گرفت، به یک گروه اقلیت در جمهوری ترکیه تبدیل شدند. از طرف دیگر، در یک سیستم لائیک مسلمانان سُنی برای ابراز عقاید دینی درجامعه و بخصوص زنانی که حجاب را انتخاب کرده بودند بالاخص با ممنوعیت ورود آنها به مراکز آموزشی در یک وضعیت اقلیت بودگی قرار گرفتند[18]. از طرفی در هرجامعه ای، وقتی اقلیت ها را به عنوان کسانی تعریف می کنیم که سهم مساوی از منابع ارزیابی شده در آن جامعه را ندارند مثل زنان، بچه ها، سالمندان، معلولین و روستاییان می توانند بعنوان گروههای اصلی اقلیت جلوی چشمانمان ظاهر شوند. بی شک بمانند آنچه که دردیگر جوامع نیز هست، باید گفت در جامعه ترکیه نیزاین گروهها، اقلیت را شکل می دهند.

نتیجه

درنهایت، وقتی به ویژگیهای اکثریت درجامعه امروزی ترکیه می رسیم، بازهم گروه اکثریت دریک جامعه را اگرگروهی را که انحصارا از منابع اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی بیش از دیگران بهره مند می شوند بدانیم، این اکثریت لائیک، از لحاظ قومی تورک و از لحاظ هویت زیرین (فرعی) مسلمان و سُنی بودنشان روشن می شود. درواقع، دو مکان عمومی مهم که تعریف این اکثریت با دقت بیان، محافظت و تکرارمی شود، بوروکراسی دولتی و بویژه ارتش ترکیه است. در طول هشتاد و دو سال از تاسیس جمهوری، حتی یک عضو اقلیت درارتش ترکیه یافت نمی شود که با آگاهی و محافظت از هویت خود به درجه های بالاتر رسیده باشد. به همین ترتیب، در بوروکراسی محلی هم بجز بخش های مادون و پایین دولت، تقریباً و نزدیک به صفر، هیچ کارمندی با آگاهی و محافظت ازهویت خود وجود ندارد.

درهرصورت با آغاز فرایند پیوستن ترکیه به اتحادیه اروپا و امروزه رفته رفته اهمیت یافتن حقوق بشر در سطح جهانی، برسمیت شناختن هویت و حقوق شهروندی اقلیت هایی شکل گرفته در ترکیه نیز اجتناب ناپذیرشده است. در پایان، پیش بینی می شود که  تبعیض قومی و دینی که موجب شکل گرفتن گروههای اقلیت و اکثریت در ترکیه شده به مرور زمان از میان خواهد رفت و هر شهروند تورک به مانند آنچه که در تئوری بوده در صحنه عمل نیز از حقوق برابر برخوردار خواهند شد.


[1].  Bu tanımların tarih içinde Türkiye bağlamında oluĢumunun tartıĢması için bkz., F. M. Göçek, Social Constructions of Nationalism in the Middle East (Albany: SUNY Press, 2002); ve F. M. Göçek, Rise of the Bourgeoisie, Demise of Empire: Ottoman Westernization and Europe (New York: Oxford University Press, 1996).

[2].  Batı‘daki değiĢimlerin tarihsel analizi için bkz., I. Berlin (der.), The Age of Enlightenment (New York: New American Library, 1956); ve A. J. Cascardi, Consequences of Enlightenment (Cambridge, UK: Cambridge University Press,1999). Batı‘da kimliğin öneminin irdelenmesi için bkz., M. Castells, The Power of Identity (London: Blackwell, 1998).

[3].  Kavramların etimolojilerinin tarih içinde geçirdikleri değiĢimlerin analizi için bkz., B. Lewis, The Political Language of Islam (Chicago: University of Chicago Press, 1998).

[4].  Milliyetçiliğin Batı‘da oluĢması ve dinamikleri için bkz., örneğin B. Anderson, Imagined Communities: reflections on the origin and spread of nationalism (New York: 1991); E. Gellner, Nations and Nationalism (London: Blackwell, 1983); E. Hobsbawm, Nations and Nationalism since 1780: programme, myth, reality (New York: 1990); M. Hroch (Social Preconditions of National Revival in Europe: a comparative analysis of social composition of patriotic groups among the smaller European nations (Cambridge: Cambridge University Press, 1985); ve A. D. Smith, The Ethnic Origins of Nations (New York: 1987).

[5].  20. yüzyıl sonlarında Batı toplumunun kendine yöneltmeye ba Ģladığı eleĢtirilerin oluĢturduğu eleĢtirel okulun analizi için bkz., J. Habermas, Knowledge and Human Interests (Boston: Beacon, 1971); R. Wiggerhaus (der.), The Frankfurt School: Its History, Theories, and Political Significance (Cambridge: Polity, 1994).

[6].  VatandaĢlık ve milliyetçilik kavramlarının örtüĢmesi için bkz., örneğin R. Brubaker, Citizenship and Nationhood in France and Germany (Cambridge, MA: Harvard University Press, 1992); ve P. Chatterjee, The Nation and Its Fragments: colonial and post-colonial histories (Princeton: Princeton University Press, 1993).

[7].  Osmanlı ve Türk tarihinin genel bir incelemesi için bkz., F. Ahmad, The Making of Modern Turkey ( London: Routledge, 1993); N. Berkes, The Development of Secularism in Turkey (Montreal: McGill University Press, 1964); B. Lewis, The Emergence of Modern Turkey (London: Oxford University Press, 1969); ve E. Zürcher, Turkey: A Modern History (London: I.B. Tauris, 1998).

[8].  Osmanlı Devleti tarihi için bkz., H. Ġnalcık, Ottoman Empire: the Classical Age, 1300-1600. (New York: Orpheus, 1973); ve R. Davison, Essays in Ottoman Turkish History: the Impact of the West (Austin, TX: University of Texas Press, 1990).

[9].  Osmanlı Devletinde azınlıkların konumu için bkz., B. Braude ve B. Lewis (der.), Christians and Jews in the Ottoman Empire ( New York: Holmes and Meier, 1982).

[10].  وجه تسمیه نام بابائی ها ازقیام بابا الیاس خراسانی که یک شیخ ترکمن بود درسال 1240برگرفته شده است. این قیام در زمره قیام های شیعیان قرار دارد. امروزه هیچ اثری ازاین فرقه باقی نمانده است (مترجم).

[11].  Osmanlı Devletinin 19. yüzyılda geçirmeye başladığı değişiklikler için bkz., ġ. Mardin, The Genesis of Young Ottoman Thought (Princeton, NJ: Princeton University Press, 1962); C. Findley, Ottoman Civil Officialdom (Princeton, NJ: Princeton University Press, 1989); ve F. M Göçek, East Encounters West: France and the Ottoman Empire in the 18th Century (New York: Oxford University Press, 1986).

[12].  Osmanlı Devletinde 19. yüzyıl sonu ve 20. yüzyıl başındaki değişiklikler, milliyetçilik akımlarının oluşumu için bkz., F. M. Göçek (der.), Social Constructions of Nationalism in the Middle East (Albany: SUNY Press, 2002).

[13].  Ġttihat ve Terakki Cemiyeti ve Cemiyet‘in devri üzerine incelemeler için özellikle bkz., ġ. Hanioğlu, Preparation for a Revolution: Young Turks, 1902-1908 (New York: Oxford University Press, 2001); ve ġ. Hanioğlu, Young Turks in Opposition ( New York: Oxford University Press, 1995).

[14].  Türk Kurtuluş Savaşı

[15].  Lozan AntlaĢması‘nın eleĢtirisel analizi için bkz., F. M. Göçek, “The Politics of Memory: A Multidimensional Analysis of the Lausanne Peace Treaty (1922-23),” H. Erdem vd. (der.), New Directions in Studying the Modern Middle East içinde (New York: Lynne Reinner Publishers, 2000).

[16].  Erken Cumhuriyet tarihinin analizi için bkz., Ç. Keyder, The Definition of a Peripheral Economy: Turkey, 1923-1929 (New York: Cambridge University Press, 1981).

[17].  Türkiyenin günümüz toplumsal dinamiklerinin analizi için bkz., T. Akçam, From Empire to Republic: Turkish Nationalism and the Armenian Genocide (London: Zed, 2004); R. Tapper ve N. Tapper (der.), Islam in Modern Turkey: Religion, Politics, and Literature in a Secular State ( London: I.B. Tauris, 1991); W. Hale, Turkish Politics and the Military (New York: Routledge, 1974); S. Yerasimos vd. (der.), Civil Society in the Grip of Nationalism: Studies on Political Culture in Contemporary Turkey (Istanbul: Ergon, 2000); ġ. Mardin, Religion and Social Change in Modern Turkey (Albany: SUNY Press, 1989); Y. N. Yashin, Faces of the State: Secularism and Public Life in Turkey (Princeton, NJ: Princeton University Press, 2002).

[18].  Bu konuyla ilgili bilgi için bkz., C. AktaĢ, Tesettür ve Toplum (Ġstanbul: Nehir, 1991); C. AktaĢ, Tanzimattan Günümüze Kılık Kıyafet İktidar. 2 cilt (Ġstanbul: Nehir, 1990); F. M. Göçek ve S. Balaghi (der.), Reconstructing Gender in the Middle East: Tradition, Identity, Power (New York: Columbia University Press, 1992); N. Göle. Modern Mahrem: Medeniyet ve Örtünme (Ankara: Metis, 1991); A. Ġlyasoğlu, Örtülü Kimlik (Ankara: Metis, 1994).

امتیاز سفید بودن:

باز کردن چنته‌های نامریی

پگی مک‌اینتاش

ترجمه: لیلا

اغلب درخلال تدریس مباحث مطالعات زنان در دیگر رشته‌های آموزشی، متوجه شده‌ام که مردان تمایلی به تصدیق این امر ندارند که «بیش از حد داری امتیازند»، حتی اگر این را هم بپذیرند که  زنان محروم از امتیازند. امکان دارد مردان بگویند برای ارتقای جایگاه زنان در جامعه، دانشگاه یا رشته‌های تحصیلی تلاش خواهند کرد، اما آن‌ها نمی‌خواهند یا نمی‌توانند از ایده‌ی کاهش امتیازات مردان در این محیط‌ها حمایت کنند. انکارها بدل به تابو می‌شوند و حول موضوع امتیازهایی که مردان از محرومیت زنان به‌دست می‌آورند را احاطه می‌کنند. این انکارها موجب می‌شوند امتیاز مرد بودن مورد اذعان قرار نگیرد، کاهش نیابد و به پایان نرسد.

من متوجه شدم از آنجا که سلسله‌مراتب مختلف در جامعه‌ی ما درهم تنیده‌اند، تفکر درمورد امتیاز اذعان‌نشده‌ی مرد بودن، به‌عنوان یک پدیده، عمدتا مشابه پدیده‌ی امتیاز سفید بودن بود که انکار می‌شد و مورد محافظت قرار می‌گرفت. من به‌عنوان یک فرد سفیدپوست درمورد نژادپرستی به این شکل فکر کرده بودم که دیگرانی را در موقعیت محرومیت قرار داده بود، اما هرگز آنطور به این پدیده ننگریسته بودم که یکی از جنبه‌های منتج از آن را ببینم: امتیاز سفید بودن که به من برتری می‌بخشید. فکر می‌کنم سفیدها با دقت آموزش می‌بینند تا امتیاز سفید بودن را به رسمیت نشناسند، به همان نحو که مردان آموزش می‌بینند تا به امتیاز مرد بودن اذعان نکنند. پس به شیوه‌ای «آموزش ندیده» شروع کردم به پرسیدن این سوال که چه چیزی امتیاز سفید بودن محسوب می‌شود. من به این نتیجه رسیدم که امتیاز سفید بودن را شبیه به بسته‌ی نامرئی‌ای از دارایی‌های بادآورده ببینم که هروقت خواستم می‌توانم خرجش کنم اما «قصد» داشتم به آن بی‌توجه بمانم. امتیاز سفید بودن شبیه به یک چنته‌ی بی‌وزن نامرئی از تدارکات، نقشه‌ها، گذرنامه‌ها، کتاب‌های کد، ویزاها، لباس‌ها، ابزارها و چک‌های خالی است. توضیح امتیاز سفید بودن، فرد را به‌نحو جدیدی مسئول می‌کند. همان‌طور که ما در مطالعات زنان تلاش می‌کنیم تا امتیاز مردانه را آشکار سازیم و از مردان می‌خواهیم بخشی از قدرتشان را فروگذار کننذ، به همین ترتیب کسی که درمورد داشتن امتیاز سفید بودن، می‌نویسد باید از خودش بپرسد «با توصیف آن باید برای کاهش یا پایان بخشیدن به آن چه کنم؟» پس از آن که من فهمیدم مردان در چه وسعتی بر مبنای یک امتیاز اذعان‌نشده عمل می‌کنند متوجه شدم بسیاری از ظلم‌های آن‌ها ناآگاهانه بوده است؛ سپس اتهامات مداوم از جانب زنان رنگین‌پوست را به یاد آوردم که مواجهه‌ی زنان سفیدپوست را ظالمانه می‌دانستند. من سعی کردم بفهمم چرا ما مشخصا به‌عنوان ظالم دیده می‌شویم حتی وقتی که خودمان را در آن مسیر نمی‌بینیم. بنابراین من شروع  کردم به شمارش راه‌هایی که از طریق آن‌ها من از امتیاز بادآورده‌ی «رنگ پوست» لذت می‌بردم و اینگونه شرطی شده بودم که وجود آن را فراموش کنم.

تحصیلات من به من هیچ آموزشی نداده بود که خودم را به‌عنوان یک ظالم، شخصی با امتیازی ناعادلانه یا مشارکت‌کننده در فرهنگ آسیب ببینم. من آموزش دیده بودم تا خودم را به‌عنوان فردی ببینم که جایگاه اخلاقی او به خواست اخلاقی فردی‌اش بستگی دارد. تحصیلات من از همان الگویی پیروی می‌کند که همکارم الیزابت مینیچ نشان داده است: سفیدها آموزش داده می‌شوند تا زندگی خود را نه تنها به لحاظ اخلاقی خنثی، هنجاری و متوسط ببینند، بلکه همچنین آن را ایده‌آل بدانند به طوری که اگر ما به «آنها» اجازه دهیم تا بیشتر شبیه به «ما» شوند درواقع به نفعشان عمل کرده‌ایم.

من تصمیم گرفتم تلاش کنم تا حداقل با شناسایی برخی اثرات امتیاز سفید بودن در زندگیم، روی خودم کار کنم. من آن شرایطی را انتخاب کرده‌ام که فکر می‌کنم بیشتر به رنگ پوست مربوط باشند تا طبقه، مذهب، جایگاه قومی یا موقعیت جغرافیایی؛ اگرچه همه‌ی این فاکتورهای دیگر به نحو پیچیده‌ای در هم تنیده‌اند. تا آنجا که من می‌بینم همکاران، دوستان و آشنایان آفریقا-آمریکایی‌ام که با آن‌ها در این زمان و مکان و خط کاری مشخص در تماس روزانه یا مداوم هستم نمی‌توانند اغلب روی این شرایط حساب کنند:

۱. من می‌توانم اگر بخواهم ترتیبی دهم تا عمده‌ی زمانم را در گروه نژادی خودم بگذرانم.

۲. اگر لازم بود جابجا شوم، می‌توانم از اجاره یا خرید خانه در هر منطقه‌ای که می‌خواهم و توان مالی‌اش را دارم، کاملا مطمین باشم.

۳. می‌توانم کاملا مطمین باشم که همسایه‌هایم در آن منطقه نسبت به من خنثی و خوش‌مشرب هستند.

۴. می‌توانم در اغلب زمان‌ها تنها به خرید بروم و کاملا مطمین باشم مورد تعقیب یا آزار قرار نمی‌گیرم.

۵. می‌توانم تلویزیون را روشن کنم یا صفحه‌ی کاغذ مقابلم را بردارم و ببینم که هم‌نژادی‌های من را به‌طور گسترده بازنمایی می‌کند.

۶. زمانی که درمورد تمدن یا میراث ملی حرف می‌زنم نشان می‌دهم که مردم هم‌نژاد من آن را اینگونه که هست، ساخته‌اند.

۷. می‌توانم مطمین باشم فرزندانم درس‌هایی را آموزش خواهند دید که نژادشان را تصدیق می‌کنند.

۸. اگر بخواهم می‌توانم از پیدا کردن ناشر برای این قطعه درباره‌ی امتیاز سفید بودن مطمین باشم.

۹. می‌توانم به فروشگاه موسیقی بروم و روی پیدا کردن موسیقی‌ای که نژاد من را بازنمایی کند حساب کنم؛ به سوپر مارکت بروم و وعده‌های اصلی غذایی را بیابم که متناسب سنت فرهنگی من هستند؛ به آرایشگاه بروم و کسی را پیدا کنم که بتواند موهایم را کوتاه کند.

۱۰.‌ فرقی ندارد از چک، کارت اعتباری یا پول‌نقد استفاده کنم، به هرحال می‌توانم روی رنگ پوستم حساب کنم تا ظاهر اطمینان‌بخشی از لحاظ مالی داشته باشم.

۱۱. می‌توانم ترتیبی دهم تا کودکانم‌ را اکثر اوقات از کسانی که ممکن است آنها را دوست نداشته باشند محافظت کنم.

۱۲. می‌توانم لباس دست دوم بپوشم یا جواب نامه‌ها را ندهم بی آنکه مردم این انتخاب‌ها را ناشی از اخلاق بد، فقر یا بی‌سوادی نژادی من بدانند.

۱۳. می‌توانم به صورت عمومی برای یک گروه مردانه‌ی قدرتمند صحبت کنم بی آنکه نژادم را در معرض قضاوت ببینم.

۱۴. می‌توانم در موقعیت چالش برانگیز به خوبی عمل کنم بی‌آنکه نیاز به اعتباربخشی به نژادم داشته باشم.

۱۵. هرگز از من خواسته نشده که برای همه‌ی مردم درمورد گروه نژادی‌ام صحبت کنم.

۱۶. می‌توانم به زبان و رسوم افراد رنگین‌پوست که اکثریت جهانند بی‌توجه باقی بمانم بی آنکه بابت این بی‌توجهی احساس مجازاتی در فرهنگ خودم داشته باشم.

۱۷. می‌توانم از دولتمان انتقاد کنم و بگویم که چقدر از سیاست‌ها و رفتار این دولت می‌ترسم بدون آن که به‌عنوان یک بیرونی فرهنگی دیده شوم.

۱۸. می‌توانم کاملا مطمین باشم که اگر بخواهم با مقام مسئولی صحبت کنم با شخصی از نژاد خودم مواجه خواهم شد.

۱۹. اگر پلیس راهنمایی و رانندگی مرا نگه دارد یا اگر سازمان امور مالیاتی اظهارنامه مالیاتی‌ام را بررسی کند می‌توانم مطمین باشم که به‌خاطر نژادم‌ نبوده است.

۲۰. به آسانی پوسترها، کارت پستال‌ها، کتاب‌های عکس، کارت‌های تبریک، عروسک‌ها، اسباب‌بازی‌ها و مجلات کودکانی را می‌خرم که گروه نژادی مرا برجسته می‌کنند.

۲۱. می‌توانم اکثرا از جلسات سازمان‌ها به خانه برگردم در حالی که تاحدی احساس تعلق و درونی بودن دارم نه تجربه‌ی انزوا، ناراحتی، زیادی بودن، شنیده نشدن، فاصله داشتن یا ترسیدن.

۲۲. می‌توانم با نظر مثبت کارفرما کاری را به‌دست آورم بی آنکه همکارانم مشکوک شوند که به‌خاطر نژادم آن کار گیرم آمده.

۲۳. می‌توانم محل اقامتی عمومی انتخاب کنم بدون ترس از اینکه هم‌نژادهایم نتوانند به آن وارد شوند یا در آنجا مورد بدرفتاری قرار بگیرند.

۲۴. می‌توانم مطمین باشم که در صورت نیاز به کمک قانونی یا پزشکی، نژادم علیهم عمل نخواهد کرد.

۲۵. اگر روز، هفته یا سال بدی داشته باشم نیاز ندارم که در مورد هر اتفاق یا وضعیتی از خودم بپرسم که آیا تداعی نژادی‌ای پشت آن قرار دارد.

۲۶. می‌توانم چسب زخم یا بانداژی را به رنگ «بدن» انتخاب کنم و از آنی که تقریبا همرنگ پوستم است استفاده کنم.

من به طور مکرر هر کدام از ادراکات این لیست را فراموش می‌کردم تا این که آن‌ها را روی کاغذ نوشتم. برای من امتیازات سفید پوست بودن به موضوعی دور از دسترس و فراموش شونده بدل شده بود. فشار بسیاری برای اجتناب از مواجهه با آن‌ها وجود داشت چون مواجهه با آن به این معنا بود که باید از افسانه‌ی شایسته‌سالاری دست بشویم. اگر این حرف‌ها درست باشند، این جا چنان کشور آزادی هم نیست. زندگی فرد چیزی نیست که خودش به آن شکل دهد، خیلی از درها برای افرادی مشخص بدون هیچ ارزش خودساخته‌ای باز می‌شوند.

در جریان باز کردن این کوله‌پشتی نامرئی از امتیازات سفیدپوست بودن به فهرستی از تجربیات روزمره دست یافتم که زمانی آن‌ها را بدیهی تصور می‌کردم و تصاحب این مزایا را هم برای دارنده بد نمی‌دانستم. حالا فکر می‌کنم که ما نیاز به رده‌بندی‌ای از امتیازات داریم که تعین بهتری داشته باشند، چون بعضی از این چیزها فقط مطالبی هستند که در یک جامعه‌ی برابر همه باید از آن‌ها برخوردار باشند و برخی دیگر مجوزی برای بی‌خبری، فراموشکار بودن، خودپسندی و آسیب زننده بودن می‌شوند.

حین دویدن در ریگزار امتیازات سفیدپوستان به الگویی از پیش‌فرض‌ها رسیدم که به من به عنوان یک سفیدپوست به ارث رسیده بودند. یک قطعه‌ی اصلی، یک بخش سرسبز فرهنگی بود و این سبزه‌زار خودم بود و من در میان کسانی بودم که می‌توانستند این علفزار را کنترل کنند. رنگ پوست من بیعانه‌ای برای هر تصمیمی بود که به من آموخته شده بود تا آن را اتخاذ کنم. من می‌توانستم خودم را به طرق اولی عضوی از گروهی بدانم که دستم برای تصمیم‌گیری باز بود و می‌توانستم سازوکارهای اجتماعی را در خدمت خود بگیرم. من می‌توانستم آزادانه هر چیزی را که خارج از اشکال مسلط فرهنگی بود بی‌اهمیت  جلوه دهم، از آن‌ها هراس داشته باشم، به آن‌ها بی توجهی کنم یا آن‌ها را فراموش کنم. همچنین به عنوان عضوی از فرهنگ میانی می‌توانستم تا حد زیادی آزادانه از آن انتقاد کنم.

به همین نسبت، وقتی که گروه نژادی من به اطمینان، آرامش و فراموشی دست می‌یافت، گروه‌های دیگر احتمالا در حال بی‌اطمینان شدن، ناآسودگی و بیگانه شدن بودند. سفیدپوست بودن مرا از اشکال گوناگون خصومت، آزردگی و خشونت محافظت کرده بود. آزردگی و خشونتی که آموخته بودم تا به نوبت اعمالشان را بر روی افراد رنگین پوست به نظاره بنشینم.

به همین خاطر حالا واژه‌ی «امتیاز» (privilege) غلط‌انداز به نظرم می‌رسد. ما معمولا امتیاز را قرار داشتن در موقعیتی مطلوب می‌دانیم که یا کسب شده  و یا به خاطر تولد یا شانس به کسی تعلق یافته است. بعضی از شرایطی که من این جا توصیف کردم به گونه‌ای هستند که برای قدرت‌بخشی سیستماتیک بیشتر به گروه‌های مشخصی عمل می‌کنند. این امتیازها صرفا به فردی به خاطر نژاد یا جنسیتش تسلط‌بخشی می‌کنند.

بنابراین می‌خواهم بین توانایی اکتسابی و قدرت غیراکتسابی که به طور سیستماتیک به افراد بخشیده می‌شود تمایز قائل شوم. قدرت ناشی از امتیاز غیراکتسابی می‌تواند شبیه توانایی به نظر برسد اما در واقع مجوزی برای گریز یا سلطه است. اما تمام امتیازات ذکر شده در فهرست من به طور غیرقابل پیشگیری آسیب زننده نیستند. بعضی‌هایشان مثل این انتظار که همسایه‌ها با تو برخوردی شایسته خواهند کرد یا این که نژاد تو در دادگاه علیه‌ت عمل نمی‌کند باید حالت عادی در یک جامعه‌ی برابر باشند. بعضی دیگر، مثل برخورداری از امتیاز بی‌توجهی به افرادی که کمتر از قدرت برخوردارند، انسانیت افراد دارنده و همچنین افراد محروم را مورد تاثیر قرار می‌دهند.

پرسش این‌جاست: «حالا که امتیازات سفیدپوستی را توصیف کردیم، من برای خاتمه دادن به آن چه می‌کنم؟»

می‌توانیم حداقل از تمایز میان امتیازاتی مثبتی که باید برای گسترش‌شان کار کنیم و انواع منفی امتیاز که اگر رد نشوند همیشه سلسله‌مراتب کنونی را به ما تحمیل می‌کنند شروع کنیم. مثلا احساس تعلق به حلقه‌ی انسان‌ها – آنچنان که بومی‌های آمریکا می‌گویند – نباید امتیازی برای اقلیت شمرده شود. به صورت ایده‌آل این موضوع باید حق غیراکتسابی باشد. در حال حاضر از آن جا که فقط عده‌ی قلیلی از آن برخوردارند، تنها برای آن‌ها حقی غیراکتسابی است. این مقاله حاصل روند ادراک این نکته است که بخشی از قدرتی را که من به عنوان عضوی از جامعه‌ی انسانی ایالات متحده با آن رو به رو شدم شامل امتیاز غیراکتسابی و برتری اهدا شده است.

من با مردان کمی رو به رو شده‌ام که حقیقتا در مورد امتیاز سیستماتیک و غیراکتسابی مردانه و برتری اهدا شده به آنان دغدغه‌مند باشند، بنابراین سوالی که برای من و دیگرانی چون من مطرح می‌شود این است که آیا ما واقعا در مورد امتیازات نژادی و برتری اهدایی، دغدغه‌مند و حتی عصبانی هستیم و اگر هستیم، برای کاهش آن حاضر به انجام چه کاری خواهیم بود؟ به هر حال ما نیازمند کار بیشتر برای شناختن تاثیرات آن‌ها در زندگی روزمره‌ی خود هستیم. بسیاری، شاید غالب دانشجویان سفیدپوست ما در ایالات متحده فکر می‌کنند که نژادپرستی تاثیری بر آن‌ها نمی‌گذارد چون آن‌ها رنگین پوست نیستند. آن‌ها «سفیدپوستی» را به عنوان یک هویت نژادی نمی‌بینند. به علاوه از آن جا که نژاد و جنسیت تنها دستگاه‌های امتیازدهی موجود نیستند ما نیازمندیم که به طور مشابه به بررسی تجربیات روزمره‌ی برخورداری از امتیازات سنی، امتیازات قومی یا امتیازات توانایی جسمی، امتیازات مرتبط با ملیت، مذهب یا گرایش جنسی بپردازیم.

سختی‌ها و خطرات حول یافتن مثال‌های موازی بسیارند. از آن جا که نژادپرستی، جنسیت‌سالاری و دگرجنسگراسالاری یکی نیستند امتیازدهی‌های مرتبط با آن‌ها هم نباید یکی انگاشته شوند. به علاوه تفکیک جنبه‌هایی از امتیاز غیراکتسابی که بیشتر بر طبقه‌ی اجتماعی، طبقه‌ی اقتصادی، نژاد، مذهب، جنسیت و هویت قومی متکی است از آن امتیازاتی که بر عوامل دیگر متکی‌اند کار ساده‌ای نیست. با این حال تمام این سرکوب‌ها در هم تنیده‌اند، همان طور که بیانیه‌ی ۱۹۷۷ انجمن «کمباهی ریور» (انجمن فمینیسم سیاه‌پوستان) به زیبایی یادآور این نکته است.

یک نکته در مورد تمام اشکال در هم تنیده‌ی سرکوب صدق می‌کند و آن هم این است که سرکوب‌ها هم شکلی فعال می‌گیرند که قابل مشاهده‌اند و هم شکل پنهانی که به افراد عضو گروه مسلط آموخته می‌شود که آن را نادیده بگیرند. در طبقه و جایی که من حضور داشتم هیچ وقت خودم را به عنوان یک نژادپرست نمی‌دیدم چون به من آموخته بودند که نژادپرستی را تنها در اعمال فردی به شکل برخورد ناشایست از طرف اعضای گروه خود ببینم و نه هرگز در قالب سازوکارهای نامرئی‌ای که سلطه‌ی نژادی ناخواسته‌ای را از زمان تولد به اعضای گروه من می‌بخشند.

مخالفت با این سازوکارها برای تغییرشان کافی  نیست. به من این گونه آموخته شده بود که اگر افراد سفیدپوست از پیش‌داوری خود دست بکشند نژادپرستی خاتمه خواهد یافت. (اما) داشتن پوست «سفید» درهای بسیاری را برای سفیدپوستان ایالات متحده باز می‌کند، خواه ما از شیوه‌ای که این سلطه به ما بخشیده شده است رضایت داشته باشیم یا خیر. اعمال انفرادی می‌توانند این مشکلات را تسکین دهند اما قادر به اتمام آن‌ها نیستند.

برای بازآرایی سازوکارهای اجتماعی ما نیاز داریم تا نسبت به جنبه‌های عظیم نامرئی آن‌ها توجه کنیم. سکوت‌ها و انکارهایی که حول این امتیازات وجود دارند ابزار سیاسی اصلی هستند. آن‌ها تفکر در مورد عدالت یا برابری را ناقص می‌گذارند و با تابو کردن این موضوعات از امتیازات غیراکتسابی و سلطه‌ی اهدایی محافظت می‌کنند. اکنون بیشتر صحبت‌های سفیدپوست‌ها در مورد فرصت برابر، به نظر من صحبت در مورد فرصت برابر برای تلاش در جهت قرار گرفتن در موقعیت سلطه هستند،  در حالی که وجود این سازوکارهای سلطه انکار می‌شوند.

به عقیده‌ی من فراموشکاری در مورد امتیازات سفیدپوستی مثل فراموشکاری در مورد امتیازات مردانه در ایالات متحده با قدرت به گونه‌ای قرائت شده است که از افسانه‌ی شایسته‌سالاری محافظت کند. این افسانه که امکان اتخاذ تمام تصمیمات دموکراتیک به طور برابر برای همه فراهم است، در حالی که بیشتر مردم را از این مطلب بی‌خبر می‌گذارد که آزادی اطمینان عمل تنها برای عده‌ی قلیلی فراهم است، آزادی‌ای که از افراد قدرتمند حمایت می‌کند و در خدمت حفظ قدرت در دستان همان گروهی است که هم‌اکنون اکثر قدرت را در دست دارند.

اگرچه تغییر سیستماتیک دهه‌های بسیاری زمان می‌برد، پرسش‌های حیاتی‌ای برای من مطرح است و گمان می‌کنم اگر آگاهی روزمره‌ی مان را از پیش‌فرض‌های داشتن پوست روشن افزایش دهیم این پرسش‌ها برای افراد دیگری همچون من هم مطرح می‌شوند. ما با این آگاهی چه می‌کنیم؟ همان‌طور که از مشاهده‌ی مردها فهمیده‌ایم این پرسشی گشوده است که آیا تصمیم می‌گیریم از امتیاز غیراکتسابی برای تضعیف سازوکارهای نهان امتیازی استفاده کنیم یا از هر کدامِ این قدرت‌ها که به طور قراردادی به ما اهدا شده برای تلاش در جهت بازساختن سازوکارهای قدرت در عرصه‌ای وسیع‌تر بهره می‌بریم.

یادداشت: پگی مک‌اینتاش یکی از مدیران مرکز دانشگاهی تحقیقات زنان والسلی است. این مقاله برگرفته از مقاله‌ی او تحت عنوان «امتیاز سفید بودن و امتیاز مردانه: یک محاسبه‌ی شخصی برای رویت‌پذیر کردن تناظرها از خلال کار در مطالعات زنان» (۱۹۸۸) است.